خلاصهی روایت
در یک شب تابستانی که با همهی شبهای دیگر فرق دارد، چمن، قهرمان داستان برای نجات جان دوستش سبزی تلاش میکند. روزی سبزی پا برهنه و در هنگام کار، پایش با خورده شیشههای یک کارخانهی آجر پزی برخورد میکند و زخمی میشود و بعد از مدتی به بیماری کزاز مبتلا میشود. بیماری پیشرفت میکند و او را دربستر بیماری میاندازد تا زمانی که از زور درد نمیتواند از جایش تکان بخورد و هرلحظه احتمال مردنش وجود دارد. اما اگر بتواند امشب را با کمک دوستش چمن به سحر برساند و با مرگ، درد و بیماری مبارزه کند، میتواند زنده بماند. و چمن با علم به این موضوع تمام سعی خود را میکند تا جان دوستش را نجات دهد.
شخصیتهای روایت
شخصیتهای این روایت عبارتاند:
1- چمن: معرفی چمن بهوسیلهی راوی انجام میگیرد: " چمن از کوزهای که زیر پنجره بود، کاسه را پر از آب کرد. " چمن باید سنی حدود ده سال داشته باشد، اگر فرض شود که خدمت سربازی در افغانستان هجده سال تمام باشد: "چمن گفت: بابام میگوید هفت سال دیگر باید به خدمت اجباری بروید. اجباریمان را کره ماه میرویم." چمن یکی از شخصیتهای اصلی این روایت است. خواننده نمیتواند تصویری مشخص از چهرهی او و دیگر شخصیتها داشته باشد زیرا راوی نشانهای از چهرهی شخصیتهایش به خواننده نمیدهد. 2- سبزعلی: یکی دیگر از شخصیتهای اصلی روایت است. راوی او را سبزی مینامد: "سبزی در بسترش جنب نمیخورد." اما نام کاملاش که " سبزعلی" است، اولین بار از زبان چمن شنیده میشود: " چمن دوباره گفت: سبزعلی آب نمیخواهی؟
راوی فقط از رنگ صورت سبزعلی به خواننده اطلاع میدهد: لبخند سردی چهره رنگ پریدهاش را پوشاند. سبزی سرش را تکان داد یعنی که نه. پوست صورتش رنگ زردچوبه شده بود.
سبزعلی باید اهل تربت جام که - شهری نزدیک مرز ایران و افغانستان - باشد. زیرا "بیبی" شخصیت دیگر داستان و مادربزرگ سبزعلی به او قول داده است که برایش از دخترهای "مزار شریف" زن بگیرد.
3- بیبی: مادر بزرگ سبزعلی که باید به تازگی مرده باشد زیرا "عمو رضا" برای " فاتحه خوانی رفته" است. شخصیتهایی که از اینجا به بعد خواهند آمد، همچون بیبی نقش اصلی را در کنشهای روایت به عهده نخواهند داشت. مثلاً، بیبی نقش مهمی در کنشها ندارد اما دارای یک معنای نمادین است. او نماد مادری است که سبزعلی برای بزرگ شدن باید او را به طور نمادین بکشد.
4- ننهی سبزعلی: "ننهام رفته خانهی شوهر." مادر برای شوهر کردن از خانه فرار میکند و سبزعلی را تنها میگذارد. او هم مانند بیبی فقط نمادی از مادر است که قهرمان روایت باید از آنها عبور کند تا بتواند بزرگ شود.
5- بابا غریب: پدر سبزعلی که مرده است. "بابا غریب بیا از خاک بیرون."
6 - عمو رضا: با سبزعلی نسبتی دارد و احتمالاً باید عموی او باشد. عمو رضا نقش عمدهای، مانند دو شخصیت قبل، در روایت ندارد اما او نماد زندگی مردانه است و سبزعلی برای اینکه مرد شود، باید تصویر مادر را به کناری نهد و پیش پدر نمادین برای کار کردن برود تا بزرگ شود.
7- زن عموی سبزی: سبزی از دهان زن عمویش شنیده بود که کمتر کسی از ناخوشی کزاز جان به سلامت میبرد.
8- ننة چمن: چمن هم این موضوع را از ننهاش شنیده بود.
"ننه [چمن] دو کاسه آبگوشت کشید و به دستش داد."
9- مش محمد: او تنها شخصیتی است که میتوان دست و شکم او را دید: "مش محمد، موتورچی و دکاندار کوره، [...] با فشار پنجة دستهایش روی خاک، از جابرخاست. [...] مش محمد دستی روی شکم گندهاش کشید و خندهای کرد."
چون دیگر شخصیتهای روایت همچون کارگرهای کوره و ... اهمیت چندانی در کنشها نداشتهاند، از کنار آنها گذشتیم.
فضا و زمان روایت
زمان:
زمان داستان، مشخص نیست اما به کمک متن (" اما آن شب با همهی شبها فرق داشت ") و به کمک حضور ماه در آسمان میتوان حدس زد که روایت در یکی از شبهای تابستان اتفاق میافتد. در صفحهی چهار کتاب، چمن برای امیدوار کردن سبزعلی به او قول میدهد که بعد از " تعطیل شدن " کار " خشت زنی " در فصل " پائیز [یا] آخر پائیز [...] سوار آپولو " میشوند و به کرة ماه میروند. پس به کمک این نشانة داستانی، میتوان حدس زد که داستان در یکی از روزهای فصل تابستان آغاز شده است.
مکان:
همچون تصاویر که به دو قطب "سیاهی" و "روشنایی" بخش میشوند، فضای این روایت هم به دو بخش اصلی تخیلی و واقعی تقسیم شده است. یک سری از کنشها که مربوط به تخیل شخصیتهای روایتی است، در کرهی ماه و باقی بر روی زمین انجام میگیرد. در تخیل چمن و سبزعلی، کره ماه نماد سرزمین رویایی است (سبزی گفت: "من کوره را دوست ندارم. ماه را دوست دارم!"). هرکس که به آنجا رود دیگر سختی نخواهد کشید و بیماریاش خوب خواهد شد. مثلاً، سبزی با شنا کردن در یکی از رودخانههای ماه حالش خوب میشود: "سبزی در خنکی آب رودخانهای در کره ماه شنا میکرد. [...] کم کم حالش خوب میشد."
اما باید گفت بیشتر کنشهای روایت، روی زمین انجام میگیرد که نماد زندگی سخت و پر دردسر انسانی است. احتمالاً کنشهای روایت در یکی از کورههای آجر پزی اطراف تهران انجام میگیرد. در زیر پنجرهی یکی از اتاقهای کوره، سبزعلی در بستر بیماری افتاده است و چمن از او مراقبت میکند. چمن برای اینکه آب بیاورد، دوبار اتاق را ترک میکند و به لب چاه و از آنجا به دکان کوره میرود:
"چمن کوزهی آب را برداشت و به سر چاه برد. تلمبه میزد و کوره را که در کورسوی چراغهای زرد، شب را میگذراند، میپایید. اتاقها در باختر کوره بود. در وسط، چال کوره قرار داشت. خاور کوره موتور خانه و چاه آب بود. [...] به طرف دکان کوره رفت."
این چاه معنای نمادینی ندارد ولی به عکس، کوره دارای یک معنای نمادین است: نماد "جهنم". درست هنگامی که سبزعلی حالش خوب میشود، چمن فاتحانه به دور چال کوره میچرخد و فریاد میکشد:" [چمن] همچنان دور چال کوره میگشت و فریاد میکشید. سپیده در افق خاور دل شب را میشکست و دل تاریکی را."
وضعیت ابتدایی، میانی و انتهایی روایت
میتوان کتاب فضانوردها در کورهی آجرپزی را یک روایت خطی سه پاره نامید زیرا روایت عبارت است از گذر از وضعیت ابتدایی به وضعیت انتهایی با این شرط که حداقل تغییری در این حرکت حاصل شده باشد. برای مثال، در وضعیت ابتدایی میتوان بیماری، ناامیدی و فکر مرگ که بر سبزعلی یکی از شخصیتهای روایت غالب است را مشاهده نمود. اما در انتهای روایت، این وضعیت تغییر کرده و دیگر اثری از ناامیدی و مرگ وجود ندارد؛ بلکه به عکس، سبزعلی آرزو میکند همراه دوستش چمن به کرهی ماه، نماد زندگی در این روایت برود.
یکی از ویژگیهای کتاب این است که راوی روایت را از پیش آغاز کرده یعنی راوی وضعیت ابتدایی روایت را در آغاز کتاب به خواننده نشان نمیدهد و خواننده یکباره در وضعیت میانی روایت قرار میگیرد. او مجبور است وضعیت ابتدایی را از میان متن پیدا کند و به یکریگر بچسباند. درواقع، راوی زمانی که کنشهای روایت را به صورت خطی بیان میکند، گاه گاهی به عقب برمیگردد و اطلاعاتی از وضعیت ابتدایی در اختیار خواننده قرار میدهد. در این زمان، خواننده متوجه میشود که سبزعلی و چمن دو دوست خوب هستند و همیشه با همدیگر بازی میکنند: " دلش میخواست، سبزی هم نان میخورد، تا جان میگرفت و مثل گذشته با هم بازی میکردند، یا از هر دری حرف میزدند. [...] [چمن] دلش نمیخواست بهترین رفیقش بمیرد."
یا اینکه، آن دو با دیدن فرود فضانوردان در کرهی ماه، قرار گذاشته بودند که در اولین فرصت به کرهی ماه سفر کنند: " چمن پوزخندی زد. [...]. یاد فیلمی خبری افتاد که با همدیگر از تلویزیون قهوه خانه دیده بودند.
- مگر قرار نیست با هم به کرة ماه برویم؟
به علاوه، خواننده در ادامه، آگاه میشود که پدر و بیبی سبزعلی مردهاند، البته بیبی به تازگی مرده است ("بابا غریب بیا از خاک بیرون.") و یا اینکه، ننهی سبزعلی بعد از مرگ شوهرش از خانه رفته که زندگی دیگری را آغاز کند: "ننهام رفته خانهی شوهر. [...] ننهام پرخاش کرد به بیبیام که تا کی بایستم پای سبزی و بیوه سالی کنم؟ میخواهم شوهر کنم! رفته خانهی شوهر."
درست در صفحهی 6، راوی با برگشتی به عقب به علت بیماری سبزعلی پی میبرد:
"چمن فضانوردها را روی کره ماه به یاد آورد. عجیبترین حادثهی زندگیشان. با سبزی به شهر ری میرفتند، برای زیارت. وقت برگشتن، تنگ غروب، جلوی در قهوه خانهای ایستادند و از روی تصادف در تلویزیون فرود انسان را بر روی ماه دیدند. ماهها میشد که در هر فرصتی از کره ماه و فضانوردها میگفتند. در یکی از همین ماهها، روزی گرم از آغاز تابستان، هنگام خشت زنی در چال کوره، پای برهنهی سبزی با شیشه خردهای در خاک تماس گرفت. شکاف زخم، به خاک آلوده شد. وقتی بیماری رشد کرد، آشکار شد که کزاز همهی جانش را گرفته. یک هفته میشد که در بستر افتاده بود. درد فکها و ستون فقرات و دستها با گذشت روزها شدت میگرفت. تب همیشه همراهش بود."
روایت درست از همین جا آغاز میشود: زمانی که پای سبزعلی با خرده شیشهها برخورد میکند. در واقع، شیشه خردهها همان نیروی خراب کنندهی وضعیت ابتدایی روایت هستند که اصطلاحاً می گویند روایت از اینجا آغاز شده است. از اینجا به بعد تمام سعی راوی در این است که وضعیت به هم ریخته را سامان دهد و این امر میسر نیست مگر در صفحهی 30 کتاب هنگامی که ناگهان سبزعلی احساس آرامش میکند. خواننده با وضعیت انتهایی روایت روبرو میشود:
"فهمید که کماجدان آزارش میدهد. آن را از سر سبزی برداشت. دبه را از پشتش باز کرد. احساس آرامشی ناگهانی به سبزی دست داد. سرش را روی متکایش گذاشت.
- آخ، پشه راحت شد! پشه رفت! [...]
[...] چمن تعجب میکرد که چطور او یکباره آرام شد."
و تمام کنشهایی که بین وضعیت اولیه و انتهایی قرار میگیردند متعلق به وضعیت میانی است.
تخیل وحدت الوجودی یا همزیستی مسالمتآمیز بین دوقطب تخیلی نور و سیاهی
تصاویر این روایت را میتوان دو گروه اصلی بخش نمود:
1- تصاویر ترسناک
2- تصاویر غیر ترسناک
اکثر تصاویر این روایت متعلق به گروه اول و تعداد کمی از آنها مربوط به تصاویر ترسناک است. در حقیقت، این دو گروه از تصاویر را میتوان در دوقطب قرار داد اما به نوعی که این دوقطب مانند قطبهای آهن ربا در مقابل یکدیگر قرار نگیرند؛ بلکه، باید آنها را به صورتی در نظر گرفت که یکی در دل دیگری و یا بر عکس قرار گیرند، یعنی این دو گروه از تصاویر حالتی دیالکتیکی را ایجاد بکنند، مانند هستی که در دل "نیستی" و نیستی در دل "هستی" است. این دو گروه از تصاویر به خوبی اندیشهی راوی (و یا بهتر بگوییم سبزعلی را) افشا میکنند. در حقیقت، اندیشهی راوی اندیشهای وحدت الوجودی است به گونهای که او در قلب شب سیاه روشنایی را می ببیند و به عکس. اگر فرض گرفته شود راوی این روایت همان کسی است که کتاب فانتزی شلغم و عقل را نوشته، در آن صورت میتوان تصاویری مشابه با این کتاب (فضانوردها در کوره آجر پزی) را مشاهده نمود. برای مثال در کتاب فانتزی شلغم و عقل راوی میگوید: " شب بود، شب سفید. "
شب بود اما سفید. از همان ابتدا میتوان در تخیل راوی حضور دو قطب مخالف یکدیگر را مشاهده نمود؛ از یک طرف، سفیدی، و از طرف دیگر، سیاهی که با کلمهی شب تداعی میشود. در واقع، تخیل راوی قطب سفیدی تخیلاتش را دل قطب تاریکی قرار داده است. بدین وسیله، تخیل راوی سعی میکند دوقطب وجودیش را با یکدیگر پیوند دهد. به همین ترتیب، راوی در کتاب فضانوردها در کوره آجر پزی در عین ناامیدی قهرمانان داستانش، سعی میکند امید را در دل ناامیدی قرار دهد. این کنش ابتدا از طریق تصاویر و سپس به کمک کلمات و عبارات انجام میگیرد. روایت در شب آغاز میشود و شب در تخیل راوی نماد ترس و وحشت است زیرا شب با مرگ، با ترس، با درد، با بیماری و ... تخیل شده است. اما تخیل راوی به گونهای عمل میکند که در دل این شب پر هراس و اصطلاحاً سیاه، روشنایی را قرار میدهد:
" [چمن] از پنجرهی گشوده نگاهی به آسمان انداخت. ماه، بالای سرش در قرص کامل میدرخشید. هالهای از نور دورش را گرفته بود."
شاید ادعا شود که این تصویر، تصویری حقیقی است و هیچ گونه معنای نمادینی از آن خارج نمیشود اما با مراجعه به متن و اصرار چمن بر اینکه اگر سبزعلی امشب را به سحر برساند زنده خواهد ماند (چمن با تاکید گفت:"سبزی نمیمیرد. امشب را سحر کند. دیگر نمیمیرد.")، میتوان رابطهای بین نور ماه و نوری که در هنگام سحر ایجاد میشود، برقرار کرد و این رابطه رابطة نمادینی است: نشانهی امید و پیروزی است:
"[چمن] همچنان دور چال کوره میگشت و فریاد میکشید. سپیده در افق خاور دل شب را میشکست و دل تاریکی را."
و درست به همین خاطر است که تصویر بالا (قرص کامل ماه) را میتوان تصویری نمادین در نظر گرفت. در تخیل، "قرص کامل ماه" و "هالهاش" عناصری هستند که برای مقابله با تاریکی شکل گرفتهاند، یعنی اینکه تخیل نمادساز راوی، نور را در مقابل سیاهی قرار میدهد و سحر را در مقابل شب پرهراس و بهشت را در مقابل جهنم تخیل میکند. سبزعلی آرزو میکند که در وسط چال کوره، نماد جهنم در این کتاب، "درخت توت" بکارند تا بتوانند در سایهی آن استراحت کنند:
سبزی گفت: میگویم اگر وسط چال کوره چند تا درخت توت بود، چه خوب میشد! مثل دهات. زیر سایهی توت میخوابیدیم [...]. توتهای رسیده از شاخههای درخت، به دهانمان میافتاد!
چمن گفت [...]: "همهی اینها در ماه هست!"
"درخت توت" یکی از عناصری است که در ارتباط با سرزمین رویایی راوی و یا بهتر بگوییم چمن است. در حقیقت، تخیل راوی به گونهای عمل میکند که قادر به قبول فکر و اندیشهی مرگ نیست. چمن با شنیدن واژهی مرگ از زبان سبزعلی پوزخندی میزند و رفتن به کرهی ماه را (نماد سرزمینی رویایی) به سبزعلی یادآوری میکند:.
" سبزی نالان گفت: امشب من میمیرم!
چمن پوزخندی زد.
- مگر قرار نیست با هم به کرهی ماه برویم؟
بر خلاف تمام کسانی که میگفتند سبزعلی از دست بیماری کزاز جان سالم به در نخواهد برد و علاج کزاز فقط مرگ است، چمن به این امر اعتقاد نداشت. نقل قولی که سبزعلی از زن عمویش میآورد، افشا کنندهی ناخودآگاه سبزعلی و این حقیقت است که او هم مانند چمن اعتقادی به این حرف ندارد (سبزی از دهان زنعمویش شنیده بود که کمتر کسی از ناخوشی کزاز جان به سلامت میبرد). "کمتر کسی از ناخوشی کزاز جان به سلامت میبرد" بدین معنا است که امکان دارد سبزعلی از این بیماری جان سالم بدر برد. پس تمام راهها بسته نیست و هنوز امیدی هست. یا زمانی که مشمحمد به چمن یادآوری میکند که "کزاز بد کوفتی است و درمان ندارد"، چمن از طرز حرف زدن مش محمد ناراحت میشود و واژهی سحر را برزبان جاری میکند و با تاکید میگوید:"سبزی نمیمیرد. امشب را سحر کند. دیگر نمیمیرد."
در واقع، عبارت "دیگر نمیمیرد" افشا کنندهی افکار راوی است، به صورتی که او اصلاً نمیخواهد اندیشهی مرگ را بپذیرد و زندگی جاوید طلب میکند. در هر صورت این یکی از ویژگیهای تخیل راوی است. او به هیچ وجه فکر و اندیشهی مرگ را نمیپذیرد. اگر هم زمانی آن را برای لحظهای قبول کند، برای این است که به زندگی و به سرزمین رویایی خود برسد.
"دو سه زن و مرد به ظاهر عجیبش [چمن] خیره شدند. کماجدان به سر، کوزه به پشت و با کفنی که به خودش پیچیده بود. [...]
چمن گفت: من و سبزی به ماه میرویم. آنجا خنک است. آنجا درخت توت دارد. [...] او زنده میماند!"
در واقع، زمانی که چمن مجبور است همچون مثال بالا، کفن به تن کند تا شبیه فضانوردان شود و سبزعلی را آرام کند، باز به این معنا است که او برای رسیدن به زندگی، به درون مرگ (که بهوسیلهی کفن نمادینه شده است) میرود تا بتواند همچون پروانه از پیله خارج شود تا بتواند عمل عروج تخیلی خود را انجام دهد، تا بتواند به بلندی و به خنکی قلهی کوهها، به سرزمین رویایی یعنی به ماه، برسد که در آنجا خانهی قشنگی بسازد و استراحت کند. در حقیقت، تخیل راوی درصدد است از مکانهای پست بگریزد، به بالا صعود کند، تا به سبکی و بیوزنی برسد.
"چمن [...] گفت: بابام میگوید، نوک کوهها خیلی خنک است. بالای آسمان خیلی خنک است. ماه هم بالای آسمان است. آنجا همیشه خنک است. مثل آب انبار دهمان!
سبزی در خنکی آب رودخانهای در کره ماه شنا میکرد. آب، چون آب شور، سنگین بود. روی آب احساس سبکی میکرد. ته آب نمیرفت. آب شیرین بود، مثل آب قند. دست و پا میزد. این سوی رود، آن سوی رود. خوب که شنا کرد آمد زیر درخت توت. خوابید. نسیم خنکی به تنش میخورد. کمکم حالش خوب میشد."
برای رسیدن به این آرزوها، مجبور هستند که در ماه فرود آیند. بدین منظور، آنها ابتدا مجبور هستند که صعود تخیلی خود را آغاز و سپس در ماه فرود آیند:
"چمن با گیجی وسط اتاق گام میزد.
- اینجا کرهی ماه است.
آهای سبزعلی، بیا زیر درخت توت! بیا اینجا را تماشا کن، چه آب خنکی! زیر این درختها خانه میسازیم. ببین چه خانهی قشنگی!"
وقتی به ماه رسیدند و بی وزنی را تجربه کردند، شروع میکنند به ساختن خانهی رویایی خود.. این خانهی رویایی در ماه و در زیر درختهای توت باید ساخته شود، به شکلی که شاخههای درخت توت بتواند از پنجره داخل خانه شود. آنگاه کافی است چمن و سبزعلی دهانشان را باز کنند تا توتهای قندی در دهانشان برود. و چون در ماه همیشه سایه است، آنها به زیر سایه میروند تا بخوابند: "چه کیفی دارد! خنک است. باد میآید، به شکم [آنها] میخورد [و دلشان] را خنک میکند. مثل آب یخ!".
آنها اینچنین، سرزمین رویایی خود را ترسیم میکنند.
تصویر جهنم
گفته شد که دو قطب اصلی این کتاب، سیاهی و نور هستند. بر اساس این دوقطب میتوان تمام کتاب را به دوقطب بزرگتر بخش نمود: قطب مرگ و قطب زندگی. بر اساس این گروهبندی، تمام تصاویر و کلمات به دور این دوقطب در چرخش هستند. به دور قطب زندگی، کلماتی چون سحر، آب، آسمان، ماه، خنکی، بالای کوه، درخت توت، ستارهها، برف و... میچرخند؛ در حالیکه به دور قطب مرگ، کلماتی همچون شب، گرما، تنور، آتش تب، درد، بیماری، پشهها، صدای وزوز آزار دهنده، مار و خود کلمهی مرگ میچرخند. واژهی مرگ حداقل بیست بار در این کتاب تکرار شده است، گویی که تمام ذهن راوی را تصرف کرده است. با مراجعه به متن کتاب میتوان این موضوع را به راحتی مشاهده نمود، برای این منظور از صفحههای 4 و 5 مثالی میآوریم:
"سبزی در بستر، صدای تارتار موتور برق را میشنید که تمام صداهای دیگر را در خود خفه کرده بود. چمن این بار فریاد زد: پسر مگر مردی، جواب نمیدهی؟
سبزی نام مرگ را شنید. زیر لب گفت: چمن، من میمیرم!
[...] سبزی نالان گفت: امشب من میمیرم! [...]
آنچه در ذهن [سبزی] میگذشت، حالت موج را داشت. موجهایی که حرکت آشفته داشتند. گاهی بلند، گاهی کوتاه، گاه خیلی دور، گاه خیلی نزدیک [...] چمن از جنبشهای کوتاهی که او به سرو گردنش میداد، به راحتی به حال پر از تشنجش پی میبرد. [...]
سبزی گفت: من که مردم، زیر خاکم میکنید! [...]
[چمن گفت:] - تو نمیمیری! کی گفته که میمیری! تازه میخواهیم به کره ماه برویم. [...]
[چمن گفت] - بیبی ات مرده باور کن!
سبزی که در آتش تب میسوخت گفت: پس من هم میمیرم."
این صحنه مثال کوچکی از حضور واژهی مرگ در کتاب است. برای نمونه با مراجعه به صفحهی 29 میتوان میدانی از واژگان را مشاهده نمودکه به دور واژه مرگ در چرخش هستند: کفن، عمو رضا، سر قبرش، چالش کنید، مرد و درد کشندهای. در واقع، صحنه بالا فضایی را به وجود آورده است که حالت رنج و پریشانی را به نمایش میگذارد، واژگانی چون خفه کرده، کلافهاش کرده بود، درد، آزار، نالان، ناتوانی، موج، آشفته، حال پر از تشنج، تنم در آتش میسوزد، آتش تب و ... شاهدی خوبی بر این ادعا هستند. نه فقط جسم سبزعلی از درد رنج میبرد (چمن از جنبشهای کوتاهی که او به سرو گردنش میداد، به راحتی به حال پر از تشنجش پی میبرد)، بلکه روح و ذهن او هم این حالت درد را به شکل موجهای آشفته تحمل میکند (آنچه در ذهنش میگذشت، حالت موج را داشت. موجهایی که حرکت آشفته داشتند).
در تخیل راوی و حداقل در این کتاب، سرو صدا دارای ارزشگذاری منفی است زیرا تارتار موتور برق فقط یک صدای معمولی نیست، این صدا شخصیت پردازی شده و قادر است صداهای دیگر را خفه کند. ضمن اینکه صدای موتور با واژگان دیگری که حالت درد و رنج را تولید میکنند، پیوند برقرار میکند (گرما و صدای موتور برق و بیماری کلافهاش کرده بود). گرما یکی از عناصر اصلی (عنصر آتش) است. در تخیل راوی، گرما و سر و صدا با هم در ارتباط هستند و آتش هم با سروصدا پیوند برقرار کرده است (کوره کار میکرد. صدای گرآتش با صداهای دیگر در هم آمیخته شده بود. به خودش گفت: "اگر بخوابی، سبزی میمیرد!") در این کتاب واژهی آتش به دو معنا به کار رفته است، یکی به معنای حقیقی آن یعنی همان آتشی که با یکی از پنج حس خود میتوان آن را ادراک کرد و دیگری در معنای مجازی آن، مانند آتش تب (سبزی که در آتش تب میسوخت. و سبزی [...] گفت: تنم در آتش میسوزد.)
به عقیدهی گاستون باشلار آتش دارای دو عنصر است: سوزاندن و گرما. گرما در عمق اشیاء نفوذ میکند اما سوزاندن در سطح چیزها باقی میماند. در تخیل راوی این عنصر دوم یعنی گرما است که بیشتر ظاهر میشود. عنصر سوزاندن دو الی سه مرتبه بیشتر تکرار نشده است. گرما، ذهن و تخیل راوی را آزار میدهد و کهن الگوی جهنم را در تخیل راوی بیدار میکند. حرارت آفتاب چنان زیاد میشود که از کوره هم گرمتر میشود:
"[...] هوا چنان آرام و گرم بود، که در طول سال کمتر شبی چنین میشد. [...] اما آن شب با همة شبها فرق داشت. باید بیدار میماند، تا سحر! [...] سبزی در فکر آب انباری بود که در دهشان داشتند:
بیبی! تو آب انبار چقدر خنک است! سیاه است - تاریک! من از اینجا بیرون نمیآیم. همینجا میخوابم. اینجا خیلی خنک است. بیرون گرم است، خیلی گرم! آفتاب همهی چال را گرفته! عمو رضا داد میزند: سبزی بجنب! سبزی بجنب غروب شد! قالبها جلوی دستم مانده! دیگر نمیخواهم بدوم. آفتاب از تنور داغتر است! میخواهم در سایهی آب انبار بخوابم. همهاش بخوابم بیبی! تو را خدا مرا نفرست پیش عمو رضا! [...] مرا نفرست کوره! کوره گرم است.
صدایش را بلند کرد.
- مرا نفرست کوره! کوره گرم است، عرق میریزم - نگاه کن عرقهایم را!"
عنصر گرما باعث شده ابتدا این شب با شبهای دیگر فرق داشته باشد و سپس شب از جایگاه واقعی خود خارج و تبدیل به تصویر شود. گرما یکی از قطبهای اصلی تخیل راوی است. تضاد گرما و آب به زیبایی در صحنه بالا به نمایش در آمده است.
تضاد آب و آتش، تضاد درون و برون را ایجاد میکند، تضادی که گاستون باشلار تاکید فراوانی بر آن داشت. درون خنک، خیلی خنک ، آرامش و میل به خواب را در تخیل راوی بیدار میکند ولی برون گرم، خیلی گرم ، تلاش، کار و دویدن را در تخیل سبزعلی ایجاد میکند. در واقع، این تضاد درون و برون دارای یک معنای نمادین در تخیل راوی است. درون نماد مادر و کانون خانواده اما برون نماد، پدر و دنیای بیرون از خانه است. درون نماد مادری است برای اینکه در تخیل راوی بین تاریکی، آب انبار، میل به خوابیدن و بیبی (بیبی تصویری از مادر است. حتی میتوان گفت مادر بزرگ تصویری قویتر از تصویر خود مادر است) پیوندی برقرار است. به نوعی که سبزی میل دارد دائماً در آب انبار، در زیر بوتههای صحرا و یا در زیر درخت توت بخوابد. این میل خوابیدن نشان از این دارد که سبزی از چیزی در رنج است: بیبی در تلاش است که سبزی را به خارج از خانه بفرست تا او مرد شود. این درست همان موضوعی است که بارها درقصه های پریان اتفاق می افتد: نامادری کاری میکند تا پدر، فرزندان خود را از خانه خارج و در جنگل رها کند. بیبی برای اینکه سبزعلی مرد شود او را به تهران میفرستد تا سبزعلی بتواند یک عمل شهودی را انجام دهد تا پوستهی بچگی خود را بیندازد. تهران در تخیل سبزعلی همچون کوره تخیل شده است یعنی اینکه تهران جای راحتی نیست. این جدایی از مادر است که سبزعلی را آزار میدهد و دائماً به دنبال آرامش مادری است.
سبزی برای اینکه بزرگ شود باید بتواند مادر خود را به صورت نمادین بکشد. او نمیتواند این کار را بکند. پس مادر دست به عمل میشود و خود به صورت نمادین فرار میکند:
"سبزی که سرش روی گردنش کج شده بود، گفت: ننهام پرخاش کرد به بیبیام که تا کی بایستم پای سبزی و بیوه سالی کنم؟ میخواهم شوهر کنم! [...] ننهام از خانه فرار کرد. رفت به مشهد! من هم از پشههای کوره فرار میکنم، پیش امام رضا میروم."
مادر به مشهد رفته است، سبزعلی هم میخواهد پیش امام رضا برود یعنی درست به همان مکانی که مادر رفته است. یعنی اینکه او به دنبال مادر و آرامش مادری است اما زمان ترک کردن خانه فرا رسیده و باید به محیط مردانه قدم گذاشت. این کار آسان نیست. به راحتی نمیتوان کودک را از شیر گرفت. ترک کردن خانه همچون گرفتن کودک از شیر است. تمام درد و رنجی که سبزعلی از درد کزاز بهانه میکند چیزی نیست مگر همان تاثیرات زخم عقدهی از شیرگرفتگی و عقدهی ادیپش. او باید بر عقدهی ادیپ خود غلبه کند وگرنه بزرگ نمیشود. به همین خاطر میل دائم او به خواب، غذا و رفتن به افغانستان (سرزمین مادری همیشه شکلی از بازگشت به مادر است)، تماماً دلایلی هستند که او هنوز با این عقدهای روانی خود در ستیز است:
"[سبزی] هذیان میگفت: [...] میخواهم همهاش زیر درخت توت بخوابم. بیبیام نان شیر درست میکند، همهاش را میخورم!"
در این صحنه، بیبی، نان و شیر و خواب با یکدیگر پیوند خورده و نماد مادری را در تخیل سبزعلی زنده میکنند. سرانجام بیبی تصمیم خود را میگیرد و سبزعلی را از خانه بیرون میفرست تا نزد عمو رضا برود:
"سبزی گفت: با بیبی! به او گفتم مرا نفرست کوره. کوره گرم است. گفت: نه، کوره، تهران است. پسر نرود تهران، مرد نمیشود! آنجا کمک عمو رضات میکنی. با پولهایت میتوانی از مزار شریف دختر بخری!"
عمو رضا برابر است با محیط خارج از خانه، با کوره، با محیط مردانه و تلاش.
تصاویر ریخت حیوانی
در بالا دیدیم که در تخیل راوی، گرما به اندازهای زیاد میشود که کهن الگوی جهنم را تحریک میکند. جهنم شکلی کائوتیک است. به نظر ژیلبرت دوران کهن الگوی جهنم شکلی عقل گرایانه از تصویر حیوان در تخیل انسانی است. تصاویر کائوتیک همان تصاویر ابتدایی انسانها از جهنم است که در آن مار و عقرب اژدها و ... وجود دارد و همه چیز در حال جنب و جوش است. در این کتاب علاوه بر تصویر جهنم ، تصاویر دیگری از حیوانات را میتوان مشاهده نمود همچون بز، گوسفند، شتر، مرغ و سگهای کوره اما در این روایت این حیوانات معنای نمادینی ندارند. به عکس سوسک سیاه، مار، پشه و ماهی، دیگر مار و پشه معمولی نیستند بلکه جنبهی نمادینی به خود میگیرند. البته، در این روایت، سوسک سیاه و ماهی بیش از یک بار تکرار نشدهاند و مار دو بار.
"[...] آب کوزه خیلی خنک است. بیبی من رفتم تو کوزه شنا کنم. آنقدر به من نگو سوسک سیاه! ببین ماهی شدم! چه خنک!
[...] سبزی گفت: من که مردم، زیر خاکم میکنید! مثل بابا غریب! چمن نگذار مارها گوشت تنم را بخورند!"
در این تصویر چون سوسک سیاه در مقابل ماهی و آب که دارای یک معنای نمادین برابر هستند قرار گرفته است، پس دارای معنای نمادینی است و متعلق به تصاویر با ارزشگذاریهای منفی است. در ضمن، مار به گونهای در تخیل راوی ظاهر شده است که قادر است انسان را بخورد یعنی فعل خوردن متعلق به مار نیست. به علاوه، این تصویر همان تصویر کرونوس را در تخیل سبزعلی زنده کرده است. در حقیقت هنگامی که تصاویر حیوانی در تخیل انسان ظاهر میشوند، نشان دهندهی ترس او از چیزی است (چمن هراس داشت). این ترس خود را به صورت تصاویر حیوانی نشان میدهد. ژیلبرت دوران بر این اعتقاد است که در پشت هر ترسی، ترس از زمان نهفته است. زمان میگذرد و انسان آگاه میشود که به زودی خواهد مرد و تصاویر ریخت حیوانی نماد این ترس هستند. در این روایت، از میان این تصاویر ریخت حیوانی، پشه از اهمیت بسیاری برخوردار است زیرا نه یک پشهی معمولی بلکه یک نماد است. پشه با صدای وزوز (زیرا دیدیم صدا در ارتباط با نمادهایی با ارزشگذاریهای منفی بود) و با آزار پیوند خورده است. پشه همچنین قهرمانان روایت را به تنگ میآورد:
"پشههای خاکی از همه نوع، دور لامپ میگشتند [...] پشهای که دور سر سبزی میچرخید، صدای وزوز آزار دهندهای داشت. [...]. چراغ اتاق را خاموش کرد تا پشهها کمتر آزارشان دهند.
پشهای در کماجدان رفته و وزوز میکرد.
پشهها خیلی سبزی را آزار میدادند.
سبزی گفت: تو ماه پشه هست؟
چمن که از نیش پشهها به تنگ آمده بود، گفت: آه ... از دست این پشههای بی بابا ننه ! "
پشه ها میل فرار را در تخیل سبزعلی بیدار میکنند:
"سبزی [...] گفت: من هم از از دست پشههای کوره فرار میکنم"
پشه شخصیت پردازی میشود: بیبی و پشه با یکدیگر مقایسه میشوند، آنها همچون انسان میخواهند به کرهی ماه بروند، در کوره کار بکنند:
" پشهها ناخوش نیستند! بیبی ناخوش نیست! فقط من ناخوشم! پشهها میخواهند بروند به کره ماه! من با آنها نمیروم. [...] پشهها خودشان بروند در کوره کار کنند. من که دیگر پیش پشهها کار نمیکنم! [...] "
سبزی در ناهشیاری و ضعف شدید گفت: پشهها در کوره کار نمیکنند! کوره گرم است، پشهها میروند برای خان افغان گوسفند چرانی میکنند. [...] دخترهای مزار شریف پشهها هستند! "
پشه مانند دختر میشود سبزی در ناهشیاری و ضعف شدید گفت: " [...] دخترهای مزار شریف پشهها هستند! " پشه خود سبزعلی است.
"سبزی که درد جانش را میچلاند، گفت: پشه امشب میمیرد! پشه وقتی مرد، در کوره کار نمیکند! میگیرد در ماه میخوابد. زیر درخت توت چالش کنید. باباغریب نی بزند. [...] پشه خوشش میآید! "
سبزی که سرش را به تندی تکان میداد [...] گفت:آهای سرم! آهای پشه!
[چمن] فهمید که کماجدان آزارش میدهد. آن را از سر سبزی برداشت. دبه را از پشتش باز کرد. احساس آرامشی ناگهانی به سبزی دست داد. سرش را روی متکایش گذاشت.
- آخ، پشه راحت شد! پشه رفت!"
پشه چون انسان میخندد، نان میخورد و لباس میپوشد:
"سبزی [...] گفت: [...] پشهها خندیدند. از کرهی ماه آمدند، چرخیدند و چرخیدند! [...] من هم از دست پشههای کوره فرار میکنم [...]. بیبیام برای پشهها، روغن داغ کرد، تا نان توش... [...]
بیبیام برای پشهها نان شیر درست میکند، همهاش را میخورم!
سبزی [...] گفت: لباس پشهها سفید بود.
سبزی [...] گفت: لباس فضانوردها سفید بود. مثل لباس پشهها!"
پشه همچون انسان کفن میپوشد گریه میکند و میمیرد:
"سبزی گفت: پشهها میخواهند بخوابند. چراغ را خاموش کن. مرغها پشهها را نیش میزنند!
سبزی [...] گفت: وقتی پشه مرد، کفن عمو رضا را تنش نکنید! عمو رضا رفته تربت، تا پشه امشب بمیرد! پشه که مرد، هر غروب بیا سر قبرش! بیبی هم بیاید! بابا غریب نی میزند. برای پشهها از همه بهتر نی میزند. باباغریب نی که زد، پشه گریه میکند! بیبی گریه میکند. تو هم گریه کن!"
پشه ها ویژگیهای حیوانات دیگر را میگیرند، مانند بز باید آنها را به چرا برد:
"بزهای خان افغان را به صحرا میبرم. پشهها را نمیبرم. پشهها را نمیبرم، من پشه به صحرا نمیبرم! پشهها نیش میزنند!"
همچون سگ هار میشوند:
"هوا چنان آرام و گرم بود، که در طول سال کمتر شبی چنین میشد. پشه در چنین شبهایی هارتر از هر وقت دیگر بودند. [...]"
آنگاه این خوی درندگی حیوانی را ادامه میدهند تا جایی که شروع میکنند به کشتن انسانها بعد خون آنها را میمکند و در آخر او را میخورند:
"سبزی در حالت ناهشیاری گفت: پشهها از خاک کورهاند؟ خون میخورند! [...] دارند بابا غریبم را میکشند! پشهها دارند او را میخورند!"
نیش آنها همچون نیش سوزن است که در این لحظه سادیسم دندانی را به نمایش میگذارند.
پشهها، خون رقیق سبزی را از تن بیمارش میکشیدند. نیش آنها، مثل سوزنی بود که در تنش فرو میشد.
تخیل آب و ماه
گفته شد که تصاویر حیوان ریخت، ترس از زمانی است که در حال گذر است. تخیل راوی در مقابل این ترس منفعل باقی نمیماند و شروع به نبرد با این تصاویر ترسناک میکند تا بتواند بر زمان غلبه کند. در تخیل راوی، عنصر آب یکی از عناصری است که در مقابل زمان میایستد. اگر آتش کهن الگوی جهنم را در تخیل راوی زنده میکند، عنصر آب و ماه آرامش را به وجود میآورند.
بر اساس روش نقد ادبی گاستون باشلار میتوان گفت که تخیل راوی از دو عنصر آب و آتش الهام گرفته است. جنگ مرگ و زندگی به جنگ آب و آفتاب بدل شده است.
" [...] دستمال را خیس کن روی سرت بگذار، تا آتش آفتاب را بگیرد! با صدای بلند گفت: دستمال خیس، آتش آفتاب را میگیرد! "
سبزعلی برای اینکه بر آفتاب غلبه کند متوسل به عنصر آب میشود. همانطور که مشاهده میشود، آفتاب و آتش در این تصویر با همدیگر رابطه برقرار کردهاند. آفتاب از جایگاه خود خارج شده و ویژگیهای آتش را پیدا کرده است. در واقع، عنصر آب و آتش، نمادینه شده به وسیلهی آفتاب، نقش بزرگی را در تخیل سبزعلی بازی میکنند. سبزعلی رابطهی عجیبی با عنصر آتش دارد به شکلی که در تخیل او آفتاب با مرگ پیوند خورده است. این آفتاب تصویری واقعی از یک خورشید معمولی نیست. بلکه آفتاب کنش دیگری را در این روایت به عهده گرفته است: خورشید با مرگ، با رنج، با محیط خارج از خانه در ارتباط است. آفتاب و مرگ با یکدیگر پیوند خوردهاند. به طور کلی، در این روایت تمام کلمات بکار برده شده در مورد آفتاب و یا در مورد گرما ، رنج فیزیکی، درشتی، تندی، خستگی و سرگیجگی را نشان میدهند. آفتاب بر سبزعلی کنشهای منفی را اعمال میکند اما، بر عکس، عنصر آب در ارتباط با امید، زندگی، آرامش، خواب و مادر است. رطوبت که شکل دیگری از عنصر آب است، باعث لذت سبزعلی میشود. رطوبت کوزه به ساق لاغر چمن نفوذ میکرد و باعث لذتش میشد. خنکی آب انبار و تاریکی میل به خواب را در سبزعلی بیدار میکنند:
"[سبزی گفت:] بیبی! تو آب انبار چقدر خنک است! سیاه است - تاریک! من از اینجا بیرون نمیآیم. همین جا میخوابم. اینجا خیلی خنک است. [...] میخواهم در سایه آب انبار بخوابم. همهاش بخوابم بیبی!"
آب خنک تنها وسیلهای است که او را از دست گرما میرهاند و به او آرامش میدهد:
"سبزی پوشیده در دانههای گرم عرق و تب، آب خنک میخواست. چمن که وارد اتاق شد، به او گفت: چمن، آب خنک!"
تنها وسیله دفاعی بر علیه آتش، آب خنک است:
"سبزی [...] گفت: تنم در آتش میسوزد. این کهنه را خیس کن! [...] کهنه نمدار را روی پیشانی دوستش گذاشت. کمکم از حرارت بدن سبزی کاسته میشد."
اگر آب خنک عنصر آتش را تعدیل میکند، آب یخ سلاحی است علیه مرگ. همچون نوش دارویی که با خوردن آن سبزعلی نخواهد مرد:
"چمن گفت: او نمیمیرد. آب یخ بخورد نمیمیرد!"
چمن با دیدن عنصر آب، نگاهی تحقیرآمیز به مرگ میکند. عنصر آب تداعی فیلمی از تلویزیون و ماه است. در تخیل سبزعلی ماه و آب با هم در پیوند هستند. آب و ماه ارتباط تنگاتنگی بایکدیگر دارند به نوعی که سبزی وقتی آب مینوشد، به ماه نگاه میکند، آنگاه آرام میشود:
"[...] سبزی به ماه چشم دوخته بود. ماه کامل حالا به نظرش روشنتر و کم غبارتر از سر شب میرسید. [...] تشنه بود.
- آب
چمن یک دستش را زیر گردن سبزی گرفت و با دست دیگرش کاسه آب را نزدیک دهانش گرفت. سبزی در حالی که آب هم مینوشید، چشم از ماه نمیگرفت. چمن تعجب میکرد که چطور او یکباره آرام شد.
اکنون سبزی میتوانست قرص کامل ماه را ببیند. [...] سبزی در فکر آب انباری بود که در دهشان داشتند: "[...] چمن گفت: وقتی رفتیم کره ماه، از آنجا برایت دختر میخرم. دخترهای ماه ارزان است."
مانند آب، ماه با زن در ارتباط است: " دخترهای مزارشریف از ماه خوش آب و رنگترند!"
سحر
سحر در تخیل چمن و سبزعلی، نماد زندگی است. بیش از بیستبار واژهی سحر در این روایت تکرار شد و هر بار نشان از امید میداد. در واقع، چمن و سبزعلی از همان ابتدای روایت که با مرگ دست و پنجه نرم میکردند، همچون یک قهرمان در پی روشنایی بودند. آنها به دنبال سحر بودند:
"آن شب با همهی شبها فرق داشت. باید بیدار میماند تا سحر! باید سبزی را تا سحر بیدار نگه میداشت.
اسم خواب که آمد، چمن گفت: نه، نباید بخوابی! تا وقتی سحر شود، نباید بخوابی! امشب که بیدار بمانی، دیگر نمیمیری - هیچ وقت! من می دانم."
قطب مثبت رژیم روزانه تخیلات برای کنترل زمان و مرگ، مرگ را به مبارزه میطلبد؛ او را به میدان مبارزه میکشاند و سعی میکند بر قطب منفی غلبه کند. قهرمانان روایت ما با سلاح امید، با مرگ به مبارزه پرداختند:
"چمن میدانست به سحر دو سه ساعت بیش نمانده. تمام طول شب را با خواب مبارزه کرده بود."
و توانستند با کمک یکدیگر فاتحانه بر آن پیروز شوند:
"چمن منتظر نماند تا او حرفش را تمام کند. از اتاق بیرون پرید او ذوق زده چون دیوانهها دور کوره راه افتاد و از ته دل فریاد کشید: سبزی سحر را دید! سحر! ستارههای سحر! سبزی زنده میماند! سبزی برادرم میماند! ما به ماه میرویم! سحر! سحر! سحر! ماه! ماه! ماه! ستارهها! ستارهها! سبزی سحر را دید! سحر!"
همچنان دور چال کوره میگشت و فریاد میکشید. سپیده در افق خاور دل شب را میشکست و دل تاریکی را.
سپیده دل تاریکی و شب را شکست و چمن فاتحانه به دور کوره، نماد بدی، میچرخد و به دشمن اعلام میکند که سبزعلی زنده میماند.