و همه چیز بد و بدتر بشود!
«بعضی وقتها روز در حالی شروع میشود که منتظر هیچ چیز نیستی.» روز با این حس آغاز شده و کتاب «درخت قرمز» هم با این جملهها. برای خواندن «درخت قرمز» باید به عقب برویم و تصویرهای پیشین را هم ببینیم. پیش از این صفحه آغاز و پس از صفحه شناسنامه، کتاب تصویری دارد که متنی همراهاش نیست. این تصویر با ما چه میگوید؟ در این تصویر، ساعت پایهدار بلندی را میببینیم که عقربهاش کمی مانده تا به یک برگ قرمز برسد.
برگ، در جای نشانه دوازده ایستاده و ساعت، هفت برگ سیاه دارد و یک برگ قرمز! باید از خودمان بپرسیم چرا برگ؟ چرا قرمز؟ و چرا عقربهٔ ساعت به برگ قرمز نرسیده؟ آیا ساعت هم منتظر است؟ آیا این ساعت یک ساعت واقعی است؟ چرا تنها روی صفحه هشت نشانه است؟ در بالای ساعت جایی که یک کوکو باید نشسته باشد، دری باز شده و لانهٔ پرندهای است که تخمی دروناش است. لانه قرمز است و از درون لانه خطی پیچ و تاب خورده و به صفحهٔ قبلاش رفته و اگر خط را ادامه بدهیم به پرندهای میرسیم که نوک به زمین میزند و کنارش عبارتی از کتاب است: «The Red Tree» درخت قرمز! آیا تخم درون ساعت هم منتظر است که جوجهای از آن بیرون بیاید؟
باز هم عقب میرویم و کتاب پیش از صفحه شناسنامهاش، تصویر دیگری دارد از دختری که در دشتی ایستاده روی چهارپایهای و بلندگویی به دهاناش گذاشته و از بلندگو حرف بیرون میریزد. حرفهایی که نمیدانیم میتوانند واژه بشوند یا نه؟ چرا روی چهارپایه ایستاده؟ آیا از روی آن چهارپایه، صدایاش بلندتر میشود؟ با بلندگو چهطور؟ صدایاش بلندتر است و میخواهد این صدا به کجا برسد؟ آیا میانهٔ آن دشت، کسی صدایاش را میشنود؟ و او چرا تنهاست و با یک بلندگو در درشتی بزرگ که ما در چشمانداز، تا آن دورها کسی یا چیزی را نمیبینیم؟ این تنهایی چه معنایی دارد؟ آیا دشت، یک دشت واقعی است مانند ساعت؟ مکان این کتاب، مکانی در واقعیت است؟ باز برگردیم به عقب و اینبار تصویر روی جلد را ببینیم. همان دختر سوار بر قایقی کاغذی است. چشمهایاش بسته است و رنگ چهرهاش کبود. غم نمایان است در حالت چهره و چشمها و دستهایاش که روی لبهٔ قایق گذاشته و لباس سیاه بر تن اوست. برگ قرمز در نزدیکی قایق او روی آب شناور است. نوشتههای روی قایق مهم است: «you, nothing, wait, dark, comes,…» و واژههایی دیگر. (ناشر کتاب باید به ترجمهٔ فارسی نوشتههای روی قایق توجه میکرد چون در درک معنای کتاب مهم هستند)
نکتهٔ مهم دیگر، تصویر قایق در آب است، انعکاس آن پر از برگهای سیاه است. این کتاب چه مفهومی را بازنمایی میکند؟ با همه چیزهایی که در تصویر و واژهها تا اینجا دیدیم و خواندیم، گمان میکنم حدساش آسان باشد، انتظار! اما انتظار برای چه و چرا؟ انتظار را کنار «تنهایی» بخوانید و تنهایی را کنار «خالی» و کنار «تاریکی» و «دردسر» و «هیچ» و «آمدن»
کتاب با تصویرهایاش داستان را آغاز کرده است و با خواننده و ببینده سخن میگوید، از تصویر روی جلد تا دو تصویر پیش از آغاز داستان با واژهها!
با این متن همراه شوید تا به دیدن کتاب «درخت قرمز» و شگفتیهایاش بنشینیم.
«بعضی وقتها روز در حالی شروع میشود
که منتظر هیچ چیز نیستی...»
به واژهها دقت کنیم! بعضی وقتها... بعضی روزها حال خوبی نداریم، برای همهمان اتفاق افتاده بعضی روزهایمان طوری باشد که حوصله هیچ چیزی را نداریم. یعنی همیشه و هر روز این اتفاق نمیافتد اما این بعضیها، همه روزت را میگیرد، همه لحظههای روزت را و اگر حواستات نباشد، روزهای بعد و روزهای بعدتر و یکباره میبینی همه روزهای زندگیات را در خودش میبلعد و بد و بدتر میشود.
پس روز با حس بدی شروع شده، بهتر است بگوییم با نداشتن هیچ حسی!
منتظر هیچچیز نیستی... انتظار مهم است. انتظار را کنار آمدن بخوانیم. انتظار برای آمدن یک خبر، دیدن یک دوست، رفتن به یک سفر، شروع یک کار تازه و انتظار برای خودت! وقتی منتظر هیچ چیز نیستی، یعنی خالی هستی. درونات تو را به دنیا متصل نمیکند. هیچ کششی به سمت دنیا نداری، بهتر است بگوییم بهسوی زندگی! پس نبودِ انتظار، درونات را تنها کرده و درون تنها، یعنی خالی. وقتی درونات خالی باشد، تاریکیها به تو هجوم میآورد.
این را از چه نشانهای در کتاب میگویم؟ در تصویر، دختر در رختخواباش نشسته. هنوز پتو روی پاهایاش است. چهرهاش نشان میدهد که ناراحت است و افسرده! دوربرش برگهای سیاه را میبینید که در اتاق سرگرداناند. چرا برگ؟ در ادامه میبینیم که برگ نشانه از چه چیزی است. نشانهٔ مهمتر در تصویر، پردهٔ کشیده تا پایین پنجره است. نور کمی از پایین پنجره به داخل آمده که فقط میتواند آمدن صبح را نشان دهد. اما نشانهٔ بسیار مهم این تصویر، قاب عکسی به دیوار پشت سر دختر است که تصویر برگ قرمزی دروناش است. این نشانهها را به یاد بسپارید. این کتاب را نمیتوانیم بدون دیدن و خواندن همزمان واژهها و نشانههای تصویرش درک کنیم.
و تصویر بینظیر بعدی کتاب! دختر دارد از در بیرون میرود. اتاق پر از برگهای سیاه شده است. همان نیمهٔ بدناش که در تصویر پیشین زیر پتو بود، زیر برگها رفته و او به سختی بیرون میرود. تا به حال حس کردهاید پاهایتان سنگین است؟ و حتی حوصلهٔ بلند شدن و راه رفتن هم ندارید؟ نیمهٔ بدنی که زیر پتو است و نیمهٔ بدنی که زیر برگهاست، اتفاقی نیست چون نویسنده و تصویرگر این کتاب، به همه چیز فکر کرده و حساب شده نوشته و تصویر کرده است. یادتان میآید دربارهٔ خالی درون چه گفتم و هجوم تاریکیها؟ در این تصویر برگهای سیاه را میبینید و این واژهها: «و همه چیز بد و بدتر میشود»
و تصویر بعدی، سر یک ماهی بزرگ که در آسمان است و از چشماش اشکی سیاه میریزد و بالای سر دخترک است که سرش پایین است و بیهدف در خیابان راه میرود! چرا میگویم بیهدف؟ برای همان جملهٔ آغاز «بعضی وقتها روز...» وقتی انتظار چیزی را نمیکشی، بیهدف در خیابانها میگردی برای پیدا کردن! پیدا کردن و جستوجو را هم بگذارید کنار واژههای انتظار، آمدن، تنهایی، خالی، تاریکی و هیچ. اما پیدا کردن چی؟
واژههای این صفحه چه میگویند؟: «زندگیات سیاه میشود.» و شما سیاهی را درون دهان بزرگ ماهی میبینید که انگار انتهایی ندارد. یک نشانهٔ مهم در این تصویر است. برگ قرمز که روی در فاضلاب افتاده است. گاهی این تاریکی، هیچ، تنهایی و خالیِ درونمان آنقدر بالای سر ما بزرگ شده است و روی ما سایه انداخته که آن برگ قرمز را نمیبینیم.
آب را در تصویر روی جلد یادتان مانده؟ حالا ماهی را دیدیم و در تصویر بعدی دخترک درون یک بطری است و چیزی شبیه کلاه غواصها روی سرش است و در انتهای اقیانوس است. او پرت شده به این انتها. چرا میگویم پرت شده؟ از لبه بطری خطهای موربی این افتادن و شتاب را بازنمایی میکند. واژهها چه میگویند: «هیچکس درکت نمیکند.» این هیچکس چه کسی است؟ تا اینجا دیدهایم یا خواندهایم که دخترک بخواهد با کسی ارتباط بگیرد و دیگران او را درک نکنند؟ حتی در خیابان او به آدمها نگاه هم نمیکند و سرش پایین است. پس این درک «هیچکس» درک چیست و درک کی؟
و در تصویر بعدی، نمایی از دنیایی ماشینی! و این واژهها: «دنیا ماشینی ناشنوا است.» و در تصویرهای درهم با رنگهای تند که تشخیص دختر از میانشان دشوار است و انگار دخترک میان این تصویرها گم شده است و این واژهها: «بدون احساس یا عقل»
بهتر است این دو صفحه را خوب خوب بخوانیم و ببینیم. هر تصویر چهار فریم کوچک دارد. در اولی یک مداد قرمز که خطهایی را روی زمین میکشد. در دومی دست دخترک و سایهاش که پنج خط کشیده. چهار خط موازی که با خط پنجام، رویشان را خط زده و تصویر سوم، که دخترک روی حلزونی است و در چهارمی حلزون را در فاصلهای دورتر میبینیم و در تصویر روبهرو او کشیدن و خط زدن را ادامه میدهد و تصویر او و حلزون، دورتر و دورتر میشوند و حلزون مانند دَورانهای رویاش در انتهای خطی دورانی است و برگ قرمز که فاصلهای دور از دخترک ایستاده. حالا واژهها: «بعضی وقتها منتظر میمانی
و منتظر میمانی
و منتظر میمانی
و منتظر میمانی
و منتظر میمانی
و منتظر میمانی
و هیچ اتفاقی نمیافتد.» حال از خودمان بپرسیم چرا خطها، چرا حرکت دورانی و چرا حلزون؟ اسارت، برگشت و انتظارِ هیچ. به اینها فکر کنید. وقتی درونات خالی است، برگشت و انتظار هر بار بیشتر تو را دور و اسیر میکند.
و وقتی هیچ اتفاقی نمیافتد که انتظارش را داری، چه میشود؟: «آنوقت تمام بلاها با هم بر سرت میآید.» و تصویر کشتیهایی در میان آبهایی خروشان را نشان میدهد که بین این کشتیهای غولپیکر، دختر ترسیده در میانه قایق کوچک قرمزی سر بالا آورده.
و وقتی خبری از آمدن چیزی نیست: «چیزهای شگفت از کنارت میگذرند.» و تصویر بسیار زیبای این صفحه، دخترک را نشان میدهد که از پشت پنچره به این شگفتیهای آسمان نگاه میکند. باید تصویر را درخود کتاب ببینیم، پرندههای قرمز در آسمان! نکتهٔ مهم این تصویر قفلی است که بر پنجره زده شده و رویاش نوشته: «افسوس»
«از بخت بد گریزی نیست» توی دست دخترک تاسی است. هرچه او بیندازد و هر عددی که با تاساش بیاورد، شانس و بخت با او همراه نیست. دخترک در شروع راهی ایستاده که میانهٔ ساختمانها و دنیا پیچ و تاب میخورد.
«بعضی وقتها درست نمیدانی که باید چهکار بکنی.» و دختر روی صحنهٔ نمایشی ایستاده که پر از اسباب جادو و شعبده است. او سرش پایین است و کلاههایی در تاریکی سالن در پایین صحنه هستند که انگار به او مینگرند و او هیچ نمیکند. شعبده هم به کار او نمیآید. حتی به او اسباب شعبده دادند و در تصویر قبل تاس، اما او ناامید است و هیچ کار نمیکند. این جمله را به یاد بسپارید: دختر هیچکاری نمیکند.
اما او بالاخره کاری میکند! تصویر، او را نشان میدهد که با مداد طرحی از خودش روی دیوار میکشد. طرح، انعکاس خودش است، شبیه یک سایه. چون خودش را از پشت نقاشی میکند. انعکاس تصویر روی جلد را به یاد بیاورید. نشانهها را در کتاب در کنار هم بخوانید. در این تصویر، دور او روی زمین پر از پرندههای قرمز است که نوک به زمین میزنند و برگ قرمز که دورتر از او روی زمین است و این واژهها: «یا اصلاً کی هستی.» جمله صفحه پیش را بگذارید کنار این جمله و با هم بخوانید: «بعضی وقتها درست نمیدانی که باید چهکار کنی
یا اصلاً کی هستی.»
و تصویری بزرگ از دنیایی که دختر دروناش است. باید تصویر را در خود کتاب ببینید. گفتن تمام نشانههای این تصویرها با واژه ممکن نیست. برگ قرمز را در تصویر میتوانید پیدا کنید. در گوشهای بسیار کوچک در میانه این همه رنگهای نارنجی تند و قرمز به چشمتان خواهد آمد. برگ قرمز مسیر را نشانمان داده تا اینجا!
و واژههای کتاب: «یا کجا هستی.» پس دختر به درک سه چیز میرسد: ۱- چه کار کند ۲- کی است؟ ۳- کجا است؟
و این واژههای پایانی: «و انگار روز همانطوری تمام میشود که شروع شده بود.» و تصویر چیزی ندارد جز همین واژهها اما تصویر روبهرو دخترک را نشان میدهد که شب به خانه رسیده و از لای در به درون اتاقاش نگاه میکند که گل قرمزی در میانهاش روییده و این واژهها: «اما ناگهان میبینی
درست جلوی رویت
درخشان و شاداب
بیصدا منتظر است.» چرا بیصدا؟ صدای این گل، صدای دخترک است و در تصویر بعد صدا را میبینیم!
و تصویر پایانی! تنها تصویری که دختر سرش را بالا گرفته و لبخند میزند و به درخت قرمزی نگاه میکند که در اتاقاش روییده: «درست همانطور که تصورش میکردی.» لبخند او صداست. درون او به صدا آمده و با او سخن گفتن را آغاز کرده است. دخترک خودش را در این جستوجو پیدا کرده است.
پس اجازه ندهیم بد و بدتر شود. کاری کنیم و بدانیم کی هستیم و کجا. آنوقت همهٔ روزها درحالی شروع میشود که منتظر همهٔ اتفاقهایی خوب هستیم، اتفاقهایی که از درونمان خواهد رویید.