نگاهی به مجموعه داستان «صابون بمال کف‌پات دوباره بیا!» - بخش دوم

پیش از مطالعه این بخش، بخش نخست مقاله را در سایت کتابک مطالعه کنید. 

کتاب «صابون بمال کف‌پات دوباره بیا!»پیش‌تر با عنوان «من اچونه‌ام! در رو باز کنید» منتشر شده است.

کودک و توجه بیش از حدِ مادر

مادر در داستان‌های نوید همه جا این‌گونه بی‌توجه به کودک نیست. گاه کاملا چهره‌ی دیگری به خود می‌گیرد و این‌بار با توجهات زیاد و بیش از حد خود مانع این می‌شود تا بچه از یک رشد عاطفی مناسب برخوردار بشود.

در داستان پرتقال‌خور نازنازی کوچولو با یک مادر تحسین‌گر مواجه می‌شویم. مادری که تبدیل شده به یک نظاره‌گر منفعلِ کودکش که انگار در این دنیا هیچ کاری جز ستایش از او ندارد: «قربون اون شکل ماهت بشه مامان! مامان فدای اون صدای ناز باد لپ‌هات بشه که خالی‌اش کردی! قربون اون صداهایی که از خودت در می‌آری بشه مامان! فدای اون موسیقی لپت بشم که این‌قدر پسرم نازنازیه!» (18)

پرتقال خور نازنازی کوچولو

مادر آن‌قدر بادلیل و بی‌دلیل قربان صدقه‌ی بچه‌اش رفته که کم کم این کار برای کودک تبدیل به یک روتین شده و هر لحظه انتظار آن را دارد و اگر مادر یک بار فراموش کند، به او تذکر می‌‌‌‌دهد. این قربان صدقه رفتن‌های بی‌مورد با کودک کاری کرده که دیگر از زندگی چیزی جز شنیدن این تمجیدها و تعریف‌ها نمی‌خواهد. به یاد بیاوریم که نام کودک در این داستان هوچی پوچی است که انگار می‌خواهد پوچی زندگی‌ای که مادر برایش ساخته را به مخاطب القا کند.

پرتقال خور نازنازی کوچولو

در سایت کتابک بخوانید: درس سوم: چشم‌های کورِ عادت‌کرده (درس‌هایی درباره نوشتن برای کودکان از زبان سیدنوید سیدعلی‌اکبر)

کودک داستان دیکته‌های سخت گوگول‌خان حتی از هوچی پوچی هم قابل ترحم‌تر است. گوگول‌‌‌‌خان مثل «یک چیز گردی کنار شومینه لمیده بود که از دور شبیه یک کدو حلوایی بزرگ بود که دمرو افتاده بود.» (77)

گوگول‌خان برای این که سر جا نیم‌خیز بشود و مشق بنویسد احتیاج به کمک دارد. او حتی از پس نوشتن یک «بابا آب داد» ساده بر نمی‌آید و نهایتا پسر همسایه مشقش را می‌نویسد. 

تیتیش داستان نوشابه رو خودم تنهایی می‌خورم هم سرگذشتی مشابه گوگول‌خان و هوچی پوچی دارد. او حتی غذایش را هم تنهایی نمی‌خورد و مادر باید اول آن را بجود و بعد آن را در دهان او بگذارد تا خوردنش راحت‌تر باشد. با این تفاوت که در این داستان ما اصرار مادر را برای تداوم این وضع روشن‌تر و واضح‌تر می‌بینیم: «مامانی یک کشیده‌ی محکم زد توی گوش تیتیش و گفت: «پُر رو شدی تیتیش دوباره! می‌خوای خودت تنهایی نوشابه بخوری؟» تیتیش چشم‌هایش را گریه‌ای کرد و گفت: «ببخشید مامانی! یادم رفت. اول تو یه قلپ بخور، تو دهنت نگه دار، گرم شه، بعد بریز توی لیوان برای من.»» (152)

داستان نوشابه رو خودم تنهایی می‌خورم

مادر در داستان شوخی‌های خرکی هم...؟ با مراقبت‌های زیاد و بیش‌از حدش گویی سعی دارد کودک را برای همیشه وابسته خود نگه دارد و اجازه ندهد او حتی به اندازه یک اردو رفتن هم از او دور وجدا بشود. در این داستان انجیر می‌خواهد با هم‌کلاسی‌هایش به یک اردو برود؛ اما مادر بسیار بیش از آن‌چه لازم است نگران اوست. مادر برای این اردوی نیم‌روزه برایش ساکی پر از وسایلی آماده می‌کند که هم خودش و هم انجیر می‌دانند که امکان ندارد به دردش بخورد؛ اما باز هم ذره‌ای از نگرانی‌اش کم نمی‌شود و این‌بار شروع می‌کند به نصیحت کردن و دست آخر بهانه  آوردن تا انجیر را از رفتن پشیمان کند. «انجیر؟ می‌خوای امروز نری باغ‌وحش؟ هان؟یه وقتی مریضی پریضی می‌گیری مامان. یه دفعه‌ی دیگه با هم خودمون دوتایی می‌ریم.» (110) انجیر اما دوست دارد هر طور شده به این اردو برود، انگار با این کار می‌تواند طناب محکم وابستگی‌ای را که مادر سعی دارد به دورش ببندد کمی آزادتر کند. برای همین وقتی از اتوبوس جا می‌ماند، با گریه به مادر شکایت می‌کند: «دیدی چیکار کردی مامان؟ دیدی؟ می‌خواستم برم باغ‌وحش. نمی‌خواستم برم هزار روز دیگه نیام که. ببین! این چمدون رو نگاه کن چقدر سنگین شده؟ آخه آدم صبح تا ظهر می‌خواد بره باغ‌‌‌‌وحش پتو می‌خواد؟ متکا می‌خواد؟... نگاه کن! آخه آدم لیف می‌خواد توی باغ‌وحش؟ سنگ پا می‌خواد؟ این کیسه‌ی دارو رو نگاه کن! مگه می‌خواستم برم داروخونه باز کنم؟ هان؟ یک کیلو پسته می‌خواستم چیکار کنم؟ سه تا پولیور، هشت تا شلوار، اَه! اَه! اَه! آخرش هم که نذاشتی برم.» (111) در پایان این داستان کودک با مادر قهر می‌کند اما مادر همچنان سعی دارد با کشیدن ناز او و با بغل و بوس با او آشتی کند. داستان در همین کشاکش قهر و آشتی تمام می‌شود اما این که انجیر چه واکنشی بعد از این رفتار مادر انجام بدهد به گونه‌ای می‌‌‌‌تواند آینده او را رقم بزند. می‌تواند هر جور شده حتی به قیمت چند روز قهر و ناراحتی مادر، خود را از زیر این وابستگی بیرون بکشد و یا خیلی زود با مادر آشتی کند و به او اجازه بدهد این رفتارش را برای همیشه تکرار کند و با محبت زیاد چنان دست و پای او را ببندد که برای همیشه زندانی خانه و آغوش او باقی بماند.

داستان شوخی‌های خرکی هم...؟

انگار مادر در این داستان‌ها می‌خواهد از عمد کودک را بیش از حد وابسته خود نگه‌ دارد و نگذارد به استقلال برسد. مادر از این وابستگی هم احساس لذت و قدرت می‌کند و هم احساس امنیت که کودک به واسطه وابستگی به او هیچ گاه ترکش نخواهد کرد. به بیان دیگر چنین رفتارهایی از سوی مادر می‌تواند طرحواره‌ی وابستگی را در وجود کودک پدید بیاورد. طرحواره‌ای که همچون طرحواره‌ی طردشدن می‌تواند مخل زندگی سالم باشد. اغلب طرحواره‌ها نتیجه‌ی تجارب زیان‌بخشی هستند که فرد در دوران کودکی و نوجوانی دائما با آن‌ها روبه‌رو می‌شود. در چند داستانی که در این بخش به آن‌ها اشاره کردیم، مشکل اساسی این است که کودک زیادی در امن و امان به سر می‌برد و مادر برای رفاه و آسایش او هر کاری می‌کند در حالی‌که تامین رفاه و راحتی متعادل برای رشد سالم کودک لازم است. «در اثر این گونه تجارب در ذهن کودکان طرحواره‌هایی نظیر وابستگی، بیکفایتی یا استحقاق، بزرگ‌منشی به وجود می‌آید. در این حالت والدین به ندرت با کودک جدی برخورد می‌کنند و کودک روی پر قو بزرگ می‌شود و لوس بار می‌آید. در نتیجه نیازهای هیجانی کودک به خودگردانی یا محدودیت‌های واقع‌بینانه ارضا نمی‌شود. والدین ممکن است بیش از حد درگیر زندگی کودک شوند یا ممکن است بدون هیچ‌گونه محدودیتی آزادی عمل زیادی به او بدهند.»[10]


خرید کتاب کودک درباره وابستگی


کودک و مادر بازیگوش

در داستان پیروک‌های هانس و پیتزای پپرونی ما با مادری مواجه می‌شویم که به اندازه‌ی کودکش کودک است. مادری که با دخترش دست به یکی می‌کند تا از شر یکی از دوستان قدیمی که بعد از مدت‌ها به دیدنش آمده راحت شود. داستان را که می‌خوانیم تا پاراگراف آخر بویی از این نقشه مادر دختری نمی‌بریم و همه تقصیرها را یک تنه گردن دختر می‌اندازیم. در واقع اوست که لیوان شربت را روی مهمان خالی می‌کند، لپش را گاز می‌گیرد، اسباب بازی‌اش را به پای مهمان می‌کوبد و به او می‌گوید که دوست ندارد در خانه‌اشان باشد؛ اما در پایان داستان وقتی مهمان زودتر از موعد می‌رود و در را پشت سر خودش می‌بندد، می‌فهمیم که همه چیز زیر سر مادر بود: «گل کاشتی دخترم! یه پیتزا پپرونی تپل برات می‌خرم. باشه مامانی؟» (34)

مادر در داستان‌های نوید یا زیادی به بچه توجه نشان می‌دهد یا اصلا او را نمی‌بیند یا فراتر از آن اصلا برای کودکش مادر نیست و بچه‌ای است درست مثل بچه‌اش.

داستان پیروک‌های هانس و پیتزای پپرونی

در سایت کتابک بخوانید: درس چهارم: از این گوش بشنو و از اون گوش در نکن! (درس‌هایی درباره نوشتن برای کودکان از زبان سیدنوید سیدعلی‌اکبر)

کودک و مادر به منزله رقیب

داستان من اچونه‌ام! در رو باز کنید! که به‌نظر من بهترین داستان این مجموعه است، در ظاهر ماجرای دختر بازیگوشی است که شب بی‌خوابی به سرش زده و نه خود می‌خوابد و نه می‌‌‌‌گذارد پدر و مادرش بخوابند. اچونه هر بار به بهانه‌ای به اتاق پدر و مادر می‌رود و هر بار قول می‌دهد دفعه آخر باشد اما باز هم «تق تق تق» صدای در بلند می‌شود و پشت سرش صدای دختری که می‌گوید: «من اچونه‌ام! در را باز کنید!» این ماجرا آن‌قدر تکرار می‌شود تا اینکه بالاخره دیگر نه صدای در زدن می‌آید و نه صدای اچونه. مادر آماده خواب می‌شود و پدر برای این که مطمئن شود اچونه حالش خوب است به اتاقش می‌رود. دختر را می‌بیند که پتو را روی سرش کشیده و آرام خوابیده بود. وقتی به اتاق خودش برمی‌گردد و روی تخت دراز می‌کشد، اچونه از زیر تخت بیرون می‌پرد و «خودش را انداخت روی تخت مامان و بابایش و همان وسط خوابید.» (148)

 من اچونه‌ام! در رو باز کنید!

داستان در پس ظاهر طنز و بازیگوشانه‌اش به یکی از مهم‌ترین نظریه‌های روان‌شناسی فروید اشاره دارد. برای درک بیشتر این منظور کافی است توصیفاتی که از مادر در این داستان شده را به یاد بیاوریم: «مامان پوست لب‌هایش را با دندان می‌جوید. موهایش انگار که باد آمده باشد، به هم ریخته و کج و کوله بودند، شبیه جادوگری که تازه از روی چوب جارویش پایین آمده باشد.» (144) یا «مامان بالشتش را بغل کرده بود و لب‌هایش را می‌جوید. چشم‌هایش سفیدی ترسناکی داشت. شبیه جادوگری که هنوز نتوانسته باشد شاهزاده‌اش را به قورباغه تبدیل کند.» (143) 

در برابر این توصیفات که مادر را به جادوگری بدجنس تشبیه می‌کند، همه جا از مهربانی‌ها و دلسوزی‌‌های پدر روایت می‌شود که همیشه با حوصله به اچونه جواب می‌دهد و هر چه می‌‌‌‌خواهد برایش آماده می‌کند و به نیازهایش توجه نشان می‌دهد. «بابا رفت توی آشپزخانه. دسته یخچال را هل داد و برای اچونه آب خنک ریخت. اچونه یک قلپ کوچک خورد، یک قلپ خیلی کوچک. اندازه قلپ یک گنجشک که بخواهد نوکش را با آب خیس کند. بابایش گفت: «همین‌قدر تشنه‌ات بود بابایی؟»» (142)

صابون بمال کف پات دوباره بیا


خرید کتاب صابون بمال کف‌پات دوباره بیا! 

(چاپ جدید کتاب من اچونه‌ام! در رو باز کنید همراه با تغییر عنوان)


مقایسه این توصیفات و رفتار اچونه و همین‌طور مقایسه رفتار پدر و مادر با هم ما را بی‌درنگ یاد عقده الکترا می‌اندازد. فروید عقده الکترا در دختران را تقریبا مشابه عقده ادیپ در پسران می‌‌‌‌داند و معتقد است «عشق دختربچه به پدر، او را از مادر متنفر می‌کند و به رقابت با او می‌‌‌‌دارد. دختربچه فقط اندام جنسی مردانه را می‌شناسد و از وجود ژنیتال زنانه‌ی خود ناآگاه است و حسرت ذکر را به شدت احساس می‌کند. این حسرت ذکر نفرت دختربچه به مادر را تشدید می‌کند و او را به سبب محروم کردنش از ذکر ملامت می‌کند.»11 طبق این نظریه فروید دختر در عین ناامیدی از مادر روی برمی‌گرداند و به پدر روی می‌آورد تا به کمک آن بتواند کمبود اندام جنسی مردانه را جبران کند.

اچونه در این داستان به طور واضحی رابطه بهتری با پدر دارد و انگار تمام این کارها را برای این می‌‌‌‌کند تا بین او و مادر فاصله بیاندازد و خود را به پدر نزدیک‌تر کند. برای همین وقتی بالاخره موفق می‌شود خود را در تخت پدر و مادر و وسط آن‌هاجا بدهد «چشم‌هایش برق شادی داشت. انگار از رویای گرگ خوب کوچولو برگشته باشد.» (148)

بنا بر نظر فروید، همه بچه‌ها در سنی عقده ادیپ یا الکترا را دارند و بعدها در حدود پنج سالگی از هوشیاری کودک خارج می‌شود و در ناهشیار او تداوم می‌یابد. آنچه در این زمینه اهمیت دارد چگونگی رفتار والدین در این دوره با کودک است.  در این داستان مادر اچونه زنی کلافه و خسته است که انگار اصلا توجهی به روحیات و خواسته‌های دختر ندارد و فقط می‌‌‌‌خواهد هر چه زودتر از دست او خلاص شود؛ بر عکس پدر بسیار باحوصله و سر صبر با دختر رفتار می‌کند و حتی مادر را هم به همراهی و صبر بیشتر دعوت می‌کند.

کودک سرتق و مادر ساده

در دو داستان نون خامه‌ای عجیب و میل‌های بافتنی و ایران آباد با رابطه‌ای جدید میان کودک و مادر روبه‌رو می‌شویم. در هر دو این داستان‌ها مادری بسیار ساده و زود باور مقابل بچه‌ای زیرک و حیله‌گر قرار می‌گیرد که با دوز و کلک از قوانین مادر سرپیچی می‌کند تا به خواسته خود برسد.

در داستان اول چنچله دختری که عاشق نون خامه‌ای است به همراه مادرش که «هیچ‌وقت خدا حوصله هیچ‌چیزی را نداشت» در اتاقی نشسته و در انتظار مهمانند. چنچله ظاهرا مشغول نقاشی است و مادر هم مشغول بافتنی؛ اما در واقع چنچله منتظر فرصتی است تا دور از چشم مادر سراغ نون خامه‌ای‌ها برود و دلی از عزا دربیاورد. مادر اما حتی یک لحظه هم دختر شکمویش را با نون خامه‌ای‌ها تنها نمی‌گذارد. برای همین چنچله دست به کلک می‌‌‌‌زند. او وانمود می‌کند از آن‌جایی که او نشسته واقعیت جور دیگری دیده می‌شود و او مادر را که مشغول بافتنی است جوری می‌بیند که انگار دارد نون خامه‌ای می‌خورد. دختر آن‌قدر روی حرفش پافشاری می‌کند که مادر برای امتحان جایش را با او عوض می‌کند. آن‌وقت چنچله واقعا شروع به خوردن نون‌خامه‌ای می‌کند در حالی که به مادر می‌گوید دارد بافتنی می‌بافد و او از پشت دفتر نقاشی او را این‌طور می‌بیند! چنچله چنان با اصرار در مورد واقعیت وارونه‌ای که ساخته حرف می‌زند که مادر باور می‌کند و به وحشت می‌افتد. او به قدری به کودک اعتماد دارد که حتی یک لحظه هم در درستی حرف‌های او تردید نمی‌کند و حاضر است حتی پای اجنه را وسط بکشد و تقصیر را گردن آن‌ها بیاندازد اما کودکش را به ‌گناه و دروغ متهم نکند. «لا اله الا الله، نکنه جنی چیزی اومده باشه توی خونه‌مون. داری بافتنی می‌بافی دیگه چنچله، هان؟» چنچله همان‌طور که چهارچنگولی نون خامه‌ای می‌خورد گفت: «آره! می‌بینی چه تند می‌بافم» (161)

داستان نون خامه‌ای عجیب و میل‌های بافتنی

در این داستان چنچله آن‌قدر روی حرف خود می‌ماند تا همه نون خامه‌ای‌ها را تمام می‌کند و در پایان برای فرار از دست مامان و تنبیه احتمالی باز هم کلک دیگری سرهم می‌کند و عجیب این‌که مادر باز هم حرف دختر را باور می‌کند. «چنچله گفت: «ولی از این‌جایی که من وایسادم انگار داری فرار می‌کنی. بیا ببین.» مامان چنچله دوباره آمد این طرف پشت دفتر نقاشی. چنچله فرار کرد و از در رفت بیرون. مامان چنچله زد پشت دستش و گفت: «آره آره! از اینجا انگار داری فرار می‌کنی.» و چنچله فرار کرده بود و رفته بود.» (162) در این داستان زیرکی و تیزهوشی بچه مقابل سادگی مادر قرار گرفته است؛ علاوه بر این نویسنده انگار می‌خواهد به شکلی اعتماد بی حد و مرز مادر به کودک را هم نشان بدهد این که در شیوه جدید زندگی و در تربیت امروزه، مادر غیر واقعی‌ترین و غریب‌ترین چیزها را وقتی از زبان کودکش باشد باور می‌کند در حالی که اگر همان حرف‌ها را از زبان کس دیگری می‌‌‌‌شنید محال بود باور کند.

در سایت کتابک بخوانید: درس پنجم: تیک‌تاکِ فرساینده‌ی عقربه‌های ساعت (درس‌هایی درباره نوشتن برای کودکان از زبان سیدنوید سیدعلی‌اکبر)

در داستان ایران آباد هم همین موضوع به شکلی دیگر تکرار می‌شود. در این داستان مادر هنچیل به او دیکته می‌گوید؛ اما ناگهان متوجه می‌شود هنچیل کتاب فارسی دیگری هم دارد و آن را جلویش باز کرده و از روی آن می‌نویسد. «این کتاب فارسی نیست؟ این روی همین صفحه که من دارم دیکته‌اش را می‌گم نیست؟ هان؟ جواب بده ببینم.» اما هنچیل با منطق و دلیل ثابت می‌کند که امکان ندارد کتاب دیگری جلویش باشد و حتما مامان دارد اشتباه می‌بیند. «من که نمی‌دونم تو چی‌چی می‌گی مامانی. کتاب فارسی که آخه دست توئه. مگه دیکته نمی‌گفتی از روش؟» (168) و جالب این که در این داستان هم سرانجام مادر حرف کودک را می‌پذید و گمان می‌کند حتما خودش اشتباه می‌کند. 

داستان ایران آباد

این گونه داستان‌ها فارغ از طنزی که در آن‌ها وجود دارد همچون آینه‌ای بازتاب‌کننده‌ی شکل جدیدی از رابطه‌ی فرزند و مادر هستند. دیگر همچون گذشته این کودک نیست که هر چه والدین و بزرگ‌ترها می‌گفتند می‌پذیرفت و حتی به خود اجازه مخالفت نمی‌داد. کودک امروزی برای رسیدن به خواسته‌اش حتی حاضر است سر والدینش کلاه بگذارد و با منطق کودکانه و گاه نادرست خود، آن‌ها را حتی مجاب کند. کودک امروزی نه تنها هر چه بزرگترها بگویند را نمی‌پذیرد بلکه گاه شکل رابطه را کاملا دگرگون می‌کند و بزرگ‌ترها را مجبور می‌کند تا هر آن‌چه خود می‌گویند و می‌خواهند را بپذیرند.

در سایت کتابک بخوانید: درس ششم: زندانِ کاغذهای مچاله (دور ریختن) (درس‌هایی درباره نوشتن برای کودکان از زبان سیدنوید سیدعلی‌اکبر)

داستان نخود سیاه و طالبی مشتی نقطه پایانی بر این شکل از رابطه است. در این داستان با این که شخصیت‌های غیر انسانی دارد ما سردرگمی والدین را در برابر حرف نشنوی کودک به روشنی می‌بینیم. شخصیت‌های این داستان مگس هستند و این انتخاب به خوبی از پس نشان دادن سرتقی بچه در برابر سردرگمی پدر و مادر برآمده است. مامان و بابای مگس فقط می‌خواهند به یاد گذشته‌ها و دوتایی یک طالبی با هم بخورند و برای این کار می‌خواهند بچه مگس را دنبال نخودسیاه بفرستند؛ اما بچه مگس به هیچ وجه حاضر نیست به حرفشان گوش کند. در پایان داستان بابا مگس مجبور می‌شود واقعیت را رک و پوست کننده به بچه بگوید: «اصلا می‌دونی چیه؟ من و مامانت می‌خوایم طالبی بخوریم. یه طالبی خریدم گذاشتم توی یخچال، می‌خوایم دو نفری بخوریمش. تو هم نمی‌خوایم باشی...» (184)

داستان نخود سیاه و طالبی مشتی

اما حتی این صداقت هم مشکل را حل نمی‌کند. چرا که کودکان امروزی همیشه چند قدم جلوتر از بزرگ‌ترها ایستاده‌اند و کارهایی را که آن‌ها با کلی فکر و بالا و پایین کردن تصمیم می‌گیرند سرانجام انجام بدهند؛ آن‌ها قبلا انجام داده‌اند. درست مثل خوردن طالبی که وقتی مامان و بابا مگسه با کلی فکر تصمیم می‌گیرند دو تایی آن را بخورند، می‌فهمند بچه مگسه قبلا تنهایی آن را خورده است. «... این طالبی هم که تو یخچال بود من دیدم کوچولوئه، خودم تنهایی خوردم. بدو برو طالب بخر بردار بیار بخوریم.» (185)

این شگرد منحصر به فرد نوید سید علی اکبر است که مفاهیم پیچیده و عمیق روانشناسی و حتی جامعه شناسی را در قالب داستانی طنز به سادگی بیان می‌کند؛ جوری که شاید مخاطب در خوانش‌های نخست اصلا متوجه معنای عمیقی که در آن پنهان شده، نشود. این جدایی و فاصله بین نسل گذشته و نسل جدید و جلو بودن نسل جدید از نسل قدیم مساله‌ای است که پرداختن به آن در این مجال نمی‌گنجد؛ اما جای بسی شگفتی دارد که نویسنده در داستانی که شخصیت‌های آن مگس هستند به آن پرداخته است.


خرید آثار سید نوید سید علی اکبر


داستان شیرین پلو و پای آدمیزاد هم به شکلی دیگر به شکاف بین نسل‌ها توجه کرده است. در این داستان این شکاف چنان عمیق شده که دو نسل اصلا حرف همدیگر را نمی‌فهمند و هر کدام تعبیر خود را از حرف‌های دیگری دارد. داستان ماجرای چارچاره است که می‌خواهد پدربزرگ را برای آمدن سر سفره شام خبر کند. غذا شیرین پلو است. ماجرای داستان به همین سادگی است؛ اما معنایی عمیقی را در خود پنهان دارد و آن این است که نسل قدیم گویا اصلا حرف نسل جدید را یا نمی‌شنود یا درست نمی‌شنود و به ناچار آن را هر جور که خود می‌خواهد؛ تعبیر و تفسیر می‌کند. برای همین است که وقتی چارچاره به پدر بزرگ می‌‌‌‌گوید: شام شیرین پلو داریم «بابا بزرگ گفت: «شیر پات را گاز گرفت؟ شیر از کجا اومده دیگه؟» چارچاره گفت: «شیر نه بابا بزرگ! پاشو غذا، پلو، غذا بخوریم.» و دستش را انگار قاشق داشته باشد بلند کرد، دهانش را بازکرد و  ادای غذا خوردن در آورد. بابا بزرگ گفت: «شیره گرسنه‌اش بود؟» (116)


فهرست منابع

10. یانگ، جفری و دیگران، طرحواره درمانی، ترجمه حسن حمیدپور و زهرا اندوز، ارجمند، تهران، 1386، 34

11. کینودو، ژان میشل، آثار و اندیشه‌های زیگموند فروید، ترجمه علیرضا طهماسب و مجتبی جعفری، فرهنگ نشر نو، تهران، 1400، ص 110
 

نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by editor69 on