یکی بود، یکی نبود. پیرزنی بود سه تا دختر داشت. اسم دختر بزرگه نمکی و میانه ناز و کوچکه مَلی بود. ملی از همهی اینها خوشگلتر و زرنگتر بود. یک گربهی عزیز کردهای هم داشت که شب و روز پهلوش بود و هیچ وقت از خودش او را جدا نمیکرد و از بس دوستش میداشت اسم خودش را روی گربه گذاشته بود، خودش و همه به گربه میگفتند: «مَلی.»
این مادر و سه دختر در یک حیاط خرابهای زندگی میکردند که چهل و یک در داشت، و هر شب نوبت یکی از دخترها بود که درها را ببندد. یک شب که نوبت به نمکی دختر بزرگه رسیده بود یادش رفت یکی از درها را ببندد.
نصف شب دیو سفیدی وارد خانه شد و صداش را بلند کرد: «شب شما، شبدر شما، مهمان بیاد خانهی شما، جایی نباشد بر شما.» پیرزنه گفت: «نمکی، نم نمکی! داغت را بچزم نمکی، چهل در بستی نمکی، یک در را نبستی نمکی! بلند شو جا برای مهمان درست کن.» دیوه دو مرتبه گفت: «شب شما، شبدر شما، مهمان میاد خانه شما، قلیان ندارد در شما؟» نمکی، بلند شد و زود براش قلیان چاق کرد تا وقت خوابیدن شد و رختخواب برای دیوه پهن کردند. باز دیوه به صدا در آمد: «شب شما، شبدر شما، مهمان میاد خانهی شما، همخواب نباشد بر شما؟» نمکی پا شد و رفت تو رختخواب دیوه خوابید. نصفه شب که شد دیوه نمکی را تو توبره پشتی انداخت. راه افتاد و رفت تا رسید به منزلش. به نمکی گفت: «اینجا خانهی من است. تو باید با من زندگی کنی و هر کاری میگویم بکنی وگرنه چهار میخت میکنم و بعد از چهل روز میخورمت.» نمکی از ترس گفت: «خیلی خوب.» دیوه گفت: «این شد درست و حسابی. حالا من میروم پرسهای بزنم این گوش و دماغ را میگذارم تو باید آن را تا من بر میگردم بخوری.» نمکی گفت: «خیلی خوب.» دیوه رفت این هم پا شد گوش و دماغ را توی خاکها لگدمال کرد.
یک ساعت بعد دیوه برگشت گفت: «نمکی، خوردی گوش و دماغ را؟» گفت: «آره» دیوه صداش را بلند کرد که ای گوش و دماغها کجا هستید؟ اینها گفتند: «توی خاکها» دیوه اوقاتش تلخ شد و گفت: «به من دروغ میگویی. الان چهار میخت میکنم.» و توی یک اتاق چهار میخش کرد و آمد دو مرتبه خانهی پیرزن گفت: «ای پیرزن، نمکی ناخوش است و پیغام داده که خواهرش بیاد پرستاری ازش بکند.» پیرزن دلواپس شد و قربان صدقهی ناز، دختر وسطیه رفت که الهی خیر از جوانیت بینی! پاشو برو ببین به سر خواهر بیچارهات چه آمده و ناز خواهر نخواهی با دیوه راه افتاد. ناز هم به عین مثل نمکی، همان حرفها را از دیوه شنید. آن هم وقتی که گوش و دماغ را دادش بخورد، انداخت تو خاکسترها. دیو که آمد و پرسید خوردی، گفت: «آره» صدا زد: «آی گوش و دماغ کجا هستید؟» گفتند: «تو خاکسترها.»
دیوه پا شد ناز را هم چهار میخ کرد و آمد به سراغ پیرزن که ناز هم ناخوش شده، دختر کوچکه را بفرست ازش پرستاری کند. پیرزن گفت: «نه دیگر این عصای دستم است، اگر بند از بندم سوا کنی این را دیگر نمیدم.» مَلی گفت: «ننه جون بگذار من بروم، بلکه انشاالله آن دوتا را خلاصشان کنم.» گفت: «نه نمیخواهم بروی.» از ننه انکار از این اصرار. بالاخره راضی شد و ملی با دیوه راه افتاد. همین که آمد بیاد، گربه هم معو کرده به دنبال ملی آمد، وقتی رسید آنجا دید اثری از خواهرهاش نیست. هیچ خودش را به آن راه نزد که برای چه آمده اینجا.
دیوه گفت: «ای مَلی تو را آوردهام اینجا که زن من بشوی و هرچه می گویم گوش کنی، اگر نکنی تو را هم مثل دوتا خواهرات دچار میخ میکنم.» ملی گفت: «البته که گوش میکنم، همیشه با ما گفتند حرف بزرگتر را باید گوش کرد.» دیوه گفت: «حالا که این طور است این گوش و دماغ را بگیر و بخور تا من پرسهای بزنم و برگردم.» ملی گفت: «خیلی خوب.» و دیوه رفت، وقتی دیوه رفت ملی گربهاش را صدا زد گوش و دماغ را داد گربه خورد و پهلوی ملی خوابید، در این میان دیوه برگشت از ملی پرسید: «خوردی؟» گفت: «بله با چه لذتی!» یک دفعه صدایش را بلند کرد: «آی گوش و دماغ کجا هستید؟» گفتند: «تو دل ملی.»
آخر گفتیم که گربه هم اسمش مَلی بود. دیوه خوشحال شد که ملی حرف شنو است. گفت: «حالا که این طور است من یک خرده میخواهم سرم را روی زانوی تو بگذارم و بخوابم.» ملی گفت: «خیلی خوب.» دیوه سرش را گذاشت و خوابید. وقتی خوابش برد ملی دید یک دسته کلید به موهای سرش بسته، یواشکی دسته کلید را وا کرد، سر دیو را گذاشت زمین و رفت به اتاقهایی که درش بسته بود. در اتاق اول را وا کرد دید: دوتا خواهرهاش چهار میخاند. آمد صداش را به شیون بلند کرد خواهرها گفتند: «صدات را بلند نکن، دیوه را گول بزن بلکه بفهمی شیشهی عمرش کجاست.» ملی گفت: «خیلی خوب.» آمد اتاق دیگر را وارسی کرد دید پر است از خمرههای طلا و نقره و جواهر. زود در را بست و آمد پهلوی دیو. اول دسته کلید را به سرش بست و بعد سرش را بلند کرد. رو زانوش گذاشت، یک ساعتی گذشت دیوه بیدار شد گفت: «ملی جون، خسته شدی؟» گفت: «نه، چرا خسته بشوم. من تو را دوست دارم.» دیوه قند تو دلش آب شد و بنا کرد از این طرف و آن طرف صحبت کردن.
در بین صحبت ملی پرسید: «شیشهی عمر تو کجاست؟» هنوز این حرف از دهن ملی در نیامده بود که یک کشیده خواباند بیخ گوش بیچاره ملی، ملی غش کرد دیوه دست پاچه شد و به هوشش آورد و برای اینکه دلش را به دست بیاورد گفت: «شیشهی عمر من تو اتاق هفتمی تو صندوق فولاد است.»
فردا ظهر دو مرتبه دیوه روی زانوی ملی به خواب رفت. وقتی خواب رفت تو خُر و پُف، دسته کلید را وا کرد و سر دیو را گذاشت روی زمین. این دفعه یک سر رفت سراغ اتاق هفتم، در صندوق را وا کرد شیشه را درآورد، آن وقت رفت سراغ خواهرها. زنجیر از دست و پاشان ورداشت. در این بین دیوه بیدار شد، دید ملی نیست. آمد دید خواهرهاش را آزاد کرده و شیشهی عمر او را هم پیدا کرده و در دست گرفته است گفت: «آی آدمیزاد آخر کار خودت را کردی؟» بنا کرد به ملی عجز و التماس که به شیشهی عمرم صدمهای نزن. هرچه بخواهی میدهمت. گفت: «حالا که همچین شد، باید اول این طلا و جواهر را ببری خانهی ما بعد هم ما را برسانی.» دیوه از ترس جانش قبول کرد. وقتی اینها را رساند خانهی ملی گفت: «برو آن سر حیاط شیشهی عمرت را بندازم بگیری.» دیوه همین که رفت آن طرف ملی شیشه را زد به زمین. دیوه هم دود شد و رفت به هوا. آن وقت نشستند به خوشحالی کردن و تفصیل قصه را برای مادرشان گفتن. او هم خوشحال شد و به فکر این افتاد که با این پول و جواهر، دخترها را به خانهی بخت برساند. بالا رفتیم ماست بود قصهی ما راست بود، پایین آمدیم دوغ بود قصهی ما دروغ بود.
مردان یزد هم این قصه را به شکل دیگر میگویند که ما آن را از قول ماری و لیدا کشاورز نقل میکنیم:
نمک
یک روزی بود، یک روزی نبود، یکی پیرزنک سه تا دختر داشت، دوتا دخترش را غول برده بود و سومی که از همه کوچکتر بود تو خانه بود. اسم این نمکک بود. نمکک دختر گوش به حرف کن خوبی بود و مادرش خیلی دوست میداشت. یک شب مادرش بهش گفت: «وخی (برخیز) برو درها را ببند.» نمکک رفت و درها را بست اما یکی از درها را یادش رفت ببندد، همین که هوا خوب تاریک شد و شب شد، غولی که همیشه کشیک این خانه را میکشید به رخت درویش در آمد و گفت: «خدا عمرتان بدهد. به این درویش غریب امشب یک جایی بدید (بدهید).» همین طور میگفت و میآمد توی خانه مادر نمکک گفت: «نمکک نم نمکک چل در را بستی نمکک. یک در را نبستی نمکک حالا برو خودت یک جایی به درویش بده.» نمکک درویش را برد تو اتاق و جا داد اما درویش باز داد زد که: «صاحب خانه بیا ببینم شما قلیون به مهمانتان نمیدهید.» مادر نمکک گفت: «نمکک نم نمکک چل در رابستی نمکک، یک در را نبستی نمکک. زود باش برای این مهمان نطلبیده یک قلیون چاق کن.» نمکک قلیان چاق کرد و برد زیر لب درویش داد. درویش پکی زد به قلیان باز صدا در داد: «صاحب خانه، مهمان که خونه تان میاد شام شب براش نمیارید؟» مادر نمکک گفت: «نمکک نم نمکک چل در را بستی نمکک یک در را نبستی نمکک. برو برای مهمان شام درست کن.» نمکک شامی درست کرد و تو مجمعه گذاشت و برد جلو درویش هشت. درویش شومش را خورد و باز فریاد زد و گفت: «ببینم مگر شما مهمان غریب را میگذارید تنها بخوابد؟» مادر نمکک گفت: «نمکک نم نمکک چل در را بستی نمکک یک در را نبستی نمکک. حالا برو پهلوی مهمان بخُسب.» نمکک وخیزید و رفت، تنگ دل درویش خسبید. گربهاش هم که اسمش نمکک بود رفت پهلوی نمکک خسبید. غوله که به لباس درویش در آمده بود نصف شب همان غول اولی شد و نمکک را سر دوش گذاشت و راه افتاد. دیگر نمیدانست که گربهی نمکک هم سر دوش نمکک است.
غول رفت و رفت تا به بیابان بی آب و علف رسید. وسط بیابان خاک را پس کرد، دری را وا کرد و نمکک را برد توی قصرش. صبح شد غول خواست برود بیرون، رو کرد به نمکک و گفت: «زیر فرشهای من مارمولکها هستند. هر دختری که اینجا میاد روز اولش خوراکش آنها هستند، اگر تو آنها را خوردی هرچه میخوای (میخواهی) از شیر مرغ و جان آدم برات میارم. و الا به سرگذشت آنهایی گرفتار میشی که پیش از تو اینجا آمدند.»
نمکک بیچاره سری تکان داد و هیچی نگفت. غول رفت و نمکک تو کار خودش درمانده بود که گربهاش معومعوکنان دوید توی پر و پاش و به زبان بی زبانی فهماند که مارمولکها را من میخورم. نمکک هم خوشحال شد و فرش را پس کرد مارمولکها را داد به گربه خورد. ظهر که غوله رسید گفت: «اول بگو ببینم مارمولکها را خوردی یا نه؟»
گفت: «خوردم.» گفت: «الان صداشون میزنم ببینم راست میگی یا نه؟» غولک بنا کرد فریاد زدن: «مارک من، مولک من، کجا هستید.» آنها هم جواب دادند تو دل نمکک. غولک از نمکک راضی شد و گفت: «معلوم میشود میخواهی با من سر کنی، بیا و ریش مرا بجور.» سرش را گذاشت تو دامن نمکک و خوابش برد. نمکک همین طور که ریش غولک را میجست و شپش هاش را میکشت و رشک هاش را میگرفت، چشمش به یک دسته کلید خورد. دسته کلید را از ریش غولک وا کرد و سر غولک را آهسته به زمین گذاشت و پا شد سراغ اتاقها رفت. در یک اتاق را وا کرد دید توی اتاق هیچ چی نیست جز یک قرابه که روش گرد گرفته بود. هوسش شد کدبانوگری کند و زیر قرابه را بروفد و گردش را بگیرد. همین که آمد جا به جا کند از دستش افتاد و شکست که یک دفعه غولک از خواب پرید، فریاد زد پس زن که سوختم، پس زن که سوختم. دود شد و رفت به هوا. نمکک با خیال راحت آمد در اتاقهای دیگر را وا کرد، در یک اتاق دید صدتا پسر زنجیر به گردن و بخو[2] به پا. در اتاق دیگر صدتا دختر، وسط دخترها یک دفعه چشمش به خواهرهاش افتاد که هر دوشان آنجا بودند معلوم شد آنها را هم همین غول دزدیده بود. همهی پسرها و دخترها را خلاص کرد و همهشان دعا گوی نمکک شدند. بعد هر چه پول و جواهرات آنجا بود، با خواهرهاش ورداشت آمد به خانه پیش مادرش که از غصهی آنها داشت دق میکرد. نمکک وارد خانه شد و فریاد زد ننه جون ما آمدیم غمت نباشد. مادر از دیدن دخترها خوشحال شد. زندگی را از سر گرفتند و سالها دور از چشم بد، خِش و خوب گذران میکردند.
بالا رفتیم آرد بد، پایین آمدیم خمیر بود. قصه ما همین بود. انشاالله همان طور که آنها به مراد و مطلبشان رسیدند ما هم برسیم.
از رضاییه (ارومیه) نیز امیر بانوی داروغه این قصه را به شکل دیگر نقل کرده که مختصر آن را به اسم ملک خسرو میگوییم و آنچه را که در قصههای دیگر تکرار شده میاندازیم:
ملک خسرو
پیرزنی بود هفت تا دختر داشت و شوهرش هم مرده بود. اینها در کنار شهر در خانهی خرابی زندگی میکردند که هفت تا در داشت. این دخترها به نوبت هر شب درها را میبستند. شبی که نوبت به نمکی رسید فراموش کرد در هفتمی را ببندد. نصفههای شب دیوی وارد خانه شد، مادر نمکی از خواب پرید و گفت: «هفت در را بستی، یک در را نبستی، حالا خودت باید بروی جواب مهمان را بدهی.» نمکی رفت و آنچه که دیوه لازم داشت از آب دست و قلیون و شام و رختخواب براش حاضر کرد و آخر سر هم خودش پهلوی دیوه خوابید. وقتی که نمکی خوابش برد، دیوه او را توی توبره گذاشت و راه افتاد همین طور که میرفت و هوا هم تازه داشت روشن میشد، دیو از دور شکاری دید. توبرهای که نمکی توش بود به درخت آویزان کرد و تنوره کشید و دنبال شکار رفت.
نمکی سرش را از توبره درآورد دید دیوه نیست به عجله آمد پایین و به وزن خودش سنگ توی توبره گذاشت و رفت کلهی درخت لای برگها قایم شد بعد از مدتی دیوه، که یک گاو کوهی شکار کرده بود، برگشت بدون اینکه توبره را وارسی کند، انداخت رو کولش و رفت به طرف غارش. آنجا که رسید، در توبره را وا کرد دید عوض نمکی دوتا تکه سنگ توی توبره است. گفت: «ای بدجنس آدمیزاد از چنگ من فرار کردی؟» توبره را برداشت و دو مرتبه شب آمد به سراغ خانه نمکی دید درها همه واز است و مادر نمکی با دخترهاش برای نمکی گریه و زاری میکنند. با خودش گفت معلوم میشه اینجا نیامده و حکماً توی همان توبره سنگ شده.
اما بشنو از نمکی. نمکی دو روز توی بیابان گرسنه و تشنه حیران و سرگردان ماند تا یک روزی کنار یک چشمه زیر درختی نشسته بود. از دور دید یک سواری میآید و یک میدان عقبترش هفت هشت تا سوار دیگر هستند.
نمکی از ترسش درخت را گرفت و رفت بالا. سوار نزدیک شد، نمکی دید یک جوانی است خوشگل و قشنگ، شمشیر به کمر و تیر و کمان به دست دارد و عقب یک آهویی میکند. آهو دور شد این هم برای اینکه خسته بود و عرق داشت آمد لب چشمه زیر درخت که دست و رویی بشوید و عرقی خشک کند. دید توی آب، عکس یک دختری افتاده که در خوشگلی لنگهاش را ندیده! نگاه کرد به بالا دید بله خودش بالای درخت است. رو کرد به او و گفت: «تو را به آن کسی که دوست داری بگو ببینم تو جنی، پری هستی، آدمیزادی، کی هستی و اینجا چه کار میکنی؟» گفت: «من آدمیزادم و نصیب و قسمت مرا آورده بالای این درخت.» گفت: «اسمت چیست؟» گفت: «کنیز شما نمکی.» تا گفت کنیز شما نمکی دل این از حال رفت و درست کنج دلش جا کرد. بعد نمکی گفت: «شما کی هستی؟» گفت: «من اسمم ملک خسرو و پسر پادشاه این ولایت هستم. پدر و مادرم به زور میخواهند مرا زن بدهند و دختر خالهام را میخواهند به من بچسبانند؛ اما من راضی نیستم و هر روز به بهانهی شکار صبح میآیم بیرون و شب بر میگردم.»
در این بین آن هفت هشت نفر سوار رسیدند. ملک خسرو همهی آنها را مرخص کرد و به یکیشان فرمان داد که زود برو یک دست لباس، سر تا پا برای من بیار. آنها رفتند و این یکی هم لباس را آورد. ملک خسرو به نمکی گفت: «توی زمین و آسمان دنبال مثل تویی میگشتم لای درخت پیدایت کردم. بیا پایین این لباسها را بپوش برویم به قصر من.» نمکی را آورد پایین لباسها را بهش پوشاند. همین که آمد سوار اسبش بکند، دید دست و پایش میلرزد. گفت: «چرا دست و پایت میلرزد؟» گفت: «سه شبانه روز توی این بیابان قوت و غذا از گلوی من پایین نرفته.» ملک خسرو نمکی را با همان لباس مردانه و گیسهای زیر کلاه گذاشته آورد توی قصر خودش و شب و روز از پهلویش بیرون نمیرفت. نمکی هم که آبی زیر پوستش رفت، سرخ و سفیدتر و خوشگلتر و کشیدهتر شد.
هفت هشت روزی گذشت پادشاه و زنش تعجب کردند که چطور شد ملک خسرو که هر روز پیش از رفتن شکار به زمین بوسی اینها میآمد، دیگر نمیآید؟ ته و توش را درآوردند دیدند هفت هشت ده روز است به شکار هم نمیرود و شب و روز توی قصر خودش است و آدم گذاشته که هیچ کس را راه ندهند. توی قصر از آن طرف هم خاله و دختر خالهی ملک خسرو دیدند که ملک خسرو نه به دیدن خاله خود میآید و نه از آن روزی که اسم این دختر را روش گذاشتند حتی یک دفعه هم برای نامزد بازی نیامده. باری همه دلواپس بودند. آخر مادرش طاقت نیاورد و پا شد سرزده وارد قصر شد.
فراشها هم جرأت نکردند چون زن شاه بود جلوش را بگیرند. همین که وارد اتاق ملک خسرو شد ماتش برد دید یک دختر مثل ماه شب چهارده با ملک خسرو گرم صحبت است.
اول اوقاتش تلخ شد ولی بعد که بر و روی نمکی را دید بدش نیامد. ملک خسرو و نمکی خودشان را جمع و جور کردند و نشستند.
ملک خسرو گفت: «ای مادر! من از همان روز اول به تو گفتم که گِلِ دختر خاله مرا نگرفته و تو به من گفتی پس کی را می خواهی برایت بگیرم؟ گفتم هر که نصیب و قسمت من باشد. حالا نصیب و قسمت من این بود.» مادر ملک خسرو تفصیل را برای پادشاه نقل کرد، پادشاه هم گفت: «هر که را میل دارد برایش بگیرید.» زنش گفت: «پس دختر خالهاش را چه کار کنیم؟» گفت: «میدهیمش به پسر وزیر دست راست.» و به فرمان پادشاه هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و بساط عروسی چیدند. نمکی را به ملک خسرو و دختر خاله را به پسر وزیر دست راست دادند. از قضا دختر خاله هم پسر وزیر را دوست داشت و باهم از قدیم سر و سری داشتند. شب عروسی، نمکی شرح حال خودش را برای ملک خسرو گفت. ملک خسرو دلسوزی کرد و فردا فرستاد مادر و خواهراش را آوردند. هر خواهرش را به یک شاهزادهای داد و سالها به خوشی و کام دل زندگی کردند، که نصیب همه خوشی باشد.