مارگو فالیس

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با مارگو فالیس را مشاهده کنید.

زویی و برادرش زاک، دوست داشتن که از درخت‌ها بالا برن. توی باغ پشت خونه‌شون، پنج درخت بلوط بزرگ بود که شاخ و برگ فراوانی داشتن. اون‌ها با هم مسابقه می‌دادن تا ببینن کدومشون زودتر از دیگری می‌تونه از درخت بالا بره. گاهی زویی برنده می‌شد و گاهی زاک. یکی از این درخت‌ها چندین شاخهٔ کم ارتفاع داشت. پدر زویی و زاک، روی این شاخه‌ها براشون یک تاب انداخته بود. اون از یک تایر کهنهٔ ماشین و مقداری طناب برای این کار استفاده کرد. زویی، زاک رو تاب می‌داد و زاک، زویی رو. هر دو توی تاب که می‌نشستن حسابی بالا می‌رفتن و کلی کیف می‌کردن.
شنبه, ۲۴ آبان
دانش‌آموزان کلاس خانم کرافورد همه چیز رو در بارهٔ غذاهایی که سالم‌اند و خوردنشون برای سلامتی خوبه، یاد گرفته بودن. خانم کرافورد به اون‌ها یاد داده بود به جای خوردن شیرینی، کیک، کلوچه و بیسکویت شکلاتی، میوه و سبزیجات بخورن.
دوشنبه, ۵ آبان
پدر، دخترش جسی رو به همراه خودش بُرد تا سوار بالُنی به رنگ قرمز و زرد و آبی راهراه بشن. بالُن از زمین برخاست و در آسمون شناور شد. جسی از اون بالا، بر روی زمین، جنگل‌های کاج، غان و بلوط، و آبگیرها و رودخانه‌های زیبا رو می‌دید.
چهارشنبه, ۲۹ مرداد
«فکر می‌کنم باید برای آلبرت یک حیوون خونگی بگیریم. اون یک سالش شده. نظر شما چیه؟» این پرسشی بود که خانم اپل‌باتم از شوهرش پرسید. آقای اپل‌باتم گفت: «حیوون خونگی؟… ماهی قرمز چطوره؟» و لبهاش رو غنچه کرد و مثل ماهی توی آب، اون‌ها رو حرکت داد.
شنبه, ۲۸ تیر
هر روز صبح، بابای مری با ماشین قرمزرنگش به سرِ کار می‌رفت. بابا پیش از این که از گاراژ بیرون بیاد، می‌ایستاد و برای مری دست تکون می‌داد. مری هم برای پدرش دست تکون می‌داد و به داخل خونه برمی‌گشت.
یکشنبه, ۱۴ اردیبهشت
کاری که برادلی خیلی دوست داشت این بود که روی تختش بالا و پایین بپره. مادر همیشه به اون می‌گفت: «برادلی روی تخت نپر. یک بار پرت می‌شی و می‌افتی روی چیزی و آسیب می‌بینی.» اما برادلی اصلاً به حرف‌های مادرش گوش نمی‌کرد. هر روز صبح، بعد از بیدار شدن از خواب، روی تخت خوابش بالا و پایین می‌پرید. گاهی بالشش و گاهی هم پتوهاش روی زمین می‌افتاد.
چهارشنبه, ۱۴ اسفند
جولی، پنج برادر و دو خواهر داشت. جولی خواهر و برادرهاش را خیلی دوست داشت، اما یک مشکلی بود: اون‌ها همه در یک رختخواب می‌خوابیدن. هر شب بعد از این که جولی موهای خرمایی‌رنگ بلندش رو شونه می‌کرد و دندون‌هاش رو مسواک می‌زد، به رختخواب می‌رفت.
چهارشنبه, ۲۳ بهمن
تنها کاری که گارت می‌کرد، گریه کردن بود. از وقتی چشمش رو باز می‌کرد و از خواب بیدار می‌شد، تا وقتی که مادر اون رو دوباره می‌خوابوند، گریه می‌کرد. نه دلش درد می‌کرد و نه گوشش؛ گریه می‌کرد، چون چیزی نبود که اون رو خوشحال کنه.
دوشنبه, ۲۱ بهمن
دونالد می‌خواست به ماهیگیری بره. از پدرش خواست تا باهاش بیاد، اما پدر خیلی کار داشت. از مادر خواست تا باهاش بیاد، ولی مادر ظرف‌ها رو می‌شست و کارهای دیگه‌ای هم داشت. برادر و خواهر هم که نداشت. با خودش گفت: «مثل این که باید خودم تنها برم.»
شنبه, ۱۹ بهمن