ما بر دوش پیشینیان‌مان ایستاده‌ایم!

گفت‌وگو با کفایت آریایی‌فر، عکاس و پژوهش‌گر- بخش نخست

پرداختن به تاریخ، فرهنگ کودکی و میراث فرهنگی یکی از حوزه‌های مهم و اصلی فعالیت موسسه‌ی پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان است. ما در برنامه‌ی «با من بخوان» نیز همواره بر اهمیت فرهنگ بین‌نسلی و ارتباط بین فرهنگ‌های گوناگون تاکید داشته‌ایم. ما بر این باوریم که کتابخانه‌ی کودک‌ می‌تواند جایی برای آموختن درباره‌ی میراث و ارزش‌های فرهنگی و آشنایی با دیگر فرهنگ‌ها و هویت‌ها باشد. معتقدیم کتابخانه‌‌ی کودک، به‌ویژه کتابخانه‌ی «با من بخوان»، محل تلاقی گذشته و حال و آینده است و پایگاهی برای حفظ، گسترش و تعالی فرهنگ.

با همین نگاه از چندی پیش گروه «با من بخوان» کوشیده است با برگزاری نشست‌هایی با موضوع «میراث فرهنگی» و «تاریخ کودکی» کتابداران را با اهمیت و کارکردهای پرداختن به فرهنگ بومی و مردمی برای کودکان و نوجوانان آشنا کند و با ارائه‌ی راه‌کارهایی عملی برای علاقه‌مند کردن کودکان به میراث فرهنگی و تاریخی، روش‌هایی را برای طراحی فعالیت‌هایی جذاب و خلاقانه در این حوزه با آنان به اشتراک بگذارد. در همین راستا، مطالعه‌ی کتاب «پیشه‌های رو به فراموشی» را به کتابداران و ترویج‌گران کتابخوانی، به‌ویژه آنان که با نوجوانان سر و کار دارند، پیشنهاد کرده‌ایم. این کتاب درباره‌ی شماری از شغل‌ها و پیشه‌هایی است که روزگاری در گیلان رونق فراوان داشتند و اینک با تغییرات زندگی‌ اقتصادی و اجتماعی، کم‌رنگ شده یا در شرف فراموشی هستند. به این بهانه با «کفایت آریایی‌فر» نویسنده، عکاس و پژوهش‌گر این کتاب به گفت‌وگو نشستیم و با او از روند شکل‌گیری این کتاب و راه‌های سهیم شدن آن با کودکان و نوجوانان پرسیدیم.

بخش نخست این مصاحبه را در ادامه می‌خوانید:

پیشه‌های رو به فراموشی

خانم آریایی‌فر عزیز سپاس‌گزاریم که دعوت ما را برای این گفت‌وگو پذیرفتید.

  • ابتدا کمی از خودتان برای‌مان بگویید. چه شد که یک عکاس و پژوهش‌گر اهل جنوب ایران به ثبت پیشه‌های رو به فراموشی استان گیلان علاقه‌مند شد؟

من زاده‌ی 1343 دزفول و بزرگ شده‌ی اندیمشک هستم چون از هفت سالگی با خانواده به اندیمشک رفتیم. دوران دانش‌آموزی را تا دیپلم در این شهر بودم و بعد هم فوق‌دیپلم هنر در تهران و آغاز شغل معلمی بود. پس از یکی دو سال تدریس هنر، بار دیگر در کنکور سراسری هنر شرکت کردم و در دانشگاه تهران در رشته‌ی عکاسی پذیرفته شدم. یعنی سال 1366. از همان دوره‌ی دانشجویی، عکاسی مستند اجتماعی برای من در اولویت بود. عکاسی طبیعت، تجریدی، یا تبلیغاتی و خبری و غیره برایم در اولویت‌های بعدی بودند. فکر می‌کنم شرایط اجتماعی- تاریخی و جغرافیایی ما و البته تأثیری که استادان عکاسی داشتند، نگرش من را بیش‌تر به سوژه‌های اجتماعی کشاند و هم‌چنان پرداختن به سوژه‌های اجتماعی برای من خواستنی‌تر است. در پاسخ به این سوال که چرا یک عکاس جنوبی در گیلان به این کار پرداخته، باید بگویم همسر من گیلانی است و من پس از ازدواج برای زندگی به گیلان آمدم. ولی اگر در زاهدان هم زندگی می‌کردم یا خراسان و همدان یا هر جای دیگر کشورم، بی‌شک در این زمینه‌ها به فعالیت عکاسی می‌پرداختم. چون پرداختن به سوژه‌های اجتماعی و فرهنگی، که نتیجه‌ی زندگیِ گروهی آدم‌های یک منطقه است، و بیان و به تصویرکشیدن سرگذشت‌ها و مسیرهای طی شده همواره برای من مجذوب‌کننده بوده است.

ارزش‌های فرهنگی

  • ایده‌ی این پروژه و آفرینش کتاب «پیشه‌های رو به فراموشی» چطور شکل گرفت؟ انگیزه و هدف‌تان از ثبت این پیشه‌ها چه بود؟

من هم در دانشگاه و هنرستان‌های گیلان تدریس می‌کردم و هم از بازارهای محلی و طبیعت و مردم روستاهای گیلان عکاسی می‌کردم. سال 93 به دفتر مجله‌ی گیله‌وا رفتم و پیشنهاد کردم که در هر شماره دو صفحه را به من اختصاص دهند تا هر بار برای یک موضوع مردمی متناسب با پیشه‌های منطقه یا دیگر موضوعات فرهنگی گیلان مقاله‌ای همراه با عکس تهیه ‌کنم. سردبیر هم در صورت مناسب بودن مطلب قبول کرد. این را هم بگویم که در آن دوران بخش عکاسی مجله‌ی گیله‌وا با همکاری مهرداد اسکویی فعال‌تر شده بود و من هم خیلی دوست داشتم در غنی‌تر و زیباتر شدن بخش عکس نقشی داشته باشم. اولین مطلبی که برای گیله‌وا بردم درباره‌ی سفال‌گری بود که در خُمِرمحله‌ی ماچیان از توابع رودسر انجام می‌شد، که پیش‌تر، از آن عکاسی کرده بودم. عکس‌ها را تنظیم کردم و متنی هم برای‌اش نوشتم و برای مجله بردم که پذیرفته و چاپ شد. از آن زمان تا مدت‌ها مجله‌ی گیله‌وا در هر شماره دو صفحه و گاهی سه صفحه را با عنوان دستْ‌هنر (به گیلکی به معنای هنرِ دست) به من اختصاص داد و من هر بار یکی از پیشه‌های گیلان را دست‌مایه‌ی کارم قرار می‌دادم. اما دلیل دیگر پرداختن به پیشه‌های کهن این بود که از هنگام نقل مکان به گیلان و پس از گذشت چند سال زندگی در این منطقه می‌دیدم که چطور طبیعت و شکل بناها دارد عوض می‌شود. پرچین‌ها کنده می‌شوند و دیوارهای بلوکی بی‌روح و زمخت جای‌شان را می‌گیرد. لباس‌های محلی کم‌تر و کم‌تر می‌شود. قدیم‌ها که به پنج‌شنبه‌بازار یا دیگر بازارهای محلی می‌رفتم زنان زیادی را می‌دیدم که دستمال آبی آسمانی (نیل‌بزه دستمال) به پیشانی می‌بندند، لباس محلی دارند، و زنبیل دست‌شان است و در بازار خرید می‌کنند. هر سال که می‌گذشت، باید کلی منتظر می‌شدم تا خانمی با پوشش محلی رد شود و در کادر من قرار بگیرد تا عکسی از او بگیرم. می‌دیدم که خیلی چیزها دارد از بین می‌رود. در حالی که حدود چهل‌ پنجاه سال پیش تُمان‌پیرهن بلند (لباس محلی شرق گیلان)، لباس روزمره‌ی مردم بوده و در مزرعه و باغ چای با همین پوشش کار و کشاورزی می‌کردند. در بازار و مهمانی، در روزنشینی‌ و شب‌نشینی‌ها نیز همین لباس را داشتند. چندی پیش عکسی در اینستاگرام به اشتراک گذاشته بودم از یکی از عکاسان قدیمی رودسر که از دسته‌ای از دختران نوجوان در حال برگشتن از مدرسه عکس گرفته بود. این دختران 15- 16 ساله به‌ردیف ایستاده بودند و تمان‌پیرهن بر تن داشتند و کتاب‌های‌شان هم دست‌شان بود! عکس بسیار زیبایی است. اما امروزه فقط پیرها و مشخصاً روستاییان کهن‌سال هستند که همچنان لباس محلی می‌پوشند و شاید روی‌شان نمی‌شود یا سخت‌شان است سبک لباس پوشیدن‌شان را عوض کنند و مانتو و چادر بپوشند. من شاهد همه‌ی این تغییرات بودم و فکر کردم شاید بشود راهی پیدا کرد تا بتوان کمی از این چیزهای در حال نابودی را حفظ کرد. کوه بلند فرهنگ غنی و متنوع کشور ما با همه‌ی عظمت و شکوهی که دارد، تشکیل شده از سنگ‌ریزه‌های فراوان؛ و حفظ همین قطعات کوچک‌، حفظ این کوه بلند است. کاری که من انجام دادم شاید در حد یک سنگ کوچک باشد اما حتی یک سنگ‌ریزه هم ارزش نگه‌داشتن دارد؛ یک سنگ‌ریزه از این دنیایی که می‌بینیم روز به روز دارد عوض می‌شود. و متأسفانه در این میان خیلی چیزها را داریم از دست می‌دهیم.

انگیزه‌ی دیگرم از این پروژه، این بود که می‌خواستم خود را به چالش بکشم و به روزمرگی نیفتم و فعالیتی سوای تدریس و کارهای متداول انجام دهم که البته برای خودم هم لذت‌بخش بود.

  • کمی درباره‌ی روند پژوهش و عکاسی از این پیشه‌ها و پیشه‌وران توضیح دهید. چطور این هنرمندان و پیشه‌وران را پیدا می‌کردید؟

من از سال 74 در گیلان زندگی می‌کنم. و همان‌طور که اشاره کردم به‌طور پراکنده کارهایی در این حوزه کرده بودم. خیلی از این پیشه‌ها را قبلاً جست‌وجو و از آن‌ها عکاسی کرده بودم. مانند روستایی به نام  خُمِر‌محله که مردمش کوزه‌گری می‌کردند یا چاربدارهایی که با اسب شالی‌ها را از مزارع حمل می‌کردند یا جیپ‌روسی‌ها و دیگر سوژه‌هایی که برای‌ام جالب بود. مثلاً درباره‌ی چادرشب و چادرشب‌بافی خیلی کار کرده بودم.

میراث فرهنگی گیلان

پس از مدتی که این پروژه برای مجله‌ی  گیله‌وا پیش رفت و منتشر شد، مدیر مسئول انتشارات ایلیا در رشت با من تماس گرفت و گفت حوزه‌ی هنری بودجه‌ای برای ما در نظر گرفته و اختیار عمل را به خود نشر ایلیا داده تا کتاب‌هایی را که فکر می‌کند در حوزه‌ی فرهنگ گیلان ارزش پرداختن و چاپ کردن دارد منتشر کند. مدیرمسئول به من پیشنهاد داد هرچه زودتر این مجموعه را در حد قابل‌توجهی که بشود به کتاب تبدیل‌اش کرد آماده‌ی چاپ کنم. من هم با خوشحالی سرعت بیش‌تری به کارم دادم و حدود سی و ‌اندی شغل را کار کردم. در روند کار به همکاران و دوستان و آشنایان درباره‌ی این پروژه می‌گفتم و آن‌ها هم شغل‌هایی را پیشنهاد می‌دادند و افرادی را معرفی می‌کردند. در نهایت با اتفاق‌نظر ناشر یکی دو پیشه را حذف کردیم و به تدریج این مجموعه تا این حد که می‌بینید سروشکل گرفت. گاهی پیدا کردن این پیشه‌وران سخت بود. با توجه به محل زندگی‌ام که شرق گیلان است پیشه‌وران این منطقه را بهتر توانستم پیدا کنم. البته یکی از مجله‌هایی که سال گذشته با من مصاحبه کرده بود همین ایراد را گرفته بود که شما پیشه‌های شرق ایران را بیش‌تر کار کرده‌اید و من حرف‌اش پذیرفتم. با توجه به این که این منطقه برای‌ام قابل‌دسترس‌تر بود و همسرم که اهل شرق گیلان است نیز همیشه نمی‌توانست من را هم‌راهی کند، زورم به شرق گیلان بیش‌تر چربید. البته شهرهایی مانند تالش و رودبار و فومن نیز در این مجموعه هستند اما به همان دلیلی که گفته شد پیشه‌های شرق گیلان حضور پررنگ‌تری دارند . هرچند بسیار علاقه‌مندم که از پیشه‌های آن مناطق هم برای ویراست دوم کتاب بیش‌تر عکاسی و کار کنم.

  • در روند کار به چه چالش‌هایی برخوردید؟ چه نکاتی برای‌تان جذاب یا شگفت‌انگیز بود؟

سرتاسر کار روی این مجموعه دارای نکات جالب و شگفت‌انگیز بود! همه‌اش چالش بود! بعضی وقت‌ها این پیشه‌وران از مصاحبه یا عکاسی واهمه داشتند. مثلاً خانم شکسته‌بندی بود در اطراف تالش. وقتی تلفن‌اش را پیدا کردم و با او صحبت کردم، گفت: «نه! من عکس نمی‌گیرم. اگر آمدید این‌جا، من فقط توضیح می‌دهم.» آدرس‌شان را پیدا کردیم و با همسرم عازم شدیم. وقتی رسیدیم همسرم که گمان می‌کرد آن خانم بسیار متعصب و حساس است و اجازه‌ی عکاسی نمی‌دهد اصلاً از ماشین پیاده نشد و گفت: «هر وقت کارت تمام شد من می‌آیم دنبالت.» وقتی رفتم آن‌جا دیدم یک خانم زیبارو و خوش سر و زبان است که انگار به زبان بی‌زبانی می‌گفت از من عکس بگیر! اسم‌اش هم پامچال بود! پامچالِ شکسته‌بند. اگر در کتاب بخش شکسته‌بند را ببینید درباره‌ی او توضیح داده‌ام. از او کلی عکس گرفتم و حتی از یکی از بیماران مسن‌اش که لباس محلی به تن داشت و همراه پسرش آمده بود هم عکس گرفتم. اما یکی دیگر از بیماران‌اش که از مناطق مرکزی ایران آمده بود، تا مرا دید گفت مبادا از من عکس بگیری. من هم به او اطمینان دادم که من عکس‌های‌ام را گرفته‌ام و برخلاف میل کسی از او عکس نمی‌گیرم. این‌جا باید اشاره کنم که این جور تفاوت‌های فرهنگی هم در کار موثر است و خوش‌بختانه بیش‌تر مردم گیلان در این خصوص بسیار پذیرا هستند.

دانش بومی مردم گیلان

آشنایی با فرهنگ گیلک

یکی دیگر از تجربه‌های جالب من عکاسی و گفت‌وگو با یک چاربدار بود. داستان‌اش خیلی جالب است. تلفن‌اش را گیر آورده بودم. اما هرچه به او زنگ می‌زدم هر بار بهانه‌ای می‌آورد. تا این‌که همسرم موفق شد با او در ایستگاه رحیم‌آباد به ییلاق شوییل (رحیم‌آباد از توابع رودسر) قراری بگذارد تا با هم به ییلاق برویم. اما در روز و ساعت مقرر در ایستگاه نیم ساعت منتظر ماندیم و خبری از او نشد. به او که زنگ زدم، گفت: «من نمی‌آیم. من می‌ترسم! تو میکروفون می‌آوری و من می‌ترسم!» گفتم: «میکروفون کجا بود! تو همین‌طور حرف بزن من می‌نویسم.» خلاصه دیدیم فایده‌ای ندارد، بلند شدیم و خودمان به شوییل رفتیم و چند چاربدار را پیدا کردیم. دهیار آن‌جا هم مرد بسیار خوش‌صحبتی بود و کلی برای‌مان درباره‌ی چاربدارها توضیح داد. چند روز بعد که برای ادامه‌ی گفت‌وگو در همان محل و روستا قرار گذاشته بودیم، مردی را دیدم که گوسفندانی هم جلوی او در حرکت بودند. حسی به من گفت او همان آقاست! گفتم: «تو فلانی نیستی؟» گفت: «آره.» گفتم: «مرد حسابی، چرا مرا این‌قدر دواندی!» گفت: «خب من می‌ترسیدم!» همه این‌ها را تعریف کردم که بگویم در پژوهش‌هایی که با مردم سر و کار دارد، گاهی چالش‌های پیش‌بینی‌نشده‌ای رخ می‌دهد. خاطرات خنده‌دار، تلخ و شیرین، و البته مانع و چالش، در مسیر این جور گردآوری میراث فرهنگ مردمی بسیار است و عکاس باید با احترام و مهربانی اعتماد آن‌ها را جلب کند.

نشستن پای صحبت پیرمردها و پیرزن‌ها بسیار دل‌نشین است. گاهی حرف‌های‌شان را یادداشت می‌کردم، گاهی هم صدای‌شان را ضبط می‌کردم. دستگاه ضبط صدا را نزدیک‌شان می‌گذاشتم طوری که در عکس نیفتد و تند و تند برای خودم عکاسی می‌کردم. گاهی هنگام پیاده کردن فایل‌های صوتی ضبط‌شده در خانه اتفاق‌های بامزه‌ای می‌افتاد. برای مثال یک بار همسرم هنگام بازخوانی یکی از مصاحبه‌ها از من پرسید: «این چیست نوشتی؟» من گمان کرده بودم که فرد مصاحبه‌شونده از مکانی به نام «هیته‌کی‌شهر» نام برده است و همان‌طور یادداشت کرده بودم. همسرم ‌خندید و ‌گفت: «منظورش همین هادی‌کیاشهر خودمان است!» گویش پیشه‌وران سال‌مند اصیل‌تر و خالص‌تر بود و برای من که گیلک زبان نبودم گاه مشکلاتی پیش می‌آمد که همسرم گوش‌زد می‌کرد. هم‌راهی همسرم بسیار موثر بود. او با آن‌ها صحبت می‌کرد و خوب بلد بود چطور آن‌ها را به حرف بگیرد.

شغل‌های رو به فراموشی

می‌دانید، من نمی خواستم کار تکراری انجام داده باشم. دلم می‌خواست نکته‌های ظریف و شیرینی در کارم باشد. میان گفته‌های‌شان دنبال همین نکته‌های به‌ظاهر حاشیه‌ای و زیبا بودم. برای نمونه زنی جاجیم‌باف در تالش در ذهن‌ام مانده است. مادرش برای‌ا‌ش خیلی عزیز بود و می‌گفت هرچه دارم از مادرم دارم. حتی وقتی عکس می‌گرفتم رفت عکس مادرش را که در قاب بود آورد. پشت سرش یک جاجیم گذاشتم و از این خانم همراه قاب عکس مادرش عکس گرفتم. او درباره‌ی رنگ کردن پشم‌ها برای‌ام توضیح داد که پشم به طور طبیعی مشکی، خاکستری یا قهوه‌ای و... است ولی گاهی نیاز است پشم به رنگ قرمز یا سبز درآید. برای این کار در قدیم از مواد طبیعی مثل پوست گردو و پوست انار و انواع برگ‌ها استفاده می‌کردند. او درباره‌ی این‌که چطور پشم را کاملاً سفید می‌کردند نکته‌ی جالبی می‌گفت. به گفته‌ی او در روش سنتی آرد برنج را خیس می‌کنند و پشم را در آن می‌گذارند. پشم یک شب یا دو شب تا صبح در آرد برنجی که به محلول تبدیل شده خیس می‌خورد. معتقد بودند وقتی شب ستاره دارد، درخشش ستاره‌ها باعث می‌شود این پشم‌ها سفیدتر شوند! حالا من با خودم می‌گویم که شاید دلیل علمی‌اش این بوده که وقتی هوا صاف است رطوبت کم‌تر است و نسیمی که جریان دارد به رنگ‌گیری بهتر کمک می‌کرده است. اما این‌جا علم مهم نیست و مهم اعتقاد قشنگی است که این زن از مادرش به ارث برده بود و برای من تعریف می‌کرد.

  • گرچه مخاطب اصلی کتاب شما گروه سنی بزرگ‌سال است، اما جست‌وجو و شناخت شغل‌های قدیمی یا رو ‌به فراموشی برای کودکان و نوجوانان هم می‌تواند بسیار جذاب باشد. با توجه به این‌که خودتان آموزگار بوده‌اید آیا هنگام پژوهش و ثبت این پیشه‌ها به این گروه سنی هم اندیشیده‌اید؟ 

چیزی که شاید اصلاً به آن فکر نکردم رده‌ی سنی بوده! اما چون در این کتاب نکته‌ی بغرنج یا ایهام وجود ندارد، یا مسئله‌ی علمی و فنی عجیبی مطرح نمی‌شود، تا آن‌جا که از دوستان و آشنایان پرس‌وجو کردم برای نوجوانان هم جالب بوده است. گاهی می‌شنیدم که کسی می‌گفت نوه‌ی دبیرستانی من کتاب را برده که بخواند. قشر سال‌مند هم خیلی از این کتاب خوش‌شان می‌آید. شاید دلیل‌اش این است که برای آن‌ها حس نوستالژیک دارد و یادآوری دوران خوش جوانی‌شان است. به یادشان می‌آورد قدیم چطور بود و آیین‌ها چگونه بود. چون معمولاً بسیاری از مردم از قدیم خاطرات خوش‌تری دارند نسبت به شرایط روزمره‌ی کنونی ما. مثلا آقایی به نام نبی‌پور در شهر واجارگاه خیاط است. دو خیاط در کتاب پیشه‌های رو به فراموشی آمده‌اند، آقایان امیری و نبی‌پور. آقای امیری متأسفانه‌ فوت کردند اما آقای نبی‌پور در قید حیات‌اند و همچنان لباس محلی می‌دوزند. او با حسرت بسیار از گذشته تعریف می‌کرد، از این‌که خانم‌ها در گذشته با دامن‌های رنگارنگ‌شان از این‌جا می‌گذشتند و دامن‌شان انگار می‌رقصید. وقتی حرف می‌زد بی‌اختیار آه می‌کشید! خیلی برای من جالب بود. او می‌گفت: «قدیم خیلی بهتر بود. زندگی سخت‌تر بود اما شیرین‌تر.» به هر روی من فکر می‌کنم این مطالب برای نوجوانان جالب باشد منتها باز هم نه هر نوجوانی؛ آن‌هایی که کمی کنج‌کاوترند و اهل کتاب و فرهنگ هستند.

صنایع دستی گیلان

شغل‌های قدیمی در گیلان

  • به نظر شما در دنیای امروز، انتقال فرهنگ و زندگی مردمان گذشته به کودکان و نوجوانان یا حتی جوانان چه ضرورت و اهمیتی دارد؟

ما بر دوش پیشینیان خود ایستاده‌ایم. ما به گذشته وصل هستیم و به مرز و بوم و فرهنگ‌مان پیوسته‌ایم. پس خوب است بهتر بشناسیم‌اش. این‌که پدران و مادران ما اکنون در روستاهای دوردست چگونه زندگی می‌کنند. ابزار و آیین، خوراک و دست‌بافت‌های‌شان چگونه است. در دست‌بافت‌هاشان بیش‌تر از چه رنگ‌هایی استفاده می‌کنند. چرا برخی رنگ‌ها در برخی فرهنگ‌ها اهمیت بیش‌تری دارد. مثلاً در کردستان زرد را خیلی دوست دارند و خیلی وقت‌ها لباس عروس رنگ زرد است. برخی جاها رنگ قرمز و برخی جاها رنگ سبز اهمیت بیش‌تری دارد. گویی ما هرچه شهری‌تر شدیم از این همه رنگ دور شده‌ایم. ما ادامه‌ی جسارت عشایر و روستایی‌ها را در پوشاک‌شان که برگرفته از طبیعت است و همچنین در صنایع دستی‌شان می‌بینیم. گل هیچ‌وقت فکر نمی‌کند حالا که برگ‌ها سبز است او باید چه رنگ باشد تا به سبز بیاید! مثل عشایر! شال‌شان بنفش و پیراهن‌شان نارنجی و دامن‌شان سبز است. گردن‌بندشان رنگارنگ است. هیچ ترس و ابایی ندارند! وقتی ما مجموعه‌ی این‌ها را در کنار هم می‌بینیم می‌گوییم چقدر زیبا و خودمان را می‌کُشیم تا از آن‌ها عکس بیندازیم. اما نوبت خودمان که می‌شود انگار دیگر از این همه رنگ خبری نیست. عروسی‌های‌مان را ببینید. اکثریت لباس‌ها یا سیاه‌اند یا سفید و به‌ندرت لباس‌های رنگی می‌بینیم که کمی جسارت و شادمانی در آن است چون آدم‌ها اغلب نگران قضاوت دیگران‌اند! برای شناخت دنیای اطراف‌مان بهتر است مردم را بشناسیم، همین‌طور آیین‌ها و باورها و هنرهای‌شان را. بدانیم تا بمانیم، و فکر نکنیم که همه چیز آن طرف مرزهاست. من درسی در دانشگاه تدریس می‌کردم به نام «کاربرد عکس در گرافیک». به دانش‌جویان گفتم بروید از معماری‌ها یا صنایع دستی قدیمی عکس بگیرید و موتیف‌های آن‌ها را تبدیل به لوگو کنید. حتی یکی از دانشجویان‌ام از معماری‌ها و گچ‌بری‌ها و نقوش معماری قدیمی شهر رشت عکس گرفت و از آن‌ها لوگوهایی فوق‌العاده حرفه‌ای ساخت. ما نیاز نداریم در منابع بیگانه بگردیم زمانی که می‌دانیم کشور ما در صنایع دستی از نظر تنوع و زیبایی و گستردگی از جمله برترین کشورهاست. این طور کودک متوجه می‌شود فرهنگ یعنی آن فرشی که در خانه‌اش است؛ فرهنگ یعنی آن لالایی‌ای که مادربزرگ‌اش برای‌اش می‌خواند؛ یا آن کارآوایی که سر شالی‌زار می‌خوانند. همه روستایی نیستند اما در هر حال، هنوز در خانه‌ها پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها یا سال‌مندان دیگری هستند که حرف‌های بسیاری از گذشته برای گفتن دارند. این‌ها دقیقاً فرهنگ ماست. این‌ها خود ماییم. خیلی از این‌ها که در رگ و خون ما هستند، مثل سفره هفت‌سین.

ادامه دارد...

 

گفت‌وگو با کفایت آریایی‌فر، عکاس و پژوهش‌گر- بخش دوم

 

نویسنده
کتابک
کلیدواژه:
Submitted by editor69 on