شعار و پیام روز جهانی کتاب کودک ۲۰۰۲/۱۳۸۱

کتاب به کتاب تا اوج آسمان ها

دخترک، تنهای تنها، در میان باغی زیبا نشسته بود.دیوارهای سر به آسمان کشیده ای، گرداگرد باغ را فرا گرفته بود. از من نپرسید دخترک چگونه خود را به آن باغ رسانده بود و یا خورد و خوراک او را چه کسی تهیه می کرد. من از این چیزها بی خبرم.

دخترک احساس تنهایی عجیبی می کرد. با خود گفت: این دیوارهای بلند باید راهی به بیرون داشته باشند. به راه افتاد و در امتداد دیوار پیش رفت، دست هایش در پی یافتن گریز گاهی، شکافی و حتی روزنه ای دیوار را می کاویدند. اما نشانی از هیچ‌یک نیافت. بر دیوار کوبید و صداها را آزمود، اما چیزی در نیافت. همه صداها یکسان می نمودند. چیزی نگذشت که کتابی در کنار خود یافت. آن را به دست گرفت و ورق زد. نخستین صفحه، حرف "س" درشتی را در خود جای داده بود. در کنار آن حرف، سیبی بود با گونه های سرخ، یک سار و یک سوسمار آبی. به صفحه بعدی رفت. حرف "ت" را درشت – نقش بسته در آن – دید. این حرف توپی در کنار داشت، یک تیهو و یک تاتو. دخترک به این ترتیب تمامی حروف الفبا را آموخت. می رفت تا کتاب را به کناری بگذارد که دومین کتاب چرخ زنان در هوا، کنار او فرود آمد. سپس سومین، چهارمین و پنجمین ... . دخترک محو تماشا و در کار کشف راز و رمز آنها بود. خش خش برگ‌های هر کتاب را متفاوت با دیگری یافت. آنها را بو کشید. رایحه دل انگیز هر یک را دیگر گونه یافت. در آغاز، دخترک تنها به خواندن حروف الفبا دل خوش داشته بود. اما، آرام، آرام دریافت که حرف‌ها به اشکال واژه ها خودنمایی کردند و واژه ها جمله شدند و داستان‌ها را پدید آوردند. دختر خواند و خواند. سوار بر فیلی شد که آرام، آرام در دل جنگلی پیش می رفت. بر شتری نشست که شتابان در کویری راه می برد. در سورتمه ای که سگ‌های اسکیمو آن را می کشیدند، جای گرفت و به چشم بر هم زدنی، از یخها گذشت. سپس تخت زرین پادشاهی را در قصری آزمود و لذت نشستن بر جاجیم رنگارنگ سرخپوستی را در چادرش تجربه کرد. او خواند و خواند تا به کودکان رسید. آن‌ها را شگفت انگیزتر از تجربه های پیشین یافت: کودکان شاد، کودکان غمگین، کودکان کمرو و کودکان پررو، کودکان پر سرو صدا و کودکان خاموش. دخترک وقتی به خواندن سرگرم بود، همه این کودکان را در دنیای خیال می دید و خود را با آنها احساس می کرد. اما همین‌که می‌آمد به یکی از آنها دست بزند، دوباره خود را تنها می یافت و غمگین می شد. ناگهان فکری به خاطرش رسید. او برخاست و کتاب‌ها را روی هم چید. یکی بر روی دیگری و پلکانی ساخت سر به آسمان کشیده. آن را گرفت و بالا رفت تا سر دیوار. خم شد و به سوی دیگر دیوار نگریست. در آن پایین باغی را دید با کودکی که در میان آن نشسته بود. با صدای بلند گفت: "سلام" آن کودک بالا را نگریست و آغوش خود را به سوی دخترک گشود. دخترک از پلکان به باغ خود بازگشت. یک بغل کتاب برداشت و سر دیوار گذاشت. نگاهی به آن کودک انداخت، کودک سر خود را به دستش تکیه داده بود و می گریست. دخترک با صدای بلند گفت: "مراقب باش" و کتابی را به سوی او پرتاب کرد. کتاب‌ها یکی پس از دیگری راه باغ کودک آن سوی دیوار را پیش گرفتند. هر کتاب، همچون برگی گرد خود می چرخید و می رقصید و بر چمنزار در کنار کودک فرو می افتاد. دخترک هفت بار از پلکان باغ خود پایین رفت و با بغلی از کتاب به بالای دیوار بازگشت. آنگاه، کودک آن سوی دیوار نیز، پلکانی ساخت و با دقت بسیار، کتاب به کتاب بالا رفت. کودکان یکدیگر را در آغوش کشیدند و شادمانه به خنده افتادند. سپس بر سر دیوار نشستند وپاها را آویختند و به تاب دادن آنها سرگرم شدند.

Submitted by editor6 on