گفتوگو با خانم نفیسه نفیسی، از کوشندگان فرهنگی و فعالان فرهنگ کودکی و ادبیات کودکان در اصفهان و پایهگذار موسسه رنگینکمان سپید.
خانم نفیسی در ابتدای این گفتوگو به عنوان خوشآمدگویی آوردهاند:
مگر میشود از کسی که همه زندگیاش عاشق کتاب بوده خواست که درباره نقش کتاب برای کودک حرفی بزند، او بیشبهه خواهد گفت کتاب برای کودک مثل هوا میماند، مثل آب میماند. وقتی او را رها میکنی توی پاشویه حوض دست و پا زنان آب را به سر و رویش میپاشد؛ غشغش میخندد، لباسهایش را خیس میکند و... خلاصه با آن زندگی میکند و کِیف میکند.
در روزگار کودکیتان نسبت به امروز دسترسی به ادبیات کودکان و کتاب کودک و نوجوان چگونه بود؟
با توجه به این که برای جواب به این سؤال باید حدوداً به هفتاد سال پیش برگردم، باید بگویم که قطعاً آن زمان کتاب ویژه کودک نبود. اما میدانم که مادربزرگِ پدریام و همچنین خدمتکار خانه، که هر دو از روستای «پوده» آمده بودند، حین سبزی پاک کردن یا دور هم نشستن از ترانه-متلها برایمان میخواندند مثل دویدم و دویدم و... و... و مادربزرگ مادریام یعنی خانم جون، که گاه میآمدند و یک شب میماندند، برایمان یکی از قصههای قرآن را میگفتند.
البته به جز قصه حضرت یوسف که میگفتند عاشقانه است و باید بزرگ شوید تا بفهمید و آنقدر نگفتند تا خودمان سواد پیدا کردیم و از معنی قرآن خواندیم. این زمان دیگر وقتی بود که از بعضی پاورقی مجلهها که به خانهمان میآمد، استفاده میکردیم و حتی یواشیواش به کتابخانه راه پیدا کردیم. کتابخانه یک دولاب (کمد) بزرگ و طبقهبندی شده در اتاق ناهارخوری طبقه بالا بود؛ اتاقی که کمتر به آن رفتوآمد میشد و ویژه مهمانیهای بزرگ بود. اما من یادم نمیرود که دزدکی میرفتم سر این دولاب و مثلاً «سه قطره خون» صادق هدایت یا «یکی بود یکی نبود» از محمدعلی جمالزاده را میخواندم.
روزهای جمعه هم که میرفتیم به کوه یا مرغزاری یا باغی و اغلب چند تا از عموها یا بچههای آنها با ما بودند، بعدازظهر و هنگام دور هم نشستن، حتماً بابا چیزی مثل روزنامه توفیق را میخواندند یا چیزی دیگر و گاهی حتی میدادند یکی از ما نوجوانها بخوانیم. این شیوهای بود که تا آخرین لحظههای عمرشان که سال ۱۳۸۶ بود اجرا میشد. بلندخوانی همچنان در خانوادهٔ هرکدام از فرزندانشان برقرار است. نسل به نسل!
هنگام کودکی و نوجوانی چگونه به کتاب و ادبیات کودکان و نوجوانان علاقهمند شدید و چه کسی در این علاقهمندی شما نقش داشت؟
روزهای جمعه معمولاً عصر میرفتیم خانه مادربزرگِ پدری که عموهای دیگری هم که ازدواج کرده بودند، با بچههایشان میآمدند و یک عمهای هم داشتیم که شیراز بودند و هر وقت با بچههایشان میآمدند، دیگر بیشتر خوشمان میشد. در این عصرها کتاب میخواندیم، روزنامه دیواری درست میکردیم و حتی گاهی بچهها نمایشنامهای طنز اجرا میکردند و گاهی من که انشایم در مدرسه خوب بود، نوشتهای میخواندم در جلوی جمع و مورد تشویق قرار میگرفتم.
در همین سالهاست که در خانه «خانم» کتابخانه ابن سینا شکل میگیرد، که چون شرح آن هم در کتابک (داستان شکل گیری یک کتابخانه خانگی) هست و هم در ص ۵۶ کتاب سبز گردد شاخساران کهن دیگر لزومی ندارد بنویسم.
هنگامی که مادر شدید چه کتابهایی برای کودکان خود انتخاب میکردید و نظرتان در این دوره نسبت به ادبیات کودکان چه بود؟
من در سال ۱۳۴۱ اولین فرزندم را به دنیا آوردم و در ۱۳۴۶ چهارمین فرزندم را، بنابراین در زمان کودکی آنها هم همان روش روزهای جمعه و کتابخانه ابن سینا ادامه داشت. مضافاً به اینکه خانه کوچولوی ما را در کوچه جهانبانی، شهرداری خرید که پارک هشت بهشت را بسازند و ما آمدیم تکه زمین بزرگی در کوله پارچه خریدیم که در کناره شهر اصفهان بود و به جز دو خانه در نزدیکی زمین ما، جایی دیگر ساخته نشده بود. کار مهمی که همسرم کرد این بود که خانه را که یک گوشه زمین ساختیم، یک تور والیبال هم گذاشتیم و این تور اوقات فراغت همه بچههای دور و نزدیک فامیل را شکل داد.
همه میآمدند و آنجا بازی میکردند و گاه پس از آن کتاب میخواندند، به خصوص که بخش کتابهای کودکان کتابخانه ابن سینا به خانهٔ ما آمده بود، حتی گاهی نمایشنامه اجرا میکردند. یادم نمیرود این زمین که خریده شد، یک شئ شیشهای بزرگی در آن زمین افتاده بود که شاید قفس پرنده بود. ما آن را دور نیانداختیم و بچهها با آن «توکائی درقفس» را به صورت نمایشنامه اجرا کردند. به این ترتیب نمایشنامه اجرا کردن در خانه خودمان هم سنت شد. همچنین جوانان فامیل در یک حرکت مشارکتی رفتهرفته بیل و کلنگ دست گرفتند و پس از بازی والیبال، خاک بیکران خانه را گود برداشتند و ما هم از پوده قلمههای مو آوردیم و در آن کاشتیم.
اما چه کتابهایی برای بچهها تهیه میکردم؟ در همین سالها کانون پرورش فکری هم در اصفهان گشایش یافته بود و بچهها را به آنجا میبردم و کتاب میگرفتند. در واقع تزئین خانه ما کتاب بود. حتی اگر هنوز سواد نداشتند، با تصاویر و اشکال کتابها و خواندن قصهها برایشان آشنایی پیدا میکردند.
اکنون چه توصیهای به مادران و بزرگترها برای ترویج کتابخوانی در میان نسل کودک و نوجوان دارید؟
به نظر من از ماههای اول تولد، ارتباط مادر و مادربزرگها میتواند با خواندن لالائیها شروع شود. این صدای دلنشین نه تنها بر گوش کودک بلکه بر جان او مینشیند و او به شنیدنش عادت میکند، کمکم ترانه - متلها برای او خوانده میشود. مگرنه که میتوان با «دویدم و دویدم» توجه او را به طبیعت دور و بر، به نقش آب در حیات زمین، به حیوانی که علف میخورد و پشکل میدهد، حتی به ارتباطات اجتماعی و بده و بستانها جلب کرد؟ من هرگز به فرزندم یا نوهام نگفتم که «عزیزم باید به دیگران هم توجه کنی و اگر دردی داشتند همدردی کنی» بلکه برایش ترانه-متل «کک و مورچه» را خواندم که وقتی کک میافتد توی تنور و میسوزد و مورچه خاک به سرش میریزد، چطور همه عناصر طبیعت با او همدردی میکنند، چطور درخت برگ میریزد و آب گِل میشود. و بعد که کمی بزرگتر شد، قصهها برایش گفته میشود و شبها برای او خوابیدن شیرین میشود، یک رؤیا میشود، چه بسا خودش هم در ساختن این رویاها شریک شود.
یادم نمیرود هر بعدازظهر که بچهها میخواستند بخوابند، من حتماً کتابی یا قصهای میخواندم، یک زمانی هم شروع کردم هر روز بر اساس اسمشان قصه یکیشان را میگفتم، مثلاً یک روز شخصیتهای قصه از توی معادن «فیروزه» در زیر کوهها سر در میآوردند، یک روز از زیر اقیانوسها و «مرجان» ها و یک روز از آسمانها و ستارهها یا از داخل قیف کوچک گلهای «نیلوفر».
به هر حال این کتابخوان شدن، ارتباطی است که از پرِ قنداق کودک شروع میشود با ادبیات شفاهی که خوشبختانه فرهنگ ما از آنها سرشار است تا برسد به وقتی که کودک سواد پیدا میکند و آنوقت دلش میخواهد هفتهای یک شب حتماً بیاید خانهات با یک قلم و کاغذ در دستش و تمنا کند که میخواهم کتاب بنویسم و تو فضا را برایش جور کنی و بعد هم قصهاش را بفرستی برای مجله عروسک سخنگو تا چاپ کنند.
در ادامه پیشنهاد میکنیم داستان شکلگیری کتابخانه خانواده نفیسی را بخوانید.