شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آهنگ تار کولی

دست‌های همه ما خالی است!

زمین گرد است، یا کوه به کوه نمی‌رسد اما آدم به آدم می‌رسد. چه‌قدر از این زبانزدها شنیده‌ایم؟ دانستن این زبانزدها یا عبارت‌ها به چه کارمان می‌آید؟ این‌ها همه بخشی از حکمتی است که مردم به مرور زمان به آن رسیده‌اند. حکمت یا دانش مردمی با خواندن و نوشتن آغاز نمی‌شود، با یادگیری سواد در مدرسه. از دوره‌ای بسیار دور در فرهنگ انسان شکل گرفته و پایانی هم ندارد.

زبانزدها به ظاهر تنها یک جمله‌اند، یا گاهی دو و سه جمله. گاهی وقتی که داستانی را می‌خوانیم از واژه‌ها آغاز و جمله‌ها را کامل می‌کنیم، صفحه را تمام می‌کنیم، و پیش می‌رویم تا داستان به پایان می‌رسد. آن گاه چه چیزی ته ذهن ما می‌ماند؟ چه چیزی می‌شود ذخیره‌های ما و چه چیزهایی را فراموش می‌کنیم؟ به این فکر کرده‌ایم که ما چه چیزهایی را توی ذهنمان نگه می‌داریم؟

شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آهنگ تار کولی

«خرید کتاب آهنگ تار کولی»

اکنون با این مقدمه سراغ داستان «آهنگ تار کولی» می‌رویم که بابا کولی در گردونه‌ای گرفتار شده که ابتدا و انتهای‌اش معلوم نیست کجاست. زمین در «آهنگ تار کولی» گرد است و گرد نیست و آدم به آدم اگر هم برسد، نیازهای آدمی را پایانی نخواهد بود. دست‌های کولی همیشه خالی است. ابتدا و انتهای زمین، اگر به‌هم می‌رسید، داستان کولی تمام می‌شد، آفرینش تمام می‌شد. اما هرچیزی که گرد است و در چرخش، حرکت در آن بی پایان خواهد بود.

پایان داستان این کتاب چه حسی داریم؟ دل ما برای کولی و سرگردان بودن و از این جا به جا رفتن و دست خالی ماندن‌اش می‌سوزد؟ مگر دست‌های ما پر است؟ کولی دنبال چه می‌گردد؟ جست‌وجوی کولی برای چیست؟ یا برای کی است؟

«من هستم بابا کولی!» بیایید تک به تک واژه‌ها را بخوانیم. «من»، «هستم»، «بابا»، «کولی». حالا برای خودمان معنای‌شان کنیم. من می‌تواند من و شما باشد، من یعنی انسان. هستم یعنی وجود دارم آفریده شدم. بابا یعنی زادگانی دارم و کولی یعنی سرگردان‌ام. همهٔ این جمله، یعنی انسان! آفرینش انسان. پس آغاز کتاب، آفرینش انسان است و پس از آن آفرینش دنیا.

«توی دنیا، خودم‌ام با تارم» انسان تنها آفریده می‌شود اما چیزی در دست‌های‌اش دارد، تارش که با آن می‌نوازد. این نواختن را می‌توانیم از میان تک تک واژه‌ها و ریتم‌شان بشنویم. کولی از همان ابتدای داستان دارد برای‌مان می‌نوازد. نوای سازش را از میان واژه‌ها بشنویم، از میان ریتم شعرگونه‌شان که آهنگ آفرینش است.

«سقف خانه‌ام ستاره‌ها، چراغ‌اش ماه و مهتاب، لحاف‌ام باد و بوران.» انسان بی هیچ‌چیز آفریده شده اما همه چیز برای اوست از آسمان و زمین و ماه و باد و بوران‌اش. همه چیز دنیا برای اوست.

«من هستم بابا کولی!» انسان‌ام! «خودم‌ام با تارم.» تا این‌جا بابا کولی چیزی ندارد تا این‌که چهار عروسک یارش می‌شوند، کنارش می‌آیند: «چهار عروسک که بودند روزی یارم.» بابا کولی دارد قصه‌ای که گذشته را برای‌مان می‌گوید، قصه‌ای قدیمی که قصه همه انسان‌ها بر زمین است.

«دو برادر

یکی نام‌اش کاکا گل‌گل، یکی دیگر کاکا بلبل

دو تا خواهر

یکی نام‌اش سنبل خانوم، آن یکی هم سوگل خانوم.»

چهار، یادآور چهارعنصر است. چهار عنصر اساسی باد، آب، خاک و آتش که وجود انسان را سرشته‌اند. چهار طرف شمال و جنوب و شرق و غرب را هم که می‌شناسید. چهار فرزند آدم. به واژه‌ها و آهنگ‌شان دقت کنیم! گل‌گل، سنبل، بلبل، سوگل. صدای تار باباکولی را نمی‌شنویم؟

«کاکا گل‌گل، داده آتش بود.» یکی دادهٔ یاد، دیگری آب و آخری هم خاک پاک.

با دقت صفحه بعد را می‌خوانیم. چه می‌شود که بابا کولی که هیچ‌چیز ندارد از سگ و الاغ‌اش می‌گوید و آواره بودن‌اش در کناره‌های شهر، مسافران خسته. زمین شکل گرفته است. دنیا زاده شده است از چهار عنصر، گل‌گل، بلبل، سوگل و سنبل.

اما: «دل‌ام سیاه، چهار بچه‌ام آواره زمین‌اند...» اگر آواره نباشند، زمینی هم نیست. هم داشتن است هم نداشتن! برای داشتن زمین، مسافران و مردمان‌اش این آوارگی لازم است، اما باباکولی دل‌تنگ است. غیر از باباکولی، مسافران هم خسته و دل‌شکسته هستند و می‌پرسند: «باباکولی چرا آهنگ دل‌ات این همه غم داره؟ مگه چیزی از دنیا کم داره؟»

این جمله را دوباره بخوانیم: «مگه چیزی از دنیا کم داره؟» می‌دانیم اگر دنیا کامل شود، اگر چیزی کم نداشته باشد، نمی‌تواند وجودی داشته باشد؟ جاهای خالی، همیشه جا برای آفرینش می‌گذارد، همیشه جایی برای بودن هست برای دیگری، برای آمدن! باباکولی آهنگ تارش، غم داره اما این غم، خلق هم می‌کند، زندگی هم می‌آفریند.

و بابا کولی قصه‌اش را می‌گوید، قصهٔ جداشدن‌اش از یارهای‌اش: «من می‌گویم، با تارم

با این عروسک‌های کنارم

قصه دو خواهر

کنارشان این دو تا هم برادر

روز آمد

هزار روز.

شب آمد

هزار شب

دو گاو روی زمین بود

هر چه که بود همین بود

شیر بود و نان و پنیر

خوش بودیم با دل سیر.» هر چهار تا عروسک‌اند! به تصویرها نگاه کنیم که هرکدام از این عروسک‌ها به دستی می‌روند و بازیچهٔ آب و آتش و باد می‌شوند. آتش و آب و باد می‌آیند سراغ گل‌گل و بلبل و سوگل و تنها سنبل در خاک می‌ماند که ریشه دارد. حدس می‌زنیم بلبل با چه می‌رود؟ با باد یا سوگل با چه؟ یا گل‌گل که نام‌اش شبیه جرقه‌های آتش است؟

سنبلی که در خاک است، تشنه می‌شود و آب می‌خواهد برای گندم‌زاراش که از اولین دانه‌های آفرینش است. باد برای خرمن‌اش، آتش برای تنورش و باباکولی را به سفر می‌فرستد، پیش سه تای دیگر!

اما هر کدام، هر سه، برای دادن آب و آتش و باد، دیگری را می‌خواهند. سوگلی که در آب است، باد می‌خواهد. بلبلی که با باد است، آتش می‌خواهد و گل‌گل، نان می‌خواهد! چرا؟ چون آب و باد خاموش‌اش می‌کند. و بابا کولی سراغ پیرزن می‌رود و تنور بی‌نور و خاموش‌اش که برای نان، آرد می‌خواهد و آرد کجاست؟ پیش آسیابانی که گندم می‌خواهد و گندم کجاست؟ باباکولی بازمی‌گردد پیش سنبل خانوم اما دست خالی! و سنبل از او می‌خواهد تا از خورشید بخواهد برف‌ها را آب کند تا آب بشوند و اما چه می‌شود؟ باباکولی به خورشید می‌رسد؟

زمین دور خورشید می‌گردد پس باباکولی هم از آن روز، هزار روز و هزار سال است که می‌چرخد و می‌چرخد، می‌گردد و می‌گردد از خاور تا باختر زمین. چرا؟ چون: «همه چیز همین

این است داستان کولی روی زمین»

 داستان همهٔ ما همین است. از خاور و باختر می‌گردیم و می‌چرخیم و آبی می‌شویم با آواز آب! سبز می‌شویم با آواز خاک و زرد می‌شویم با آواز باد و سرخ می‌شویم با آواز آتش. اگر بدانیم و بلد باشیم رنگ بگیریم با هر کدام‌شان و زندگی ما هم مانند کولی آهنگ داشته باشد، حرکت داشته باشد، جست‌وجو داشته باشد و آرزو!

«زمین و کولی، دو یارند

چه قصه‌ها که دارند!» اگر بایستیم، اگر فکر کنیم که یافته‌ایم، داستانی برای بازگویی نخواهیم داشت و داستان «آهنگ تارکولی» آفرینش مدام است، خلقتی است رنگارنگ و همیشگی. چرخشی با آهنگی از زیستنی شیرین.

اگر بدانیم دست‌های همه ما خالی است و از چیزی که باید! هرگز پر نخواهد شد و این جاهای خالی، همیشه سبز و سرخ و آبی و زردمان نگه می‌دارد. رنگارنگمان می‌کند. آن وقت می‌توانیم نتیجه بگیریم که این داستان، درون خود زبانزدی دارد که بیان حال آدمی در همه حال است، کوه به کوه نمی‌رسد، اما آدم به آدم می‌رسد. یعنی این که در چرخش روزگار در حرکت چهار عنصر اصلی طبیعت، هر عنصری در حرکت به عنصر دیگر نیاز دارد، هر آدمی به آدم دیگر نیاز دارد و این نیاز را پایانی نیست و داستان سرگردانی و چرخش آدم از این شروع می‌شود، و پایانی هم ندارد.

نویسنده
عادله خلیفی
Submitted by admin on