روز اولی است که خرگوش کوچولو می خواهد به پپش دبستانی برود و به خاطر دور شدن از مادرش نگران، مضطرب وعصبانی است . او آرزو می کند که حداقل بتواند روز اولی که به پیش دبستان می رود مادرش را با خود ببرد. او در خیال خود مادرش را خیلی کوچک کرده و در جیبش می گذارد.
در طول روز او مادر را بسیار نزدیک خود حس می کند، با او ناهارمی خورد، بازی می کند، از این سو به آن سو می رود تا اینکه زمان مهد کودک به پایان می رسد. او خیلی خوشحال است و حتی فردا هم که می خواهد به پیش دبستانی برود محبت مامان را زمانی که او را بغل می گیرد و می بوسد از یاد نمی برد و همراهش است.