ما همه شکار هستیم!
فیلم شکار[1] داستان تکثیر یک شایعهی سیاه در شهری کوچک، به ظاهر تمیز، شاد و سپید است. شایعهای که چون بیماری واگیردار مردم شهر را به خودش مبتلا میکند و از ذهنی به ذهن دیگر فرو میرود و همه را مسموم میکند.
داستان با یک دروغ کودکانه آغاز میشود و در ذهن دختر بچهای به نام کلارا زاده و چون سمی در شهر منتشر میشود. او علاقهی بسیاری به آموزگارش لوکاس دارد. لوکاس دوست پدر او است. خانواده کلارا به او بیتوجهاند و لوکاس برای کلارا یک قهرمان است. لوکاس، عضو یک انجمن شکار است و در مهد کودک کار میکند.
ابتدای فیلم، لوکاس به درون رودخانهای سرد میپرد جان خودش را به خطر میاندازد تا یکی از دوستاناش را نجات دهد. لوکاس آرام و صبور است و از نگاه مردم شهر انسان شریفی است. لوکاس از همسرش جدا شده و رابطهی تازهای را آغاز کرده و تلاش میکند تا ارتباطش را با پسر نوجواناش بهبود بدهد. زندگی لوکاس رو به بهتر شدن است اما دروغ سیاه کلارا زندگی او و اعتماد عمومی در شهر را نابود میکند و تخم نفرت و خشم و بیاعتمادی را بین مردم میکارد.
کلارا در تبلت برادرش صحنههایی از یک فیلم هرزهنگاری را میبیند و از همانها علیه لوکاس استفاده میکند. کلارا به رابطهی لوکاس با کودکان دیگر حسادت میکند و برای تنبیه لوکاس و جلب توجه او به خودش، به مدیر مهد میگوید که لوکاس او را آزار داده و همه چیز را آنطور که در فیلم دیده برای مدیر بازگو میکند. چه کسی باور میکند که همه چیز ساختهی ذهن کودکی خردسال چون کلارا باشد؟ مدیر ابتدا باور نمیکند اما وقتی او و مربیان دیگر از جزئیات ماجرای آزار میپرسند و کلارا اندام لوکاس را توصیف میکند باور میکنند کلارا آزار دیده است. شک در ذهن آنها ریشه میگیرد و این دروغ سیاه چون توفانی شهر را درمینوردد. دوستی لوکاس و پدر کلارا از بینمیرود، نامزد لوکاس او را ترک میکند، رابطهی لوکاس با پسرش تیره میشود و مردم سگاش را میکشند و او را کتک میزنند و آزارگر جنسی میدانند.
لوکاس در این باتلاق فرو میرود و تقلا میکند تا اعتماد مردم را به دست آورد و زندگیاش را بازیابد. شکایت به دادگاه میرسد و در روز محاکمه، کلارا به جزئیاتی در خانهی لوکاس اشاره میکند که اشتباه است و همین سبب میشود که دادگاه حکم به بیگناهی لوکاس بدهد. شبی کلارا که پدرش را با لوکاس اشتباه گرفته، به دروغاش اعتراف میکند و از او بخشش میخواهد. رابطهی لوکاس و پدر کلارا خوب میشود. نامزدش باز میگردد و لوکاس میتواند دوباره با پسرش ارتباط برقرار کند و با هم دوست شوند. ظاهرا همه چیز مانند قبل میشود و شهر آرام است. یک سال پس از این اتفاق پسر لوکاس در انجمن شکار پذیرفته میشود و با اعضای دیگر انجمن و پدرش به شکار میروند. اما در هنگام شکار، در جنگل، کسی به سوی لوکاس تیراندازی میکند. لوکاس مهاجم را نمیبیند. به او آسیبی نمیرسد اما لوکاس ترسیده او شکار ذهنهای سیاه شده است و فیلم تمام میشود.
لوکاس بخشیده نشده و کسانی هستند که او را مجرم میدانند و به او میگویند که فراموش نکردهاند و بیگناهیاش را نپذیرفتهاند. سیاهییِ ریشهگرفته و بیاعتمادییِ رخنهکرده در ذهن مردم به این سادگیها ریشهکن نمیشود. لوکاس در یک بازی کودکانه زندگیاش را میبازد.
شکار داستان شهری است که اسیر یک شایعهی سیاه میشود. این فقط لوکاس نیست که شکار این سیاهی میشود، تمام شهر در این دام میافتند و نگاه مردم به یکدیگر تغییر میکند و در این باتلاق فرو میروند. شهری که باور میکند یکی از بهترین شهرونداناش گناهکار است. شهری که دچار یک هیستری جمعی میشود. فقط لوکاس نیست که همه چیزش را میبازد، اعتماد سرمایهی این شهر این کوچک و دارایی این مردم است که از بین میرود. شکی که ریشه گرفته، سیاهیای که در ذهن مردم شهر جای گرفته به آسانی پاک نمیشود و ریشههایاش از بین نمیرود. نمیتوان این شایعهی سیاه را با یک بخشش از میان برد. سیاهی این دروغ، ذهنها را مبتلا کرده و آتش این خشونت با هر جرقهای شعلهور خواهد شد و میتواند شهر را در خود فرو ببرد. این سیاهی همه را شکار کرده است.
شکار یک داستان نیست، واقعیت روزانهی زندگی ماست. انتخاب هر روزهی ماست، که چه چیزی را از ذهن خودمان در ذهن دیگران تکثیر کنیم و از ذهن دیگران به ذهن خودمان راه دهیم. زندگی همهی ما در هم تنیده شده است. ما به ظاهر دور اما بسیار به هم نزدیکایم. شبکههای اجتماعی ما را در خود فرو بردهاند. شاید در شهری کوچک یا روستایی نباشیم اما یک خبر یک رخداد یک شایعه به آسانی میتواند همه را به سویی جهت بدهد. شکار داستان انتخاب است، داستان انتخابهای هر روزهی ما که میخواهیم چه چیزی باشیم و چه چیزی را باور کنیم.
کاموای اضافی[1] هم داستان تکثیر است. داستان دو میلهی بافتنی در دستان آنابل که بر تن همهی شهر لباس میبافد؛ لباسهایی که همیشه کاموایی اضافی دارند تا آنابل با هر نخ اضافی از یک لباس، لباس دیگری ببافد. کم کم تمامی شهر، از انسانها، جانوران و در و دیوارها لباسهایی رنگی بر تن دارند که آنابل برایشان بافته است و همین آتش طمع را در جان اشرافزادهای شعلهور میکند.
برای همه چیز و همه کس میتوان ژاکت بافت و باز مقداری کاموای اضافی داشت...
کتاب کاموای اضافی را براساس نسخهی انگلیسی خواندهایم و بررسی کردهایم. ترجمهی فارسی کتاب با عنوان آنابل و جعبه جادویی[2]، نادرستیهایی در ترجمه، جایگذاری تصویرها و بیتوجهی به شیوهی نگارش جملهها در صفحه دارد. در نسخهی فارسی، نقش روایتگری تصویرها نادیده گرفته شده و تصویرهای برخی صفحههای کتاب به متن، تفسیر و ترجمه شدهاند. در لابهلای این نوشتار به این برخی از اشتباهات اشاره میشود.
کاموای اضافی یک فانتزی مدرن است. مک بارنت[1] در یک فضای شهری که میتواند شبیه همهی شهرها باشد، جادو میکند. او جهانی از حقیقتهای ثابت و بدیهی ندارد. داستانهای او جهانهای برساختهای اند که درون جهان واقعی در ادغام با جهان واقعی ساخته میشوند و شکل میگیرند. او هیچ درِ جادویی را باز نمیکند. جادوهای او در خود واقعیت، ریشه دارند. ذهن ما میتواند این جهانهای برساخته را چونان یک جهان واقعی بپذیرد. و مگر نه اینکه بخشی از آنچه را واقعیت میپنداریم برساختهی ذهن و زبان و جامعه است. در داستان مک بارنت این بازی با واقعیت است و داستان او شیوهای از این بازی است. او به ما یادآوری میکند که ما خودمان جهان را در لحظه میسازیم و تفسیر میکنیم. از هرکجای این جهان میتوانیم داستان خودمان را بگوییم. کافیست بازی کردن را بلد باشیم و بدانیم هر جهانی میتواند جهان واقعیتهای ما باشد.
مک بارنت میگوید کتاب کاموای اضافی را با دیدن تصویری نوشته که جان کلاسن[1]، تصویرگر کتاب، سالها پیش کشیده بود: تصویر دختری با سگاش که در برف قدم میزنند و ژاکتهایی شبیه هم پوشیدهاند. مک بارنت میگوید اگر داستانی که نوشته، بدون تصویر کامل باشد، متن موفقی نیست. و شاید مهمترین بخشِ نوشتن داستانِ تصویری ایجاد فرصت برای تصویرگر است. متن یک کتاب تصویری تا زمانی که تصویرها پدید نیایند کاری ناتمام و ناقص است.[2]
تصویرها مانند واژهها در یک کتاب تصویری اهمیت دارند و روایت میکنند. این تصویر روی جلد کاموای اضافی است. تمام نویسههای نام کتاب رنگیاند و اگر الان نه، بعد از خواندن داستان متوجه میشویم این بافت رنگی، ژاکتهای رنگارنگی ست که آنابل، دختری که در تصویر میبینیم، برای تمام مردم، جانوران و چیزهای شهر کوچک و سردش بافته است. پس انگار آنابل برای این نویسهها هم ژاکت بافته و حالا آسوده و شاد بر یکی از آنها تکیه زده. نخی این نویسهها را به هم وصل کرده است. اگر رد نخ را بگیرید به جعبهی سیاهی میرسید که دو میل بافتنی و کاموایی از آن بیرون زده. دیگر الان میدانیم چرا سگ و گربه و پرنده و خرگوش هم ژاکت پوشیدهاند. نام کتاب کاموای اضافی است و تصویر روی جلد میگوید میشود برای همه چیز و همه کس حتا چیزهاییکه ژاکت نمیپوشند، مانند عنوان کتاب، ژاکت بافت و باز مقداری کاموای اضافی داشت.
این تصویر رنگارنگ را به یاد بسپاریم تا به درون کتاب، قدم بگذاریم. واژهها و تصویرها را با هم ببینیم و بخوانیم: «در یک عصر سرد، در شهری سرد جایی که جز سپیدی برف و سیاهی دودهی دودکشها دیده نمیشد آنابل جعبهای پر از کامواهای رنگارنگ پیدا کرد.» در این شهر در این تصویر، رنگی جز سیاهی و سپیدی نیست و این سیاهی و سفیدی و سردی، نشانهی سکوت و سکون و انزوای این شهر بیرنگ است. شهری سرد و ساکت دخترکی یک روز عصر در آن جعبهای با کامواهای رنگی پیدا میکند و ما در ادامه میبینیم که این رنگ نه از داخل جعبه که از درون آنابل در شهر، منتشر و پخش میشود.
آنابل جعبه را به خانه میبرد و برای خودش یک ژاکت میبافد. در تصویر میبینیم که از ژاکت او نخ کاموایی آویزان است نخی که سرش به جعبهی سیاه میرسد: «وقتی ژاکتاش را کامل کرد هنوز مقداری کاموای اضافی داشت.» حالا این ژاکت، نخستین قسمت رنگارنگی ست که به تصویر و شهر کوچک آنابل افزوده شده. آنابل رنگ رفته و هنوز مقداری کاموای اضافی دارد پس برای مارس، سگاش، ژاکتی میبافد «اما هنوز مقداری کاموای اضافی داشت.» این جمله، پایین تصویر نوشته شده و از جملهی قبل جدا شده؛ مثل مکثی که هنگام خواندن میکنیم. مقداری کاموای اضافی یعنی بافتن ژاکتها و داستان ادامه دارد؛ درست مثل نخ کاموای اضافهای که از ژاکت سگ آویزان است این جمله سرنخی ست که ما را به صفحهی بعد میبرد. به مسیر حرکت آنابل نگاه کنید. آنابل دارد به راهش ادامه میدهد و پیش میرود اما در تصویرهای نسخهی ترجمهی فارسی، آنابل به عقب بازمیگردد. در انتشار ترجمهی کتابهای تصویری باید دقت کرد که مسیر روایت تصویرها مطابق با شیوهی خواندن کتاب از سمت راست باشد. تصویرها باید آیینهای برگردانده میشدند و خوانندهی کتاب با چشمهایش مسیر حرکت آنابل را دنبال میکرد.
تصویر نسخهی انگلیسی
تصویر نسخهی فارسی
آنابل و سگاش بیرون میروند و پسری آن دو را میبیند و مسخرهشان میکند. آنابل به او میگوید که تو حسودیات شده و پسر میگوید نه من حسود نیستم! و دیگر جملهای در متن نیست تا صفحهی بعد که ما تصویر پسر و سگ اش را میبینیم که هر دو ژاکتهای رنگی شبیه به هم پوشیدهاند. بالای سرشان این جمله را می خوانیم: «اما معلوم شد حسودیاش شده بود.» ما از تصویر درمیابیم آنابل برای پسر و سگاش هم ژاکتی بافته است و شادی چهره و حالت ایستادن پسر، طنز جملهی کوتاهِ «معلوم شد که(حسود) بود.» را تقویت میکند. در ترجمهی فارسی، روایت تصویر دستکم گرفته شده و و مترجم تصویر را هم ترجمه کرده است: «اما انگار نیت حسودیاش شده بود و آنابل برای او هم ژاکتی بافت.» و جهت تصویر هم در نسخهی فارسی اشتباه است.
تصویر نسخه فارسی
در تصویر بعد میبینیم نخ کاموای اضافهای که آنابل به گردن سگش بسته بود و مارس و آنابل را به هم وصل کرده بود بلندتر شده و دور درختان پیچیده است: کاموای اضافی بیشتر شده است. و متن میگوید: «حتا بعد از اینکه او برای نِیت و سگاش و خودش و مارس ژاکت بافت هنوز مقداری کاموای اضافی داشت.»
تصویر نسخه انگلیسی
آنابل به مدرسه میرود. ژاکتاش او را در کلاس درس از دیگران متمایز کرده است و حواس بچههای دیگر به اوست. آموزگار به او میگوید که با حضور آنابل در کلاس نمیتواند درس بدهد. پس آنابل اینبار برای همه بچههای کلاس و حتا برای آموزگارش ژاکت میبافد. حالا همه شبیه به هم هستند رنگی و شاد! ما واژهی رنگی را در متن نمیبینیم و نمایش رنگها با تصویر است. اما در متن ترجمهی فارسی صفت "رنگی" و "رنگارنگ" بارها به متن و ژاکت افزوده شده است. با مقایسهی تصویرهای این دو صفحه در نسخه انگلیسی و فارسی کتاب میبینید متنی که بالای تصویر نسخهی فارسی نوشته شده با تصویر منطبق نیست و جملهی «آنابل هنوز مقداری کاموای اضافی داشت» در ادامهی جملهی قبل آمده و به شیوهی نگارش جملهها در صفحه توجهی نشده است. ما میدانیم این جمله و نخ اضافی در تصویر یعنی بافتن ژاکتها و ماجرا ادامه دارد. و این جمله، ترجیعبند انتشار ژاکتها در شهر است.
تصویر نسخه انگلیسی
تصویر نسخه فارسی
آنابل میبافد و میبافد و ما ژاکتهای او را بر تن همهی مردم شهر، جانوران و حتا بر چیزهایی که ژاکت نمیپوشند میبینیم. شهر سرد و ساکت و سیاه و سپید، حالا رنگ گرفته و مردمی از سراسر دنیا، برای دیدن ژاکت ها و دختری میآیند که آنها را بافته است. در متن نسخهی انگلیسی این صفحه واژهی جعبه نیامده است[1] و صفت remarkable برای دختر آمده است.[2] همانطور که در عنوان کتاب هم خبری از "جعبهی جادویی"[3] نیست. مردم برای دیدن دختری میآیند که کامواهایش تمام نمیشود و در ادامه میبینیم تنها اشرافزادهای (دوک) گمان میکند جعبهای جادویی در کار است و تنها اوست که واژهی "اعجابآمیز" را برای جعبه به کار میبرد[4] و میخواهد جعبه را بخرد.
بله همین کنجکاویها و خبرهاست که پای دوک را هم به شهر آنابل باز میکند. دوک به آنابل پیشنهاد میدهد که در ازای پول، جعبه را به او بفروشد اما آنابل نمیپذیرد و دوک دزدانی را اجیر میکند که جعبه را بدزدند. دوک به قلعهاش باز میگردد، روی بهترین صندلیاش می نشیند، آهنگ محبوباش را پخش میکند و در "جعبه" را باز میکند. باز در متن نسخهی انگلیسی خبری از وآژهی "جادویی" که در ترجمهی فارسی این صفحه آمده نیست چون راوی داستان به شما نمیگوید جعبه جادویی ست یا اصلاً جادویی در کار است. عنوان کتاب هم کاموای اضافی ست و در متن هم بارها این دو واژه تکرار شده است. آنابل کاموای اضافی دارد نه جعبهی جادویی! و آنابل است که با کاموای اضافی برای همهی شهر ژاکت میبافد و چهرهی شهر را عوض میکند. اگر مقداری کاموای اضافی داشتی چه میکردی؟
تصویر نسخه انگلیسی
برگردیم به دوک. فکر میکنید بعد از باز شدن جعبه چه اتفاقی میافتد؟ باید کتاب را ورق بزنیم و به تصویر نگاه کنیم. بله جز دو میلهی بافتنی چیزی درون جعبه نیست. اما باز در نسخهی فارسی، نقش تصویر را دستکم گرفته و تصویر به واژهها ترجمه شده است: «وقتی داخل جعبه را دید، سبیلهایش لرزید، لرزش پشت لرزش... داخل جعبه جز دو میلهی بافتنی چیزی نبود.» نویسندهی این کتاب این جملهها را ننوشته چون کتاب تصویری حاصل تعامل متن و تصویر است. بخشی از روایت این داستان با تصاویر است و تصویرها زینت کتاب نیستند. دوک جعبه را از پنجره به بیرون میاندازد. به متنی که در این تصویر است نگاه کنید: لرزیدن سبیل دوک از عصبانیت را با فعلهای متفاوتی[1] نشان داده و شیوهی پلکانی نگارش این سه جمله در صفحه، پرتاب و سقوط جعبه را نمایش میدهد که در نسخهی فارسی رعایت نشده است.
تصویر نسخه فارسی
دوک آنابل را نفرین میکند که هرگز شاد نباشد. با دنبال کردن تصویرها میبینیم که دریا جعبه را به آنابل بازمیگرداند و معلوم میشود آنابل شاد است. و باز در ترجمهی فارسی با تفسیر و توضیح جملهی کوتاه "it turned out she was" مواجهیم: «نفرین او بیاثر بود و آنابل خوشحال و شاد ماند و همینجور بافتنی بافت...» در تصویر آنابل و مارس روی شاختهی درختی نشستهاند، آنابل شاد است و روی تمام شاخهها را بافت رنگارنگی پوشاند. بافتن و شادمانی را تصویر به شما نشان میدهد. آنابل شاد است چون شادی از درون او به شهر سرریز کرده و در شهر منتشر شده است.
باید تاب آورد...
کاموای اضافی سوی دیگر داستان شکار است. نخ کاموایی که از لباس همه آویزان است و میشود با آن لباس دیگری بافت مانند دروغی است که از ذهنی به ذهن دیگر میرود و تکثیر میشود. آن یکی نور و روشنی منتشر میکند و دیگری سیاهی و ترس. کاموای اضافی داستان تکثیر شادی و همدلی است و شکار داستان تکثیر دروغ و سیاهی.
«کاموای اضافی» همه را به هم پیوند میدهد. آنابل دل آدمها را با شادی شکار میکند و در «شکار» مردم اسیر دروغی سیاه میشوند و سیاهی شهر را در برمیگیرد. آن یکی، آدمها را نزدیک میکند و این یکی دور. در کاموای اضافی دست هیچ تبهکاری به کاموا نمیرسد و از چشمشان پنهان است چون کاموا همان روشنی و نور است و در داستان شکار دروغ در ذهنهای سیاهشده جا میماند. کاموای اضافی شهری بیرنگ و خالی و سیاه را نشان میدهد که با محبت و همدلی، رنگ میگیرد. برای همه چیز و همه کس میشود ژاکت بافت و باز مقداری کاموای اضافی داشت و شکار شهری روشن و آرام و زیبا را نشان میهد که با دروغی سیاه میشود. هر دو داستان از لحظه انتخاب میگویند در فضاهایی متفاوت: انتخاب میان نور یا تاریکی. ما میخواهیم تکثیرکننده چه چیزی باشیم؟ میخواهیم چه چیزی را درون خودمان نگه داریم؟ میخواهیم روزانه شکار چه چیزی باشیم؟
در داستان سرگذشت ندیمه[1]، شاهکار مارگارت آتوود، یکی از شخصیتها، دربارهی قهرمان زن داستان که در گیلیاد در بند و گرفتار است و برای آزادی میجنگد، این چنین سخن میگوید: گیلیاد میتواند آدمها را به بدترین خودشان تبدیل کند اما جون(قهرمان زن داستان) به بهترین خودش تبدیل شد.
گیلیاد کشوری سیاه و در بند تاریکی است. کشوری که در آن لذت، شادی و هر خوبی مجازات دارد حتا خواندن کتاب جزایی دارد. اما در این باتلاق کسانی هستند مانند «جون» که با تاریکی درونشان میجنگند و بهترین خود میشوند. «باید تاب آورد وگرنه اگر درون خودت بشکنی، نزدیکترین آدمها هم نمیتوانند به تو کمک کنند چون جای شکست در درون تو است و نزدیکترین آدمها آنجا و نقطهی شکست را پیدا نمیکنند.[2]» باید تاب آورد و سیاهی را پس زد.
این یادداشت به تو و تمامی زنان و مردانی تقدیم میشود که در روزهای سیاه زندگیشان، انتخاب کردند بهترین خودشان باشند.
[1] . quiver, shiver, tremble
[1] «همه جا خبر پیچید که دختری یک جعبه دارد که کامواهای داخل آن هرگز تمام نمیشود.»
[2] News spread of this remarkable girl who never ran out of yarn.
[3]. عنوان نسخهی فارسی "آنابل و جعبه جادویی" است.
[4]» I would like to buy that miraculous box of yarn«
[1] Jon Klassen
[2]. گفتوگو با مک بارنت. ترجمه عطیه مددینژاد. سایت کتابک. https://ketabak.org/5j9q1
[1] Mac Barnett
[1] Extra Yarn.by Mac Barnett. Jon Klassen
[2] . آنابل و جعبه جادویی. انتشارات دنیای اقتصاد (دارکوب) ترجمه شادی صدری
[1] .jagten.(Hunt) فیلمی دانمارکی است به کارگردانی توماس وینتربرگ.