نوروز برایم یادآور بنفشه است...

نوروز برایم یادآور بنفشه است. نه این بنفشه‌های درشت زرد و سفید و بنفشی که جعبه‌جعبه قبل از نوروز می‌خرند و در باغچه می‌کارند. من از بنفشه‌های خودرویی حرف می‌زنم که لب جوی باغمان در روستا می‌رویید. در دو رنگ سفید و یاسی، و با ساقه‌ای کوتاه. از هر بوتهٔ آن می‌شد دوسه‌تا بنفشه چید، و اگر خوش‌شانس بودیم چهارپنج تا. باید کلی راه می‌رفتیم تا دانه‌دانه از آن‌ها بچینیم. تازه خیلی باید مراقب می‌بودیم که توی جوی آب نیفتیم.

همیشه سر سفره عید نوروز، برادر کوچکم دسته‌ای از آن را کنار قرآن کوچک سبزرنگی می‌گذاشت که خواهر بزرگم با آن استخاره می‌کرد تا معلوم شود کداممان باید سال را تحویل کنیم. در مازندران، رسمی داریم که یکی از اعضای خانواده سال را تحویل می‌کند، یعنی چند دقیقه پیش از تحویل سال از خانه خارج و بعد از تحویل سال با گل و قرآن وارد خانه می‌شود و با همه روبوسی می‌کند و اولین عیدی را می‌گیرد. به این رسم و به آن فرد مادِرمِه می‌گویند.

این رسم در خانواده ما طوری اجرا می‌شد که نوبت به همهٔ بچه‌ها برسد. وگرنه خیلی از خانواده‌ها را می‌شناسم که فقط یک تن از اعضای خانواده را مادِرمِه خود می‌دانند و هر سال همان فرد اولین شخصی است که با اعلام سال نو، پا به خانه می‌گذارد. دل توی دلم نبود هروقت که خواهرم لای قرآن را با نیت نام من باز می‌کرد، دوست داشتم خوب یا خیلی خوب بیاید تا من سال را تحویل کنم.

نمی‌دانم چه شد که یک‌بار با یکی از خواهرهایم، سال را تحویل کردیم. کلی گل زرد چیدیم، گل‌هایی خودرو شبیه بابونه، اما با گلبرگ‌هایی زرد و بدبو. نامشان را نمی‌دانم. آن قدر چیدیم و چیدیم تا صدایمان بزنند. بالاخره توپ عید را در کردند و ما دست‌دردست هم مسیر طولانی درِ باغ را تا خانه دویدیم. آن قدر تند که وقتی رسیدیم به حیاط از نفس افتاده بودیم.

موقعی که منتظر مادِرمِه سر سفره هفت‌سین می‌نشستیم، رسم بود که باید دست‌وروشسته و مرتب و لباسِ‌نوپوشیده در سکوت دعا می‌کردیم یا به سبزه و ماهی عید خیره می‌شدیم. من کوچک‌ترین عضو خانواده بودم و نگاهم می‌پرید روی فندق‌ها و پسته‌های خندان و بادام‌های درختی توی ظرف آجیل. ظرف‌هایی مخصوص که سالی یک‌بار از کارتن درشان می‌آوردند برای پذیرایی عید و بعد از سیزده‌بدر برشان می‌گرداندند سر جایشان.

گاهی، وقتی کسی در اتاق نبود، به آجیل‌ها دستبرد می‌زدم. به‌سختی پسته‌ها را با دست پوست می‌کندم تا پوست‌ها را قاطی آجیل کنم که کسی، مخصوصاً مادرم، نفهمد که بعد از حضور من در اتاق مهمان از مقدار آجیل‌ها کم شده است. نمی‌دانم مادر می‌فهمید یا نه، اما هیچ وقت به رویم نیاورد. شاید می‌خواست فکر کودکانه من همان‌طور بکر بماند. طفلک شیرینی‌ها را هم می‌گذاشت توی قابلمه، آن قابلمه را در قابلمه‌ای بزرگ‌تر، و آن را هم در قابلمه‌ای دیگر، در گوشه‌ای از پشت‌بام، قایم می‌کرد.

در تمام طول سال پشت‌بام خلوتگاه محبوب من بود و دم عید وسوسه خوردن شیرینی‌های زبان و پروانه‌ای رهایم نمی‌کرد. آن موقع‌ها، مثل الآن، در تمام طول سال شیرینی نمی‌خریدند. دلم می‌خواست تا عید هست از همه شیرینی‌ها بچشم. هنوز دهانم آب می‌افتد از یاد آن یک‌دنی‌هایی که عمه‌ام می‌پخت، کوچک و ترد و شیرین. عاشقشان بودم. هر یک را آن قدر روی زبانم نگه می‌داشتم تا آب شود.

عیدی گرفتن را بگو ... اسکناس‌های تانخورده و شق‌ورق! پدربزرگ محبوبم همیشه از لای قرآن عیدی‌ها را درمی‌آورد. در بعضی خانه‌ها، به جای اسکناس، تخم‌مرغ رنگ‌شده به ما می‌دادند.

شک دارم عیدی‌هایی که حالا می‌دهند، همان‌قدر به بچه‌ها مزه کند.

نویسنده
شکوفه صمدی
Submitted by editor on