...و لوسی بازی میکند!
«پدر لوسی گفت: باید برویم در مدار قطب شمال زندگی کنیم... برادرش گفت: بهنظرم باید برویم در فضا زندگی کنیم... مادرش گفت: باید برویم در صحرای آفریقا زندگی کنیم...» به کجا میتوانیم فرار کنیم؟ تا کجا؟ برای فرار از صداها چه جایی برای سکونتمان بهتر است؟ گریختن، صداها را از ما دور میکند؟ تا چه زمانی میتوانیم بگریزیم؟
چگونه میتوانیم از گرگها رها شویم؟: «برویم در جزیرهای متروک زندگی کنیم، میتوانیم در کلبهای پوشالی با دیوارهای پوشالی در جزیرهای وسط دریا زندگی کنیم...» آیا از میان دیوارهای پوشالی، گرگی بیرون نخواهد آمد؟ «میتوانیم در یک بالن زندگی کنیم.... میتوانیم در خانهای درختی، بالای درختی بلند زندگی کنیم...» آیا در بلندی، دست هیچ گرگی به ما نمیرسد؟ یا: «یا میتوانیم برگردیم و دوباره در خانهٔ خودمان زندگی کنیم.»
همه صداها را میشنویم، چه کسی به آن گوش میدهد؟ آیا گوش دادن، به تنهایی، میتواند صداها را ساکت کند؟ صداها ساکت شدنی هستند؟ تمام میشوند؟ صداها چیستند یا کیستند در کتاب «گرگهای توی دیوار»؟ صداهای درونمان یا آدمهای پیرامونمان؟ افکار، قانونها، ایدئولوژیها؟ راهحل چیست؟ چیستی یا کیستی صداها تفاوتی در خواندن این داستان دارد؟ آیا پذیرفتن صداها کافی است؟
گرگها همان صداها هستند؟ گرگها بروند، صداها هم میروند؟: «لوسی به مادرش گفت: توی دیوارها گرگ هست. صدایشان را میشنوم... مادر گفت: مطمئنم که گرگ نیست...»
دیوار چیست؟ مکان است، زمان است، آدمها، کشورها، حکومتها یا ما و درونمان؟ دیوار را چه بخوانیم؟ «چون میدانی که میگویند... اگر گرگها بیرون بیایند. دیگر کار تمام است. لوسی پرسید: چه کاری تمام است؟ مادر گفت: کار.» با آمدن گرگها چهکاری تمام است؟ «همه میدانند.» همه چه چیزی را میدانند؟ اگر میدانند چرا کاری نمیکنند؟
خانه را چه بخوانیم؟: «لوسی گفت: من دوست ندارم در جایی غیر از خانهمان زندگی کنم.»
این کتاب به کدام پرسش ما پاسخ میدهد و یا میخواهد چراغ کدام پرسش را در ذهن ما روشن کند؟ آیا با پرسش، ذهنمان بیدار میشود؟ بیداری بهسوی چیست و برای چه؟
چه چیزی در این کتاب ما را میترساند یا گمان میکنیم کودکان با خواندناش از آن میترسند؟ چرا گرگها ما را میترسانند؟ از کدام بخش کتاب، ما با ترسها همراه میشویم؟ در این متن پاسخ این پرسشها را میبینیم.
ما به تماشای یک فیلم کتاب نشستهایم، کتاب «گرگهای توی دیوار» فریم به فریم و آهسته، حرکت را مانند یک فیلم در تصویرها بازنمایی میکند. تصویرها با واژهها همراه میشوند تا حسی از دیدن یک فیلم را داشته باشیم. جذابیت و درخشش رنگها، استفاده از اندامهای واقعی انسان در نقاشیهای کتاب و ضرباهنگ هماهنگ رخدادها در واژهها و تصویرها، قابهای متعدد در یک فریم تصویر، کتاب را بهسوی رسانهای میبرد که با هوشمندی تلاش میکند تمامی حواس ما را درگیر خودش کند، حتی حسهای درونیمان را! کتاب بر افکار ما چنگ میاندازد و ترسهایمان را پیش چشممان میآورد و این جادوی کتاب است.
«گرگهای توی دیوار» کتابی است دیدنی و حس کردنی. آدمهای توی کتاب میتوانند هر یک از ما باشند و دیوارهای خانه، دیوارهای خانههای ما. کتاب ما را میترساند، چون به ما نزدیک میشود خیلی نزدیک به ذهن ما! هرآنچه به ما و به ذهنمان نزدیک شود، ما را به هراس میاندازد. چون دست میاندازد به ذهن ما، تلاش میکند از میان دیوارهای ذهنمان عبور کند، دیوارهایی که برای حفاظت از خودمان ساختهایم و ما نمیخواهیم امنیت خودساختهمان را از دست دهیم حتی اگر برای نگه داشتناش به خانهای با دیوارهای پوشالی در میان دریا فرار کنیم.
از روی جلد آغاز کنیم به خواندن! دختری به ما نگاه میکند موهای او تا پشت جلد رفته و ادامهٔ نقاشیهای گرگهایی که روی دیوار کشیده تا پشت جلد ادامه دارد.
از خودمان بپرسیم، در رویارویی با کتابها تلاش کنیم پرسش داشته باشیم. پرسش، گام اول است برای پردازش افکار، برای نظم و ترتیب دادن به آموختههایمان و جستوجو در ذهنمان و بیرون از ذهنمان برای یافتن پاسخ.
بپرسیم چرا دختر روی جلد، گرگ نقاشی میکند و چرا به ما نگاه میکند؟ کتاب از همین روی جلد ما را به یک دوئل دعوت میکند، یک دوئل میان ما و خودمان، میان ما و جهان! از توی چشمهای گرگی که لوسی با مداد نقاشیاش کرده، چشمهای یک گرگ واقعی به ما نگاه میکند. اگر دختر نمیترسد چرا ما میترسیم؟ اگر او میتواند به دوئل با جهان برود چرا ما نتوانیم؟
نیل گیمن ابتدای کتاب نوشته: «میخواهم رسماً از مدی برای گرگها و از لئام برای خوک عروسکی تشکر کنم...» و تقدیمنامه کتاب را با دقت بخوانید: «میخواهم این کتاب را به کیارا تقدیم کنم که میتوانست صد گرگ را فراری بدهد، و به تَش که میتوانست از اسپاگتی بولونیز خودش به آنها بدهد.» نمیدانیم کیارا و تش کیستند و مهم هم نیست، کافی است بدانیم که کیارا میتواند گرگها را فراری بدهد و تش از اسپاگتیاش به آنها بدهد. این کتاب هیچ کودکی را نمیترساند چون کودکان میتوانند، میدانند چهطور با گرگها روبهرو شوند مانند لوسی کتاب که از روی جلد دارد به ما نگاه میکند و با مدادی که توی دستاش است گرگی را نقاشی میکند و دیوار داخلی خانه هم پر از نقاشیهای گرگی لوسی است. چون لوسی وارد نظام نشده، ترس را در نظام نمیشناسد. دربارهٔ این نظام برایتان در کتاب خواهم گفت.
لوسی گرگها را میشناسد همه گرگها را میشناسند از ابتدای کتاب اغاز کنیم با واژهها:
«لوسی
در خانه
قدم میزد.» پشت لوسی در تصویر به ماست. نمایی از فضای داخلی خانه با رنگهایی درهم و تند که حس حرکت را به ما میدهند. دیوار کناریِ لوسی، پر از نقاشیهای گرگی اوست. کتاب «جایی که وحشیها هستند» را بهخاطر بیاورید. اگر کتاب را خوانده یا دیده باشید، تصویری از نقاشی یک وحشی روی دیوار خانه دیدهاید که مکس آن را کشیده.
«داخل خانه همه چیز آرام بود» این جمله را بهخاطر بسپارید: داخل خانه همه چیز آرام بود. چه چیزی آرام است و این آرامش چه معنایی دارد؟ در ادامه میبینیم همه گرگها را میشناسند و میدانند با آمدن گرگها کار تمام است، پس چرا همه چیز آرام بود؟
«مادرش داشت مربای خانگیاش را در شیشه میریخت.
پدرش بیرون سرکار بود و داشت ساز توبا مینواخت...» همین جا صبر کنید! مگر از آرامش داخل خانه نمیگوید پس چرا دربارهٔ پدر و بیرون خانه میگوید؟ این آرامش داخل خانه، آرامش چیست؟ آرامش کجاست؟ این آرامش، فراموشی است، شکلی از به یاد نیاوردن و از یاد بردن!
«برادرش داشت در اتاق نشیمن بازی ویدیویی میکرد.
لوسی صداهایی شنید.
صداهایی که از توی دیوار میآمد.» چرا لوسی میشنود و بقیه خانواده نه؟
کدام یک از صداهایی که لوسی میشنود شبیه صدای گرگ است: «صدای کش و واکش و جنب و جوش. صدای خش خش و صدای ترق تروق. صدای حرکت دزدانه، خزیدن، سینهخیز رفتن.» کدام یک از این صداها و حرکتها را ما آدمها نمیتوانیم داشته باشیم؟
«لوسی میدانست چه چیزهایی در دیوارهای خانهای بزرگ و قدیمی چنین صداهایی میدهند...» این دانستن تنها به معنای دانستن است یا باور داشتن؟ چرا لوسی باور دارد اما بقیه نه؟
«لوسی به مادرش گفت: توی دیوارها گرگ هست. صدایشان را میشنوم.
مادرش گفت: توی دیوار هیچ گرگی نیست. حتماً صدای موش شنیدهای.» چرا مادر انکار میکند؟ به تصویرها دقت کنید، به حرکت صورتهای لوسی و مادر که لحظه به لحظه را نشان میدهد مانند یک فیلم.
«لوسی گفت: گرگاند. مادر گفت: مطمئنم که گرگ نیست...» و با دقت بخوانید: «چون میدانی که میگویند...» و مادر مکث میکند: «اگر گرگها از دیوار بیرون بیایند، دیگر کار تمام است. لوسی پرسید: چه کاری تمام است؟ مادر گفت: کار. همه میدانند.» همه میدانند کار تمام است اما نمیدانند چهکاری تمام است!
چرا لوسی تنها کسی است که جرئت حرف زدن دربارهٔ صداهای توی دیوارها را دارد؟ لوسی در طول روز چشمهایی را میبیند که به او دوخته شد و دارد از درزها و سوراخهای روی دیوار او را میپاید. لوسی با پدرش هم از گرگها میگوید، اینبار از حس کردن گرگها. اما پدر هم همان حرف را تکرار میکند: «اگر گرگها از دیوار بیرون بیایند، دیگر کار تمام است. لوسی پرسید: کی این حرف را گفته؟ پدر گفت: مردم. همه.» چندبار پیش آمده، چیزی را باور کرده باشید که همه میگویند، همهٔ مردم؟ چرا لوسی به حرف همهٔ مردم اهمیت نمیدهد؟
لوسی پیش برادرش میرود و او هم از گرگها میگوید و دلیل میآورد که چرا گرگها نمیتوانند توی دیوار باشند: «اول اینکه در این منطقه از دنیا گرگی وحود ندارد. دوم اینکه گرگها توی دیوار زندگی نمیکنند، فقط موش و موش صحرایی و خفاش و اینجور چیزها میروند توی دیوار. سوم اینکه اگر گرگها از دیوار بیرون بیایند دیگر کار تمام است.» چرا برادر لوسی هم همین حرف را تکرار میکند؟ برادر لوسی روی زمین دراز کشیده و تکلیفهایاش را مینویسد. او از چیزهایی میگوید که در مدرسه آموخته است: «لوسی پرسید: کی گفته؟ برادرش گفت: آقای ویلسون توی مدرسه گفته.» و این جمله را با دقت بخوانید: «او دربارهٔ گرگها و اینجور چیزها درس میدهد.» حالا متوجه شدید چرا لوسی تنها کسی است که از گرگها میگوید و بقیه انکارش میکنند؟ که چرا لوسی نمیترسد؟ چون او وارد نظام نشده است، وارد مدرسه، جامعهای که ترس را به او یاد میدهد. لوسی از گرگهایی میگوید که هیچکس نمیداند چهطوری هستند و یا چه زمانی از دیوار بیرون میآیند و آیا بیرون میآیند یا نه؟ آنها، مادر، پدر و برادر ترس را میشناسند و لوسی با چنین ترسی بیگانه است. برای همین به نجات خوک عروسکیاش به خانه میرود و فضای میان دیوارها را کشف میکند.
ما با ترسهای کتاب همراه میشویم، چون بزرگترها هم از آن میگویند. ترس از مرزهای تخیل کودکانه به واقعیت آمده.
به فضاهای میان دیوارها در این کتاب فکر کنید. دیوارهای خانه فضای زیادی دارد برای گرگها و برگشت خانواده به خانه و به میان دیوارها.
گرگها غذای گرگی نمیخورند، آنها روی تخت میخوابند، تلویزیون میبینند، همان کارهای اعضای خانواده را میکنند. ساز مینوازند، بازی کامپیوتری میکنند. گرگها چه هستند؟ وجود دارند؟ چرا هرکدام از اعضای خانواده با پایهای از صندلی شکستهای که میان دیوار بوده، به نبرد گرگها میروند؟ باقی کتاب را خودتان ببینید و بخوانید.
از دیوارها بیرون بیایید، هر دیواری که دروناش هستید تا کار گرگها تمام شود. به کودکان بیاموزید که درون دیوارها نمانند وگرنه عقب و عقبتر و دورتر و دورتر میروند، از خودشان دور میشوند. نشانشان بدهید که لوسی خانهاش را دوست داشت. با ترسهایتان به سراغ این کتاب نروید و ترسهایتان را نشان کودکان ندهید. شجاعت رویارویی را به آنها یاد دهید.
«گرگهای توی دیوار» با تندی و صراحت به همهٔ ما یادآوری میکند که تسلیم نشویم که درون دیوارها نمانیم، بیرون بیاییم تا گرگها بروند، بروند به جاییکه: «هبچ آدمی در دیوارش نبود تا شادیکنان و آوازهخوان بیرون بیاید و پایه صندلی در هوا تاب بدهد.. از آن روز به بعد دیگر کسی آن گرگها را ندید.» نشانشان بدهید که این ما هستیم، ما آدمها که با بیرون آمدن از دیوارها کار را تمام میکنیم: «وقتی آدمها از دیوارها بیرون بیایند دیگر کار تمام است.»
به کودکان بگویید که تا دیواری هست، صدایی هم هست: «تا آنکه لوسی چیز بامزهای شنید. در خانه صدای خش خش و خرخر و جیر جیر و قژ قژ میشنید...» صداها میتوانند تغییر کنند: «و سپس یک شب... صدایی شنید که دقیقاً شبیه صدای فیلی بود که میخواهد جلو عطسهاش را بگیرد. رفت و خوک عروسکیاش را برداشت. به نظرت باید به بقیه بگویم؟ که در دیوارهای خانهمان فیل زندگی میکند؟ خوک عروسکی به لوسی گرفت: مطمئنم خودشان به زودی متوجه میشوند.» و تصویر پایانی که ساندویج مربایی زمین افتاده و این واژهها: «و متوجه شدند.» همهٔ ما به ناچار متوجه میشویم پس بهجای فرار، برگردیم و در خانهٔ خودمان زندگی کنیم، اگر شجاعت رویارویی داریم، شجاعت دوئل!
کافکا در جایی میگوید: «هر وقت که بین تو و جهان دوئلی در گرفت در نبرد تن به تن بین خودت و جهان، تو طرف حهان را بگیر. این تنها راه خلاصی و از کار انداختن نیروهای قدرت است. وقتی ما جرئت میکنیم زندگیمان را در آن نیروها به بازی بگذاریم.» و لوسی بازی میکند! ما هم بازی کردن را بیاموزیم.