به دستم داد روزی مهربانی
گلی از روشنی در شب چراغی
که زیباتر از آن هرگز نیاورد
بهار مهربان درهیچ باغی
ولیکن من گل زیبای او را
به دستش دادم و با مهر گفتم:
«گلی در باغچه دارم شکفته
که صبح از خندهاش چون گل شکفتم!»
به دیدار گل خود رفته، گفتم
که با پروردنش شادم شب و روز
دمی زیبایی و شادابی او
نخواهد رفت از یادم شب و روز
ولی دیدم گل من از حسادت
پریشان گشت و از من روی گرداند
چو دستم را به سویش پیش بردم
سر انگشت مرا با خار سوزاند.
ویلیامبلیک
شاعرونقاش انگلیسی