عبدالمجید نجفی از نوروز و کودکی‌ها می‌گوید

روزهای آخر اسفند رنگ وبوی عید به خود می‌گرفت. محله «باغ صفا» با خانه‌های قوطی کبریتی‌اش در دو سوی کوچه با دبستان رشیدی و رختشویخانه عمومی آماده می‌شد برای پیشواز بهار.

محله باغ صفا با سرازیری ملایمش می‌رسید به میدانچه مسجد میر آقا. دو دبستان پسرانه حکمت و فیاض. درخت قطور چنار و «میری» که چسبیده به درخت دکه داشت. عاشق شده بود میری به روزگار جوانی و بعدها شده بود یک پاک باخته وهمان‌جا در دکه‌اش می‌خوابید.

چهارشنبه سوری بود. جعفر آقا و عمو اوغلی دو خرازی بودند که اسباب بازی‌ها را پهن کرده بودند کنار مغازه‌شان. جغجغه و توپ و شمشیر وعروسک پلاستیکی وخیلی چیزهای دیگر.

طشت‌های ماهی دور میدانچه بود. تازه باران بند آمده بود. تکیه داده بودم به دیوار مسجد و نگاه می‌کردم. بچه‌ها با اسباب بازی‌هایی که خریده بودند، بازی می‌کردند. دلم می‌خواست یکی از آن ماشین‌های سواری قرمز مال من بود. من اما فقط نگاه می‌کردم به بچه‌ها و سر وصدا و زن‌های چادری که سبزی می‌خریدند.

ناگهان «میری» از پای درخت به من اشاره کرد.

-من!؟

با اشاره سر گفت که آره. رفتم.دست در جیب کت مندرس اش کرد. چیز گرد سفیدی را گرفت طرف من. خیال کردم تخم مرغ است. با تردید گرفتم. توپ پینک پونک بود ونو بود. یک بار زدم زمین خیس. توپ برگشت طرف من. میری لبخند زد. توپ کوچولوی سفید را گرفتم توی مشت دست هشت سالگی‌ام و دویدم طرف خانه.

میری تا آخر عمرش تنها توی دکه‌اش چسبیده به درخت قدیمی چنار تنها زندگی کرد. او تنها کسی بود که در آن چهارشنبه سوری خیس مرا دیده وفهمیده بود.

تا سال‌ها بعد آن توپ کوچک را نگه داشته بودم.

حالا کجای هستی دکه دارد آن مرد تنهای نازنین-روح‌اش غرق در نوروز باد!

Submitted by editor on