«بعضی وقتها باید فقط سرمان را بلند کنیم!»
چی میبینی؟ نپرس یعنی چه، چه دارم میگویم؟ به اطرافت نگاه کن، بگو چی میبینی؟ من یک مرغ عشق بیحوصله بازیگوش میبینم که از ماندن در قفس خسته شده و صبح تا شب جیغ میزند.
همه ما از بیحوصلگی بداخلاق میشویم. وقتی حوصله مان سر برود، کافی است کسی سربه سرمان بگذارد. ناگهان مانند آتشفشان فوران میکنیم و یا اینقدر اخمهایمان را در هم میکشیم که تمام پیشانیمان چین میخورد. بیحوصلگی بد است اما بدتر این است که بلد نباشیم در اطرافمان دنبال چیزهای خوب بگردیم. داستان کتاب «چقدر حوصلهام سررفته» درباره پیدا کردن چیزهای عجیب است. چیزهایی که دور و برمان سبز میشود اما همیشه یا رو برمیگردانیم یا به آنها پشت میکنیم و میرویم. فکرش را هم نمیتوانید بکنید که از چیزهای ساده در این کتاب چه شگفتیهایی سبز میشود. اگر حوصلهتان سررفته، سری به این کتاب بزنید یا اگر حوصلهاش را دارید همراه شویم تا کشف کنیم که در این کتاب چه خبر است.
«خرید کتاب چقدر حوصلهام سر رفته»
یک کتاب تصویری خوب! شاید این بهترین تعریف از این کتاب باشد. اما این کتاب جز شگفتیهای کمنظیرش در تصویرها و واژههای اندک و عجیباش، حرفهای تازه بسیاری دارد. بیایید با هم آنها را بخوانیم.
«حوصلهام سر رفته، حوصلهام سر رفته، حوصلهام سر رفته...» کتاب با این جملهها آغاز میشود. در تصویر چه میبینیم؟ پیش از آن، برگردیم به روی جلد. یک پسر اخمو که یقه لباساش را تا بالای لبهایاش بالا کشیده. انگار توی دهاناش یا بین دندانهایش است. تکیه داده به دیواری که از توی یک آبپاش گیاهان عجیب و غریبی سبز شده، رنگی با گلهای زیبا. باغچه نه! از توی آبپاش گیاه بیرون آمده و روی لبهٔ همان دیوار، یک حلزون بانمک دارد به گیاهان نگاه میکند. دیوار و آبپاش و پسرک و حلزون خاکستری هستند. تنها چیزهای رنگی، برگها و گلها هستند. این تضاد میان خاکستری و رنگهای شاد باید یادمان بماند. این خاکستری بیروح، بیرنگی است. همان بیحوصلگی که بداخلاقمان میکند. همان تنهایی که نمیگذارد چیزهای شگفت اطرافمان را ببینیم، دیگرانی که هستند و یا میآیند.
برگردیم به همان صفحه اول و حوصلهام سر رفته! وای چهقدر بداخلاقی! شما را نمیگویم. پسرک توی کتاب را میگویم که سرش را از توی یک سطل خاکستری بیرون آورده و با چشمهای خشمگین دارد نگاهمان میکند. انگار بیحوصلگیاش تقصیر ماست! باز همه چیز خاکستری است در زمینه سفید!
حلزون روی جلد یادتان است؟ پسرک تف میکند روی دو تا حلزون. تصویر این را به ما نشان میدهد و کلمهها میگویند: «... واقعاً نمیدانم چه باید بکنم. حلزونها را خیس کنم؟» تف کردن کار خوبی است؟ حالمان را بد میکند نه؟ اما ببنیم چه اتفاقی در کتاب میافتد. پیش از آن به تصویر همین صفحه نگاه کنید. کادر باز شده و ما همه چیز را میبینم، از حیاط خانه، ساختمان خانه، بیرون و کوچه و ماشین که برای سوپرمارکت جنس میبرد. حالا ببنیم از تف کردناش چه اتفاقی میافتد. ورق میزنیم و پسرک را میبینم که با اخم و ناراحتی دارد به سمت ما میآید، به سمت دیگری از حیاط، و در پشت سرش و از کنار حلزونها، همانجایی که تف کرده روی زمین، گیاهان عجیبی سبز شدهاند، رنگی و خیلی زیبا. فضای پسرک هنوز خاکستری است و میگوید: «اوووف!» تنها واژهای که در این صفحه نوشته شده. انگار همراه با تف کردناش این واژه هم خاصیت جادویی دارد، شبیه یک ورد برای سبز شدن آن گیاهان!
صفحه بعد در همان فضای خاکستری و سفید، پسرک را میبینم که بیلی دستاش است و دارد چاله میکند: «یه چاله بکنم؟» پشت سر او، در بیرون خانه، ماشین سوپرمارکت ایستاده و بار خالی میکند. ورق میزنیم و در نمایی نزدیکتر، پسرک را میبینیم که پشتاش به ماست و درست نزدیک پایین صفحه، انگار که دست ما به آن میرسد، از توی چاله صندوق گنجی پیداست. دست ببرید و یک تکه از گنجهای توی صندوق بردارید! حدس بزنید چه شکلی است گنج؟ رنگی و درخشان! عجیبترین بخشها هنوز مانده است.
پسرک حرفهای بدی اختراع میکند: «حرفهای بد اختراع کنم؟ زبونزاجیش ریقرماغ. گوازونک خرکمالولیدماغ.» ترکیبی از حرفهای بد! خودتان واژهها را جدا کنید! و بعد به پشت پسرک نگاه کنید و رفتن ماشین سوپرمارکت. چه بازی خوبی دارد تصویرها برای نشان دادن گذشت زمان. پسرک بالای سر یک قورباغه که به او خیره شده، این حرفها میزند. حدس میزنید چه اتفاقی میافتد؟
ورق میزنیم و پسرک را میبینم که از پلهها بالا میرود، به درون خانه، و قورباغه پادشاهی شده است! پادشاهی با لباسهای قرمز و تاجی زرد! در صفحهٔ بعد، پسرک موهای همسترش را با خشونت شانه میکند و میگوید: «چه خندهدار شدی!» و دو صفحه بعد، نمایی از تمام اتاق پسرک را میبینیم با وسایل بههم ریخته و اسباببازیهایی که در اتاق پخش شدهاند. با این همه اسباببازی او هنوز حوصلهاش سر رفته! اما چه بلایی سر همستر آمد؟ دو تا فرشتهٔ رنگی، دو تا زن با لباسهای آبی و قرمز، مراقب او هستند در همه این فضای خاکستری!
پسرک باز جای دیگری را بههم میریزد! او میخواهد شیرینی درست کند اما با هر طعمی! همه چیز را در هم میکند و از میاناش، کلهای سبز بیرون میزند. هنوز پسرک هیچکدام از این عجایب رنگی را نمیبیند. ماهیهای توی تنگ را اذیت میکند، برایشان موسیقی میگذارد و آنها به پرواز در میآیند از توی تنگ خاکستری و رنگی میشوند. کتاب دن کیشوت را میخواند اما باز حوصلهاش سر میرود و دنکیشوت و یارش از توی کتاب بیرون میآیند و دو صفحه مانده به پایان داستان، پسرک که دست به سینه و اخمو روبهروی ما نشسته و انگار ما از او میپرسیم: «تو امروز چکار کردی؟» و او میگوید: «راستش کار مهمی نکردم.» و پشت سرش پر از عجایبی است که بهتزده پسرکی را نگاه میکنند که آنها را خلق کرده است. اما چون پسرک نگاهشان هم نمیکند، آنها همه اخمو و عصبانی ترکاش میکنند: «چیزهای بسیار جذابی دور و بر ما وجود دارد که ما آنها را نمیبینیم!»
اما کتاب به ما چه میگوید جز این جملههای پایانی؟ از تمام خرابکاریها، فحشها، کارهای بد و کثیف کاریهای پسرک چیزهای زیبا و رنگارنگ خلق شد. دنیای او با دنیای ما متفاوت است. تا به حال شده که ما دنیای رنگارنگ کودکان را سیاه و سفید و خاکستری ببینیم و به رنگهایشان پشت کنیم؟ پسرک تنهاست! تنهایی خاکستری است، نه؟ آمدن عجایب و شگفتیهای رنگی، آمدن دیگری است به فضای تنها و خاکستری او که هیچ کسی کنارش نیست. یک بار دیگر کتاب را بخوانیم و ببینیم چه چیزها برایمان دارد. شاید اطراف ما هم پر از عجایب رنگی باشد: «بعضی وقتها باید فقط سرمان را بلند کنیم!»