پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را بخوانید.
بخش دوم: مارتین پبل یکی از ماست!
«خلاصه سرخ شدن مارتین ادامه داشت... البته به جز وقتهایی که واقعا باید سرخ میشد...»
شما چنین ویژگیهایی دارید؟ نوجوان که بودم، اگر کسی در مدرسه دعوایام میکرد، بهجای هول کردن، ترسیدن و هر واکنش دیگری، میخندیدم. یک بار روی پلههای راهروی مدرسه و دربرابر پرخاش معاون مدرسه، خندهی من تمام نمیشد! این ویژگی در سالهای دانشگاه هم با من بود. سر کلاسی، پرسشی از یکی از استادانم کردم و نتوانست پاسخ بدهد. من هم پرسیدن را ادامه دادم تا اینکه عصبانی شد و از کلاس بیرونام کرد. همراه من، دو نفر سمت راست و چپام را هم بیرون کرد. شاید بهنظرتان خندهدار بیاید که به دو نفر دیگر چهکار داشت؟ اما واقعا این کار را انجام داد. آن دو نفر بیرون کلاس مضطرب بودند، یکی هم گریه میکرد و من میخندیدم، بلند میخندیدم! این ویژگی کم کم خودش را به شکل دیگری در من نشان داد. هنوز گاهی این خنده را درونام حس میکنم و میدانم روزی به همان شکل، دوباره به درون ام برخواهد گشت!
همهی ما چنین واکنشهای متفاوتی نسبت به رخدادها داریم. بارها برایمان رخ داده و دیگران از واکنش ما متعجب شدهاند!
مارتین پبل یکی از ماست! یک انسان است. مارتین پبل متفاوت است و سرخ میشود. «سرخ شدن» معنایی از شرمندگی دارد برای مارتین که در برابر موقعیتهای متفاوت نمیتواند واکنشهای متفاوت داشته باشد. او همیشه یکجور است! بیرنگ و یا سرخ. مارتین واکنش احساسی دیگری ندارد. از کنشهای مارتین نمیگویم، واکنشهای او در این کتاب یکی است: «در موقعیتهای خاص که اگر هر کدام از دوستاناش به جای او بودند سرخ میشدند، مارتین هیچ واکنشی نشان نمیداد.» و نگاهها و واکنشهای دیگران آزارش میهد: «نمرهی مارتین به خاطر تقلب، منهای صفر شده...» این صدای معلم مارتین است که در کلاس نمرهی او را بلند میخواند و همهی همکلاسیهای مارتین از ردیفهای جلوتر و عقبتر مارتین، با صورتهای سرخ به مارتین نگاه میکنند که صورتاش سفید است! مارتین هم صفر گرفته و هم تقلب کرده و هیچ واکنشی هم نشان نمی دهد!
و این ویژگی مارتین جه تأثیری بر زندگیاش دارد؟ «او زنگهای تفریح تنها بود. او دیگر با دوستاناش بازی نمیکرد....» چرا؟ :«زیرا او از اینکه دیگران به رنگ صورتاش اشاره میکنند متنفر بود.» کلاه مارتین را یادتان میآید که روی صورتاش کشیده بود؟ چند بار برایتان پیش آمده که خودتان را از دیگران پنهان کرده باشید؟
وقتی همه قطاربازی میکنند یا هواپیما و زیردریایی میشوند، در همهی این بازیها که از گونه بازیهای گروهی هستند، مارتین پشت درختی ایستاده با صورت سرخاش. او حتی در تنهایی هم آسوده نیست! همه به او اشاره می کنند و می گویند: «واقعا خیلی قرمز شدی!... مارتین صورتات قرمز شده!... قرمز!... خیلی قرمز شدی!»
و مارتین دربرابر این فشار چه میکند: «او ترجیح میداد تنهایی بازی کند... من یک هواپیمای قرمزم! چقدر داره بهم خوش میگذره!» و ما مارتین را در جایی میبینیم که در دو صفحهی پیش از آن، شلوغ و پر از آدم بود و اکنون مارتین همانجا در تنهایی بازی میکند و تنها تصویر رنگی این صفحهی سیاه و سفید، صورت سرخ مارتین است!
فقط یک جا وجود دارد که صورت همه سرخ است و مارتین در آن غیرطبیعی بهنظر نمیآید و آن، زمان تعطیلات در کنار دریاست! در این دو صفحه، صورتهای سرخ همه را میبینیم در آفتاب! : «زیرا حتی در وسط زمستان، وقتی همه از سرما کبود میشدند مارتین رنگی غیرعادی برای چنین فصلی داشت...» تصویر این صفحه و نگاه مارتین را حتما ببینید.
و یک روز، اتفاقی میافتد. یک اتفاق ساده و حتی خیلی معمولی اما خیلی مهم برای مارتین!: «یک روز در راه خانه گاه و بی گاه قرمز می شد...» و یک «آتچ» بزرگ در تصویر!: «همین طور که از پلهها بالا می رفت. صدایی شبیه عطسه شنید..» و باز هم یک «آتچ» دیگر! :« وقتی به طبقه دوم رسید صدای یک عطسهی دیگر را شنید...» و باز در طبقهی سوم، صدای عطسه میآید: «یه نفر بدجوری سرما خورده!» و مارتین در طبقهی چهارم پسربچهای را میبیند و فکر میکند که سرما خورده است: «او رودی راکت، همسایهی جدید آنها بود.» رودی سرما نخورده! او هم مانند مارتین است. او یک بچهی دوست داشتنی و یک ویولونیست فوقالعاده و یک شاگرد خوب در مدرسه است اما: «یک چیز غیرعادی از کودکی در او وجود داشت... او خیلی عطسه میکرد، حتی وقتی سرما نخورده بود...» رودی برای همین شبیه مارتین است، او هم چیزی دارد که بقیه ندارند. رودی به مارتین میگوید که عطسههای بیموقع زندگی را برایاش سخت کرده، به ویژه هنگام نواختن ویولون. این موضوع، رودی را هم تنها میکند چون: «همه در مورد این موضوع صحبت میکردند..» و تنها کاری که راکت میتواند انجام دهد: «این بود که تنهایی برود کنار رودخانه تا قدم بزند، جایی که صدای آرام آب و آواز شیرین پرندگان به او تسلی میداد.» و مانند داستان مارتین، راوی داستان به کمک رودی میآید و از جادوگر سفید و پزشک حاذق میگوید. اما هیچکدام در زندگی رودی وجود ندارند و هیچکدام معالجهاش نمیکنند.
و چه رخ میدهد؟ : «رودی متوجهی سرخ شدن مارتین شد...» و با هم گفتوگو میکنند و دوست میشوند!: «آن شب آنها یک لحظه هم خوابشان نبرد، از ملاقات هم خیلی خوشحال بودند...» این حرفهای مارتین و رودی را هنگام خواب دربارهی یکدیگر بخوانید: «مارتین پبل خیلی خوبه، صورتاش هم یه جور قشنگی قرمز میشه... صدای عطسه میاد. باید رودی راکت باشه. این وقت شب شنیدن صدای یه دوست چهقدر خوبه!» میبینید؟ ویژگیهای که سبب شرمساری مارتین و رودی میشود از نگاه دیگری زیباست: «آنها جدانشدنی بودند.» رودی برای مارتین ویولون میزند و مارتین به رودی مهارتهای ورزشی را یاد میدهد. تصویرهای این چند صفحه را ببینید که چگونه مارتین و رودی همه جا دنبال هم میگردند: «مارتین هر جا میرسید بلافاصله دنبال رودی میگشت... و راکت جوان هم هرجا میرفت، سراغ پبل جوان را میگرفت...»
و بازیای که مارتین و رودی خیلی دوستاش دارند، چیست؟ :«بیوقفه قایم باشک بازی میکردند.» مارتینی که صورتاش سرخ میشود و رودیاش که همیشه عطسه میکند چهطور میتوانند پنهان شوند؟ و شوخی میان این دو چیست؟ رودی چشمهای مارتین را گرفته و میخواهد که مارتین حدس بزند او کیست اما بالای سر رودی چه نوشته؟ یک آتچ بزرگ! این هم یکی از شیرینیها و بازیهای زیبای این کتاب است!
و دو صفحه را میبینیم که مارتین و رودی کنار هم راه میروند: «اوقات خوشی با هم داشتند... در عین حال آنها میتوانستند ساعتها با هم باشند بیآنکه کلمهای حرف بزنند، زیرا آنها هرگز از بودن در کنار یکدیگر خسته نمیشدند.» وقتی رودی یرقان میگیرد، مارتین کنارش میماند و وقتی مارتین سرخک میگیرد، رودی. و در این جملههای زیبا خودش را نشان میدهد: «وقتی مارتین سرما خورد، از اینکه مثل دوستاش عطسه میکرد لذت میبرد... و یه روز که صورت رودی زیر آفتاب سوخته بود، از فکر اینکه بعضی وقتها... میتوانست مثل دوستاش سرخ شود خیلی خوشحال بود.»
و چند صفحهی بعد یک «اما» ی بزرگ در تصویر میبینیم. چه رخ میدهد. مارتین از پلهها میدود بالا که به خانهی رودی برود اما چه میبیند؟ رودی و خانوادهاش از آنجا رفتهاند. این جمله را به دقت بخوانید. وقتی مارتین با خانهی خالی روبهرو میشود: «در همین لحظه بود که او از شدت ناراحتی رنگاش قرمز شد...» این تنها جای داستان است که مارتین برای سرخ شدناش دلیل دارد!
رودی یک نامه برای مارتین گذاشته با آدرس جدیدش. اما نه مامانِ مارتین، نامه را پیدا میکند نه بابای مارتین میگوید و یا میداند کجاست!
روزها میگذرد و مارتین دوستان دیگری پیدا میکند. این صفحهها را خوب بخوانید. مارتین بعد از دوستی با رودی، دوست شدن و دوست پیدا کردن را یاد گرفته و مهمتر از آن متوجه ویژگیهای خاص آدمها میشود: «پاتریک کوپر که میتوانست با انگشتاناش سوت بزند...» دوقلوهای فیلیپ که همیشه چیزهایی درست میکنند. پل بارکر و خواهرش که همیشه میجنگند و دوست بامزه و خیلی متفاوت مارتین، که ناماش وین است!: «یک سرخموی کوچک با عینک که خیلی فراموشکار بود.»
اما مارتین، رودی راکت را هرگز فراموش نمیکند: «وقتی شما کوچک هستید، روزها خیلی زود میگذرند بیآنکه هرگز متوجه آن شوید. به این ترتیب ماهها گذشت...» مارتین بزرگ میشود او گاهی سرخ میشود حتی وقتی یک مرد بالغ میشود: »یک مرد بالغ با کلی تماس...» او خیلی سرش شلوغ است: «او در شهر بزرگی زندگی میکرد جایی که همه عجله داشتند و او هم دقیقا مثل بقیه عجله داشت...» رودی و مارتین در بزرگسالی دوباره همدیگر را پیدا میکنند. نمیگویم چگونه و کجا! میخواهم لذت خواندن و چشیدن این داستان زیبا را خودتان حس کنید.
دنیا خیلی خیلی بزرگ است و مارتین پبل و رودی راکت، دو انسان ریز در این دنیای شلوغ! اما این دو همدیگر را پیدا میکنند و هرگز از بودن در کنار هم خسته نمیشوند. ضعفهایی که هرکدامشان حس میکردند، از نگاه دیگری زیباست. قرمزی صورت مارتین برای رودی زیباست و صدای عطسههای رودی برای مارتین دلنشین!
همهی ما مارتین پبل هستیم. اگر چنین دوستی را یافتید: «آنها هرگز از بودن در کنار یکدیگر خسته نمیشدند.» هرگز رهایاش نکنید!