مدرسه بزرگترین نهاد رسمی و عمومی برای آموزش کودکان در دوران جدید است. وقتی مدرسه در ایران تأسیس شد، شعار، شعر و یکی از بزرگترین دالهای مرکزی اندیشه حکیم ابوالقاسم فردوسی بر در و دیوار مدارس نصب شد:
توانا بود هر که دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود
هنوز هم روی در و دیوار مدارس قدیمی این نهیب بزرگ را میبینیم و از هزار سال قبل هنوز این شعر گرمابخش است و انگار در ذهن انسان ایرانی یا فارسیزبانان حوزه تمدن ایران نور میتاباند. البته این فقط در و دیوار مدارس نبود که چون رسانهای دیداری این قانون بزرگ هستی را بازتاب میداد، بلکه کتابهای درسی نیز سرشار از شعر و ادب حکیم سترگ توس بود؛ به عنوان نمونه هم اکنون کنار دست من کتاب درسی کلاس پنجم ابتدائی از حدود 70 سال قبل است و در همان برگ اول این کتاب، بالاتر از اسم «وزارت فرهنگ» آمده است «توانا بود هر که دانا بود» و در صفحه بعد که درس شروع میشود این شعر به صورت کامل آمده است:
بنام خداوند خورشید و ماه که دل را بنامش خرد داد راه
«خرد» همان یادگیری، یادآوری و یاریگری است. شاهنامه هیچ جا از خرد عقب نشینی نمیکند، «خرد بهتر از هر چه ایزد بداد»[1] است، «خرد دل را شاد کند» و هزاران روایت و داستان دیگر از خرد[2]. خرد یکی از بزرگترین مفاهیمی است که فردوسی بر چهار ستون جهان زبان نصب کرد.
ابر پروژه فردوسی که خرد فقط یک گوشه از آن است، آنقدر بزرگ، عمیق و یگانه است که بزرگان ادب و زبان، حتی فیلسوفان و حتی دانشمندان عرب به توصیف و ستایش آن نشستهاند و «از این بیش تخم سخن کس نکشت»[3]. جلالالدین همایی شاهنامه را باغی میداند که میوههای گوناگونی در آن میتوان چید؛ بعد خودش 41 عدد از میوههای این باغ ایرانی_فارسی را توضیح میدهد. صدرالمتالهین از فیلسوفان بزرگ ایرانی که عادت ندارد از شاعری سخنی بگوید در کتاب «مبدأ و معاد» خود از شعر فردوسی با جلال و اکرام یاد میکند و از شعر فردوسی برای توضیح سخن خود بهره میبرد. محمدعلی اسلامی ندوشن شاهنامه را کتابِ کتابهای فارسی میداند: اگر بپرسند کتاب ایران کدام است، باید تنها اسم شاهنامه را ببریم؛ یعنی کتاب کتابها[4]. از میان همه برجستگان فرهنگی خود، اگر بخواهیم یک تن را برگزینیم که نماینده تام و تمام آزادگی انسانی، جوهر وجودی و اصالت ایرانی باشد، آن ابوالقاسم فردوسی است[5]. ابن اثیر، رخدادنگار عرب سده ششم هجری در کتاب «المثل السائر فی ادب الکاتب و الشاعر»، شاهنامه فردوسی را ستوده و آن را «قرآن العجم» دانسته است. ملک الشعرای بهار که او را یکی از بزرگان احیاگر فردوسی در این زمانه باید بدانیم خودش توصیفی دقیق و بی نظیر از جایگاه شاهنامه میآورد و بعد میگوید همه گفتهاند، ولی بهتر از هر کس «حسین مسرور» به تجلیل فردوسی حکیم پرداخته است:
چو آهنگ شعر تو آید به گوش به تن خون افسرده آید به جوش
تو گفتی جهان کردهام چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت
بزرگان پیشینه بی نشان ز تو زنده شد نام دیرینشان
تو در جام جمشید کردی شراب تو بر تخت کاووس بستی عقاب
تویی دودمان سخن را پدر به تو باز گردد نژاد و هنر
اما به راستی چرا شاهنامه اینقدر ارزش دارد و ارزشآفرین است و در ابتدای تعلیم و تربیت مدرسهای همراه ما شد و چرا با یک شیب خطرناکی مدرسه و کودکی از آن تنها شد؟
زبان خانهی هستی و بودن و شدن ماست. ما ایرانیان از قرنها پیش و هزاران سال قبل برای زیستن و بودن در این سرزمین به جهانهای اسطوره، ادبیات، قصه و تخیل پناه میبردیم. بزرگترین معمار زبان فارسی و کاشینگاریهای تخیل و قصه ما شاهنامه است. با حمله عرب و غلبه خلافت اسلامی، فردوسی آمد. آمدنش تصادفی و یکدفعهای نبود. با حکمت و خرد آمد، جوانی با نهایت حکیمانگی و خردمندی آمد. او از سنتهای اصیل ایرانی برخاست و از سنتهای ایرانی نظمی بلند و خانهای بزرگ برای زبان ساخت تا کودک، جوان و مردم ما در این خانهی زبان فارسی، در سنتهای حماسی خود و در تاریخ حماسه خود و سنتهای شعری شاهنامهای خود زندگی کنند و کردند. در قهوهخانهها شاهنامهخوانی رواج داشت تا همین دیروز! در مدرسهها شاهنامه حضور داشت تا همین دیروز! این جهان زبانی ماست. فردوسی با برگرفت از خداینامههای پیشنیان، رستم و اسفندیار، فریدون و سیاوش و دیگر اسطورهها و روایتها این زبان را ساخت و برای همیشه این اثر پرنقش و نگار را در دل تاریخ به یادگار گذاشت.
شاهنامه فردوسی زبان و هنری در زبان است که ما در آن به سر میبریم. فردوسی آسمان بلندی است که ما زیر آن هستیم، نفس میکشیم و میخوانیم و مینویسیم؛ و زمین پهناوری است که در آن سُکنا گزیدهایم و میاندیشیم پس هستیم؛ با فردوسی بودیم و هستیم و هنوز اصرار به زیستن داریم.
جای خالی شاهنامه در آموزش و پرورش رسمی
چرا ادبیات کهن و شاهنامه با اولین لحظههای مدرسهدار شدن ما ایرانیان اینقدر همبستگی دارد؟ چرا خرد فردوسی در اولین خان مدرسهدار شدن همراه ما شد، ولی در ادامه به مرور کم رنگتر شد؟ به نظام آموزشی ما در 70 یا 100 سال قبل و در اولین لحظههای تأسیس قطعاً میتوان انتقادهای زیادی وارد کرد، ولی حداقل از یک چیز به طور جدی میتوان دفاع کرد و آن نقش ادبیات کهن، شاعرانگی و ژن فرهنگ و زبان ایرانی در لابهلای کتابهای رسمی است که به طور مکرر حضور دارد.
در ادامه این پرسشها به جان ما میآید: مگر ادبیات کهن با تعلیم و تربیت چه ربطی دارد؟ چرا امروزه در پیشرفتهترین نظامهای آموزشی، آموزش از راه ادبیات جای ویژهای دارد و نظام آموزشی ما از حضور آن تنهاست؟ چرا متن مناسب و متناسب شده برای کودکان با محوریت شاهنامه نداریم و اصولاً چنین چیزی در افق آموزش و پرورش ما نیست؟ این در حالی است که پیشرفتهترین نظامهای آموزشی دنیا اهداف آموزشی خود را بر پایه روایت و داستان و ادبیات پیش میبرند و مایی که از هزاران سال پیش در جهان به قصه مادران و میهن اسطورهها معروف هستیم و اگر فقط یک ویژگی فرهنگ ایران را بتوان نام برد قطعاً آن عنصر داستانی و روایی و خصیصه اسطورهای و ادبی آن است! چه بر سرمان آمده است؟ و این یکی از بزرگترین پرسشهای من از وزارت خانه آموزش و پرورش و به عنوان یک دانش آموز این مرز و بوم از معلمان و مدیران خودم هست: چرا حتی یک بار، یک قصه یا داستان برای من نگفتید و نخواندید؟ بگذارید مساله را از این زاویه هم ببینیم که اگر ما بخواهیم به روش قرآن، کتاب مقدس اسلام یا هر کتاب مقدسی عمل کنیم، آنها نیز حاوی تعداد زیادی داستان و قصه هستند! قصههای ما کجاست؟
اگر کسی پاسخ این دانش آموز کوچک پارسی زبان که مثل همه کودکان ایران نژادش به فردوسیها، حافظها، مولویها، خیامها یا آذریزدیها و میرهادی ها و... میرسد را نمیدهد یا نمیداند، من حدس خودم را بگویم:
در پَس و پِیش نظام آموزشی ما دیوارهایی به ارتفاع ندیدن حقایق و فرهنگ اصیل و نظریههای جدید جهانی کشیده شده است، به طوری که اجازه نمیدهد آموزش ما کیفیت را مزمزه کند. کتابهای وزارتی مکرر تجدید چاپ شده است و هنوز میشود ولی در هیچ مرحله به طور مجدد کیفیت بخشی نشده است و نمیشود! گویی هر بار بازی کمیت رواج پیدا میکند و هرگز کمیت اجازه نمیدهد بوته کیفیت روشن شود و در بگیرد.
جای فردوسی خالی؛ در کتابهای درسی ما، در نظام آموزشی ما و همین طور در دیگر ارکان دولتی ما نه سواد فردوسی وجود دارد، نه حماسه فردوسی و نه هنر فردوسی، نه حکمت فردوسی و نه دیگر حتی خرد فردوسی بر در و دیوار است.
تعلیم و تربیت، کتاب آموزشی و کار با کودک و انسان، عمل، کنش و کیفیتی انسانی است. نوعی قابلیت و شایستگی است؛ مسئله آموزش و پرورش، محتواها و روش آن این است که چطور یک کودک و نوجوان و جوان را به لحاظ شناختی، عاطفی، هیجانی، ارتباطی و قابلیتهای دیگر انسانی به سطحی از تولید مکرر کیفیت و انسان گونگی برساند که مدام در خودش کیفیتی تولید کند و کنشی خلق کند. این در حالی است که خود کتابهای درسی از تولید مکرر کیفیت خالی است! مثلاً کتاب فارسی ششم ابتدایی وزرات آموزش و پرورش بعد از چندین بار ویرایش و تحول رسیده به جایی که فقط در یک درس داستانی از شاهنامه را به صورت بازنویسی شده آورده با فقط چند نظم از فردوسی که دقیق هم مشخص نیست چه کسی آن را بازنویسی کرده است. و به چه دلیل و چرا این چند بیت را برگزیده است. و برای شناخت و ارزیابی بهتر خودم از سه کودک پرسیدم که از این داستان چه چیزی یاد گرفتید: دو نفر گفتند کنایه و مبالغه و یک نفر چند کلمه املایی سخت را گفت که یاد گرفت و توضیحی که دادند معلوم میکرد که این داستان هم نه برای لذتبخش کردن کودکان از ظرفیتهای بزرگ ادبیات و شاهنامه است بلکه برای آموزش تکنیکهای خشک و قواعد ادبی خطکشی شده در لابهلای شعر به مثابه فرمی آموزشی است و تجربه زجر از شعر و شاعران. در لحظههایی شاهد بودیم که کتابخانههای کانون کمکحال و انرژیبخش مدرسهها بودند، حالا که دیگر نیستند یا خسته دوران شدهاند و حالا احتمالاً سایتها کمک حال مدرسه هستند؛ سایتها را هم که نگاه میکنیم آنها هم طوری طراحی شده و مطالب را طوری بسته بندی میکنند که نشان میدهد دغدغه ادبیات و تجربه وجودی از خانه زبان فارسی نیست بلکه بیشتر دستورات زبان فارسی و آماده شدن برای رقابت بزرگ امتحان و بعد کنکور است!
در این مسیر، رفته رفته خرد، یاریگری، یادگیری و چهار ستون جهان تغییر کرد و آهنگ سرود حکیم توس دیگر به گوش نرسید. دبیر فارسی تبدیل به آموزگار فارسی شد و تخم، پدر و نژاد زبان فارسی به قول حسین مسرور به فراموشی رفت. کتابها و معلمان دیگر فراموش کردند که پدر و مادر این زبان کیست؟ یا نژاد زبان به چه کسی بر میگردد!
تجربه زیسته من از شاهنامه
به «تجربه زیسته خودم» که نگاه میکنم و آن را همچون داده ورق میزنم و از شاهنامه و ادبیات در کودکیام میپرسم؛ همان تجربه زیستهای که گافمن مثل بسیاری دیگر از دانشمندان جدید علوم اجتماعی میگوید: انسان میتواند با زندگی خود مثل داده رفتار کند؛ چنین روایتی جریان پیدا میکند:
در کودکی و نوجوانی شاهنامه برایم طنینی دوردست، نیافتنی و نرسیدنی بود. یک سیاه چشم زیبا در دل شبِ بیماه! عروس زبان بود اما در حد یک شعار و کسی را سراغ نداشتم که دستم را بگیرد و حداقل یکبار مهمان حکیم توسم کند؛ او در تنهاییهایش بود و منِ کودک ایرانی فارسی زبان در تنهاییهایم! در مدرسه ابتدایی، راهنمایی، دبیرستان و حتی دانشگاه کسی را سراغ ندارم و نداشتم که توصیفی، تصویری یا طنینی از شعر و شعار نظم کهن، شاهنامه، زال و سیمرغ، هفتخان رستم، بیژن و منیژه، رستم و سهراب و...برایم بگوید یا ترسیم کند. هالهای از افسون در ورای کوهها، دریاها و سالها در قلب کوچکم داشتم. شاید اگر برخی اعترافها جایی جمع شود، روزی تنه نظام آموزشی ما را تکان دهد؛ اینجا من اعتراف میکنم که در طول تحصیلات رسمی، در جاهای مختلف، حتی یک معلم، یک کتاب یا یک صدای گرم که بگوید: تو داد و دهش کن فریدون تویی، نشنیدم! شاید بگویید مدرسه خوبی نبودم؛ اگرچه تعریف مدرسه خوب قابل تحلیل و نقد است ولی مدرسه خوب هم حداقل دو سال بودم! همچنین این را در نظر بگیرید که برادران و خواهرانم، دوستان و آشنایانم و هر کسی را توانستم این چند روز به طور حضوری سراغ بگیرم، آنها هم تجربهای از شاهنامه یا ادبیات کهن یا به طور کلی شعرِ پرتو گریزای سبکپا (به قول داریوش آشوری) نداشتند! و همه تنها بودند.
شاید بگویید در کتابهای وزارتی آموزش و پرورش شعر وجود دارد؛ شاید بگویید هم اکنون در فلان کتاب فارسی وزراتی داستان هفتخان رستم وجود دارد. بله، درست می گویید. ولی دو نکته را در نظر بگیرید: اول و سادهتر اینکه فراوانی این شعرها در کتابهای وزارتی ما کم است. این نکته را هم توجه کنیم که این کتابها منطق حساب شدهای برای انتخاب داستانها و بیتها ندارد و معلوم نیست چه کسی این داستانها را برگردانده و اصولاً روال مشخصی ندارد؛ گویی با کتابی از جنس کشکول شلوغ یا انبار سمساریها مواجهیم. به عبارت دیگر با فضایی منهدم از شعر و ادبیات مواجهیم که فاقد هر گونه پیوند اندام وار با سطوح ادبیات و روایت است. درسهای شبه ادبی است که عنان گسیخته میگسترد، تغییر میکند و ویرایش میشود و گویی اتفاقی عجیب میافتد ولی هنوز همان سیکل معیوب سرطانوار منتشر میشود و بیامان با تغییرهای شکلی چاپ میشود. دوم اینکه ویلهلم دیلتای، فیلسوف مشهور آلمانی، در کتاب شعر و تجربه توضیح میدهد که «تجربه زیسته عبارت است از حالت مشخص و متمایزی که در آن واقعیت برای من موجود است. تجربه زیسته به عنوان چیزی که دریافت یا تصور شده است با من مواجه نمیشود، و چیزی نیست که به من داده شده باشد، بلکه واقعیت تجربه زیسته از آن روی برای من موجود است که من از آن نوعی آگاهی بازتاب دهنده به فاعل دارم، از آن روی که من آن را بیواسطه به عنوان چیزی که، به اعتباری، متعلق به من است در اختیار دارم» (ص345) نکته مد نظر این است که این کتابها به این سبک و سیاق و روش ما را به سطح تجربه به قول دیلتای نمیرساند.
با کودکی خودم غمی بزرگ به نوجوانی آوردم و باز از نوجوانی به جوانی! شعر کهن اصلاً نمیفهمیدم و داستانی از آن به زندگیام معنا نمیداد. بستری نبود تا من بفهمم یا نفهمم. هیچ تجربه دیلتای و کمتر از انتظار دیلتای در زیستم نبود. حتی یک روزنه شعر در مدرسه، کتاب و معلم نبود که من هم اکنون از آن نام ببرم. اصلاً نمیدانستم افسانه چیست یا رستم کیست! فکر میکردم افسانه اسم انسانی است و رستم نام اسبی!
اما نمیدانم چرا همیشه «شاهنامه» اسمی پر جذبه و هیبت برایم بود. شاید بخاطر آن چار خطی بود که عمویم با یاد خاطرههایش هنگام گوسفندچرانی با حالت آواز و هنرنمایی میخواند.
همیشه در این سالها سه احساس ناهمگون درباره شاهنامه آزارم میداد:
1-مرز و حریم ممنوعه که مدرسه ناخودآگاه آن را ترویج میکرد؛ نخوان، برایت نمیخوانیم، تو زبان ساده را هم نمیفهمی و فعل و فاعل و مفعول را تشخصیص نمیدهی و قاعده نمیدانی. کلمات سخت را میپرسیم. کنایه چیست؟ کنار مدرسه هم نهاد کمکی برای شاهنامه نبود، چیزی شبیه کتابخانههای کانون.
2-وسوسهای که عمویم با خاطره و فضای سنتی و چهارتا بیت شاهنامه آن را ترویج میداد و دامن میزد؛ خیلی لذت داشت و ساده بود و هرگاه عموی بیسوادم آن را میخواند، کیف میکردم و از تنهایی در میآمدم.
3-زیبایی حماسه و ادب و شور و انرژی که با آن چار بیت در ذهنم نگار میگرفت و در ذهنم کشاورزی و آبیاری میشد.
آزارم از این جهت بود که این سه احساس فرا میخواند و پس میزد، فرا میخواند و پس میزد!
دلم در تب و تاب این بود تا این سه احساس یکی شود و همگون پذیرد.
گذشت و گذشت تا اینکه سالها بعد در یک نهاد پژوهشی مردمی برای نخستین بار کتابی توجه من را به خود گرفت؛ اسمش واژه «شاهنامه» داشت ولی چیزی قبلش آمده بود که احساسم را انگار بسامان میکرد؛ جلوتر رفتم، اسم کتاب بود: «آلبوم شاهنامه»؛ نزدیکِ نزدیک شدم، هنوز ترس و کمی لرز داشتم. دور و برم را نگاه کردم، وقتی مطمئن شدم کسی من را نمیبیند کتاب را بیرون کشیدم و ناخودآگاه شروع کردم به تصاویر خیره شوم. این خیرگی من ارادی نبود، تصاویر و آن احساسهای ناهمگون من این را میطلبید. تصاویر طنینی راستین از شعر فردوسی بود و حالا من در جست وجوی فضای گمشده کودکیام بودم. حالا این آلبوم لحظههای شگفتی برایم میساخت تا بدون ترس و لرز به چشمه زبان هستی وصل شوم، روزنی بود برای قدم گذاشتن در ساحل شاعرانگی و لبریز از خرد و یادگیری....
فرصت تنگ بود و من بیش از این نمیتوانستم کتاب را ببینم. کتاب را سر جایش گذاشتم و بعد در اولین فرصت کتاب را سفارش دادم. کتاب که آمد انگار داشت آن سه احساس به یگانگی میرسید و چیزی شبیه هنر همراه با صدای فردوسی از توس میگفت: ببین و بخوان یا گوش دار و ببین.
بیشک این کتابی دیگر برای من بود و حس قدرتم میداد و توانستن؛ شاید رمزش این بود که هم تصویرهای واقعی هنرمندان ایرانی را داشت که توسط اولریش مارزلف گردآوری شده بود و هم برشهایی از شعرهای فردوسی و روایتی کوتاه از هر داستان که توسط محمدهادی محمدی نثر و نظم یافته بود. در اینجا هرگز قصد تبلیغ کتابی را ندارم و تصاویر هنرمندان ایرانی و روایتهای هزارههای ایران بسیار بزرگتر از دانشآموزی مثل من است تا بخواهم چیزی را بگویم. اینجا فقط خواستم تجربهای واقعی از کتابی را بگویم که برای من مؤثر واقع شد.
سیمرغ اولین تجربه من با شاهنامه هم تصاویر لبریز از شعر داشت و هم شعرهای لبریز از تجسم هنر. سیمرغ من در دو بال تصویر و شعر مبدأ واحدی داشت و انگار آن مبدأ واحد همدلی سحر آمیز با خرد ایرانی است، خیره شدن به تصاویر و نقاشیهای شگفت و گوش سپردن به تپشهای پنهانی کودکیام که حالا هویدا میشد و نیم جانم را جان تازه میبخشید و تنهاییهایم را بر میچید. روایتهای بدیعِ حکیم خرد و اندیشه هر دم سرنوشت کودکی را که بین زمین و آسمان امیدی به شعر و روایت نداشت را جان دوباره میداد. آهنگ پر طنین کلمات، زیر لب هر بار نوایی از خرد و امید و نژاد فارسی را ترکیب میکرد.
خرید کتاب کودک دربارهی شاهنامه
هر روز دفتری از آلبوم شاهنامه را باز میکنم و همراه این کتابِ متنی_تصویری، سیمرغ تجربه من بر فراز نژاد خرد، هنر و زبان پرواز میکند و روایتهای کوتاه و دلچسبی از فردوسی میشنوم و هم زمان تصاویری گیرا از استادان نقاش تهران، تبریز، بمبئی و... زمینهمند وجودم میشود.
میگذرد و میگذرد و احساس میکنم حالا باید کسی با هنرمندی شاهنامه را برایم بخواد و گوشهایم را با صدای خود حساس کند. دنبال کسانی گشتم و پیداهایی شد! این روایت را جای دیگر می گویم.
پایان سخنم را هم آواز و هم داستان با سعدی میشوم که: چو خوش گفت فردوسی پاکزاد/که رحمت بر آن تربت پاک باد