بخش اول: «بلدیم رؤیا بسازیم؟»
رویاها در کجا ساخته میشوند؟ در ذهنهایمان؟ با چه چیزی آنها را میسازیم؟ آرزوها رؤیا میشوند یا رؤیا بخشی از آرزوست یا هیجکدام؟ رؤیا چیست؟ نقشهای برای یک زندگی بهتر؟ یک هدف؟ یک نیرو؟ گفتم یک نیرو! رویاها ما را به جلو میبرند یا ما را سرجایمان نگه میدارند؟ حتماً میپرسید یعنی چی؟ مگر رؤیا میتواند باعث توقف شود؟ من از شما میپرسم؟ نمیتواند؟ این جمله را حتماً شنیدهاید: «اینقدر نشین خیال بباف. بلندشو کاری بکن!» خیال بافتن یا رؤیا بافتن بد است؟ میدانیم رؤیا از چه ساخته شده و چه کارکردی دارد؟ ما چه رویاهای مشترکی میتوانیم داشته باشیم؟ تفاوت آرزو و رؤیا چیست؟ نقطهٔ آغاز این دو در ذهن ما کجاست؟
یکشنبه, ۲۶ خرداد
دستهای همه ما خالی است!
زمین گرد است، یا کوه به کوه نمیرسد اما آدم به آدم میرسد. چهقدر از این زبانزدها شنیدهایم؟ دانستن این زبانزدها یا عبارتها به چه کارمان میآید؟ اینها همه بخشی از حکمتی است که مردم به مرور زمان به آن رسیدهاند. حکمت یا دانش مردمی با خواندن و نوشتن آغاز نمیشود، با یادگیری سواد در مدرسه. از دورهای بسیار دور در فرهنگ انسان شکل گرفته و پایانی هم ندارد.
دوشنبه, ۳۰ اردیبهشت
معرفی کتاب
سر زنگ آزمایشگاه، یک مداد کوچک میافتد زمین. میرود زیر پای بچهها و با تن زخمی و نوک شکسته، توی آزمایشگاه جا میماند. به هوش که میآید، هوا تاریک است و در نور مهتاب، وسایل آزمایشگاه، عجیب و ترسناک به نظر میرسند. مداد سروصدا میکند و آزمایشگاه را میگذارد روی سرش. وسایل آزمایشگاه از خواب میپرند و او را بیشتر میترسانند. اسکلت میخواهد با انگشت دراز استخوانیاش مداد را بگیرد و بااش نقاشی بکشد و بِشِر دنبال حلال مداد میگردد تا حلش کند و همه از شرش خلاص شوند. نزدیک است مداد پس بیفتد که اژدهای آزمایشگاه وارد میدان میشود…
نویسنده: آویسا شرفی
تصویرگر: مجتبی حیدرپناه
ویراستار: محدثه گودرزنیا
ناشر: مبتکران
دوشنبه, ۲ اردیبهشت
کتاب «اژدهای آزمایشگاه» داستان همدلیست؛ مهربانی کردن، وقتی بقیه مهربان نیستند.
معرفی کتاب
سر زنگ آزمایشگاه، یک مداد کوچک میافتد زمین. میرود زیر پای بچهها و با تن زخمی و نوک شکسته، توی آزمایشگاه جا میماند. به هوش که میآید، هوا تاریک است و در نور مهتاب، وسایل آزمایشگاه، عجیب و ترسناک به نظر میرسند. مداد سروصدا میکند و آزمایشگاه را میگذارد روی سرش. وسایل آزمایشگاه از خواب میپرند و او را بیشتر میترسانند. اسکلت میخواهد با انگشت دراز استخوانیاش مداد را بگیرد و بااش نقاشی بکشد و بِشِر دنبال حلال مداد میگردد تا حلش کند و همه از شرش خلاص شوند. نزدیک است مداد پس بیفتد که اژدهای آزمایشگاه وارد میدان میشود…
نویسنده: آویسا شرفی
تصویرگر: مجتبی حیدرپناه
ویراستار: محدثه گودرزنیا
ناشر: مبتکران
یکشنبه, ۱ اردیبهشت
بخش سوم: و به جزیره میرسیم...
دوشنبه, ۲۶ فروردین
بخش دوم: سفر به کجاست؟
«این داستان من و شماست.» هنگامی که نویسندهای، ابتدای کتاباش، برای ما این جمله را مینویسد، باید بدانیم شکافهایی برای خواندن و درک داستاناش برای ما گذاشته است. «البته یافتن شادی همیشه آسان نیست.» و سفر ما هم برای خواندن و درک این کتاب ساده نخواهد بود چون باید «به احساسهای خود نیز گوش...» بسپاریم. زیرا «انسانها احساسهای گوناگونی دارند و آرزوهای متفاوت.»
یکشنبه, ۲۵ فروردین
بخش اول: چگونه یک نقشهخوان خوب باشیم؟
شگفتانگیزترین ماجراهای زندگی، آشنا درآمدن چیزهای غریب و عجیب است با زندگی خودت! میگویی: «وای! چه شگفت!» بعد ناگهان یادت میافتد این را میشناسی، زمانی حساش کردهای، در اصل برای تو بوده، قصه تو است. و کتاب «جزیره شادی» از این جنس است. هنگامی که آن را خواندم، گفتم: «ای وای! اینکه قصه من است! ماریت از کجا میدانسته من جزیره دارم؟ چرا برای من قصه نوشته؟»
شنبه, ۲۴ فروردین
بخش سوم: چطور اتفاق بسازیم؟
اتفاق چیست؟ خوردن یک سیب یک اتفاق است؟ رفتن به سفر چی؟ دیدن یک آشنا در خیابان؟ یا عاشق شدن در مواجهه اول؟ کدامشان اتفاق داستانی است؟ با سیب شروع کنیم که در بخش دوم هم دربارهاش گفتیم. این سیب را ماده خام داستان در نظر بگیریم و با آن تمرین کنیم، مانند بخش دوم. اینبار تمرین عملی هم بکنیم. یک سیب برداریم و گاز بزنیم. چه اتفاقی میافتد؟ بخشی از سیب نیست. بستگی به دندانها و بزرگی و کوچکی دهانمان دارد. چه اتفاقی افتاد؟ سیب خوردیم، سیبمان دیگر کامل نیست و... از کدام زاویه بهش نگاه کنیم؟ تمرین بخش دوم را یادتان میآید که درباره دوربینها و زاویه نگاه گفتم؟ حالا بیاییم فکر کنیم.
دوشنبه, ۱۹ فروردین
بخش دوم: مانند شعری بلند!
شعر هم زاویهای خاص است برای دیدن! هر نویسندهای در صندوقچه ذهنش دوربینهایی برای دیدن دارد، بعضی بیشتر بعضی کمتر. این دوربینها، ابزار داستان نوشتناش هستند. بستگی به این دارد که چقدر تمرین کرده باشد که جور دیگر ببیند، چقدر تمرین کرده باشد که ریزترینها را هم ببیند و یا فقط درشتها به چشماش بیاید. چقدر تمرین داشته باشد که همان ریزترینها را از زاویههای مختلف ببیند.
یکشنبه, ۱۸ فروردین
بخش نخست: ابزارهای واقعیت، ابزارهای خیال؛ داستان چه میکند؟
تغییر در جهان چگونه رخ میدهد؟ اگر یک آدم برفی باشیم با عمری یک شبه، چهکار خواهیم کرد؟ داستان میتواند چه تغییری در جهان داستانی، در جهان خودش، داشته باشد با عمری کوتاه در یک کتاب؟ بیایید به کتاب «آدم برفی و گل سرخ» از این دریچه نگاه کنیم.
شنبه, ۱۷ فروردین
بخش دوم: رنگ آفتابی خیال!
در تصویر، پشتِ دو گاو در طویله به ماست و آنا دو دسته ظرف چوبی بزرگی را گرفته و متیو دسته بلند وسیلهای را در دستش دارد که با آن طویله را تمیز و علوفه را جابهجا میکند. آنا و متیو هر دو پابرهنه هستند. پشت به آنها و رو به ما، دری تا نیمه به سوی بهار باز شده است. رنگهای سبز و روشن را از لایاش در تصویر میبینیم: «وقتی بهار به میرا رسید، متیو و آنا نه چرخهای آبی ساختند که در رودخانه بگذارند و نه از پوست درخت قایقی تا به نهر آب بیاندازند.
دوشنبه, ۲۰ اسفند
بخش اول: رنگ خاکستریِ نداری!
چقدر از رنگها برای نوشتن داستان استفاده میکنیم؟ رنگ به چه کار نویسنده میآید؟ با آن استعاره بسازد، تشبیه درست کند و یا درهمشان کند و معجون جادویی خودش را برایتان آماده کند؟
یکشنبه, ۱۹ اسفند
بخش دوم: خواندن معنا با ضربههای متن
اول بروید سراغ کلمات و جملات توصیفی یا اضافههای تشبیهی یا استعاری یا ابهام و ایهام و یا کنایه؛ یکی از روشهای خواندن معنا همین است، بروید سراغ جملاتی که سرراست نیستند. اما میخواهم در این بخش با چیز دیگری هم شما را آشنا کنم.
دوشنبه, ۱۳ اسفند
بخش اول: تا کجا کلمه؟
حتما با کسانی روبهرو شدهاید که خیلی حرف میزنند و این حرف زدن بیوقفه، شما را کلافه میکند در ذهنتان یک سوال میچرخد. پس کی میخواهد ساکت شود؟ این اتفاق برای خودتان هم افتاده؟ جایی بودید، حرفی زدید و از گفتناش پشیمان شدید، یکدفعه از دهانتان بیرون پریده و این جمله را به خودتان گفتید: «چقدر حرف میزنی؟ چرا ساکت نمیشوی؟» کلمات با ما چه میکنند؟ برای چه به کارشان میبریم؟ برای سخن گفتن؟ برای ابراز احساسات؟ گاهی یک رفتار شما و یا حتی نگاهتان پرمعناتر از کلماتی است که میگویید. پس چرا کلمه و اگر یک نویسنده باشید با کلمه باید چه کنید؟
یکشنبه, ۱۲ اسفند
بخش دوم: روایت روایت روایت!
پدربزرگام، روی تخت سفید بود. با ملافه نازکی رویاش که طرحهای کم رنگ آبی داشت. صورتاش خاکستری شده بود. دستاش سرد بود و دهاناش باز. زندگی انگار از درون دهاناش پرکشیده بود بیرون. دورتادورش همه چیز سفید و بیرنگ بودند. تنها رنگهای آن اتاق، لباس آبی و سرمهای پرستاران بود. هوا سرد نبود اما من سردی مرگ را حس کردم. بار اول جرأت نکردم به دستاش دست بگذارم. حس کردن مرگ آنقدر برایام غریب بود که شجاعت مواجهه نداشتم.
دوشنبه, ۶ اسفند
بخش نخست: کنارهم گذاری!
من مرگ را دیدم، خالی شدن کالبد پدربزرگام از زندگی. در آن لحظه هم اندوهگین بودم از رفتناش و هم با حسی مواجه شده بودم که قادر به درکاش نبودم، نمیشناختماش و برایام شگفتانگیز بود. حس میکردم پیکرش از زندگی خالی شده اما مرگ را پایان حس نمیکردم. حس میکردم نیروی زندگیاش، به طبیعت بازگشته و آن طرف هم زندگی است و به شکلی دیگر در جریان. از آن روز، معنای قبرستان برایام تغییر کرد.
یکشنبه, ۵ اسفند
بخش سوم: آدم بودن به چه درد میخورد؟
«آنوقت بچه را داد دست چل و توی راه فوتی کرد و رفت. خیلی خوشحال بود که از این بچههای کله پوک ندارد. خل گفت: این بچه را از کجات درآوردی؟ ما که بچه نداشتیم. چل گفت: مگه با چشمات ندیدی همسایهمون آورد؟ خل گفت: ولی ما که چشم نداریم. چشمهامون زیر تخته... چل گفت: مامان! بیا دیگه من دارم مثل این خل میشدم.» چقدر این گفتوگوها خوب است، چقدر! آخر برای چی اینقدر خوب است؟ چرا چرا؟... برگردیم به داستان. همسایه فوتی میکند یعنی چی؟ بعدش چه میگوید داستان؟ خوشحال است از این بچههای کلهپوک ندارد. توی پرانتز(خودش از همه کلهپوکتر است. نیست؟ هست که بچه میگذارد پیش کلهپوک!) پس آن فوت یعنی تأسف همسایه.
دوشنبه, ۲۹ بهمن
بخش دوم: توی کلهتان چه دارید؟
مشقهایتان کو؟ اول تخممرغتان را ببینم! پول، پولی که پیدا کردید توی جیبتان است یا انداختید در جوی آب؟ آب نداشت که دلیل نمیشود توی جیبتان بماند! نامهی اخراج از محل کارتان کو؟ نسخههایی که نوشتید؟ ببینم سوراخ دماغتان را؟ اوه اوه، توی کلهتان چه خبر است! آن چیست... آنکه آن گوشه قایم شده؟ «ت» را میبینم... اوووم...«ر» را هم دیدم و.... و... «س». شما «ترس» دارید توی کلهتان!
دوشنبه, ۲۹ بهمن
بخش نخست: عاقلِ دیوانه باشید!
تا به حال شده به عمد بگذارید دستتان خط بخورد؟ نه اینکه هنگام نوشتن کسی بزند به دستتان، خودتان کاغذتان را خط خطی کنید، حتی مچالهاش کنید؟ طنزنویسی درست از همین جا شروع میشود. طنز، خط زدن جهان است، نه لزوما به معنای کج و کوله کردناش. گاهی عناصر جهان از جای خودشان، بیرون آمده و باید برگردند سرجایشان، راست شوند. گاهی هم بهنظر شما باید کج شوند. همه چیز بستگی به این دارد که از کدام زاویه به این عناصر دررفته یا درنرفته و سرجای خودشان مانده و یا سرجای خودشان نمانده، نگاه کنید. یک چشمی بیینید، عینک داشته باشید، دو چشمتان را ببندند و یا دلتان نخواهد چشمتان بیفتد به ریخت جهان!
یکشنبه, ۲۸ بهمن
بخش دوم: ما همه جادوگر هستیم
چرا جادوگری پیکو عجیب است؟ پیش از اینکه به این سوال پاسخ بدهم، در ذهنتان جادوهایی را که در داستانها خوانده و یا در فیلمها دیده و یا دربارهشان شنیدهاید، مرور کنید. جادو چه شکلی است و چه اتفاقی باید بیفتد که بگوییم جادو رخ داده؟ جادوگری مداخله در چیست و چه چیزی را تغییر میدهد؟ جادوگری دخالت در طبیعت است. هر جادویی را که به یاد بیاورید، شکلی از این مداخله است. جادوگری بههم ریختن قوانین طبیعت است. تا جاییکه پیکو سوار بر چوب جارو میشود، او جادوگری است شبیه جادوگرهای دیگر. اما شکل این مداخله از زمانی که پیکو در میان فکرهای سگ به پرواز در میآید، تغییر میکند.
دوشنبه, ۲۲ بهمن