زریر و ارجاسب

فهرست:

مقدمه
خشم ارجاسب
نامه ارجاسب
پاسخ زریر
آماده کردن سپاه 
پیشگویی جاماسب
خشم گرفتن گشتاسب
نوید سرداران
رای گشتاسب
نبرد ایرانیان و خیونان
وعده‌ی ارجاسب
کشته شدن زریر
به میدان رفتن بستور
پدر و فرزند
رزم بستور
رفتن بیدرفش به جنگ بستور
کشته شدن بیدرفش
گرامی کرد
رسیدن بستور به اسفندیار
گرفتاری ارجاسب

مقدمه

زریر، پهلوان نامدار، برادر شهریار ایران، گشتاسب بود. در زمان گشتاسب بود که زردشت، پیغمبر ایرانی ظاهر شد و مردم را به راستی و پاکی و یزدان پرستی خواند. گشتاسب آیین زردشت را پذیرفت و وی را پشتیبانی کرد.

ارجاسب پادشاه توران خشمگین شد و از گشتاسب خواست تا به کیش دیرین باز گردد. گشتاسب گردن ننهاد و سرانجام کار به جنگ میان ایرانیان و تورانیان کشید. داستان زریر داستان دلاوری پهلوانان ایرانی در این جنگ است که در یکی از کتاب‌های کهن ایران به نام یادگار زریران به جا مانده است.

این کتاب به زبان پهلوی نوشته شده که زبان رسمی ایران در زمان ساسانیان بود. خود داستان که در اصل منظوم بوده است از داستان‌های نواحی خاوری ایران است که بعداً در همه ایران رایج شده. آنچه از پی می‌آید کم و بیش با متن اصلی برابر است.

در زمان پادشاهی گشتاسب، زردشت، پیغمبر ایرانی ظاهر شد و مردم این سرزمین را به راستی و پاکی و پرستش هرمزد خواند. گشتاسب شاه ایران و زریر برادر وی که سپهسالار ایران بود و اسفندیار رویین تن فرزند گشتاسب با دیگر شاهزادگان و بزرگان ایران کیش زردشت را پذیرفتند.

زردشت به ایرانیان آموخت که این جهان را هرمزد پدید آورد و در آن جز نیکی و زیبایی نیافرید. اما اهریمن بدکنش، آفت و ناپاکی و زشتی آفرید و جهان ما را به بدی آلوده کرد. هرمزد نگاهبان راستی و پاکی و پشتیبان نیک مردان است و با اهریمن بدکار می‌ستیزد تا او را از قلمرو آفرینش براند و صفا و زیبایی نخستین را به عالم بازگرداند. هرکسی نیکی کند هرمزد را در این مقصود یاری کرده است.

ایرانیانی که در قلمرو گشتاسب بودند همه به کیش زردشتی درآمدند. به ارجاسب پادشاه کشور همسایه، که پادشاهی زورمند و ستمگر بود، خبر رسید که گشتاسب از کیش دیرین روی پیچیده و دین نو پذیرفته است و پس از این سر دوستی و یگانگی ندارد.

خشم ارجاسب

ارجاسب خشمگین شد و فرمود تا نامه‌ای به گشتاسب نوشتند. آن‌‌گاه دو وزیر خود بیدرفش و نامخواست هزاران را پیش خواند و آنان را با نامه و بیست هزار سپاه روانه دربار گشتاسب کرد.

این دو، چون به دربار گشتاسب رسیدند، وزیر گشتاسب به اندرون رفت و به گشتاسب گفت: «ارجاسب پادشاه قوم خیون بزرگ‌ترین مردان کشور خود بیدرفش جادو و نامخواست هزاران را با نامه‌ای و بیست هزار سپاه نزد ما فرستاده است. اینک رسیده‌اند و بار می‌خواهند. گشتاسب بار داد و بیدرفش و نامخواست به درون آمدند و نامه را به دست گشتاسب دادند.

نامه ارجاسب

نامه خوان به‌پا خاست و چنین خواند:

«از ارجاسب شاه خیونان به گشتاسب شاه ایران زمین درود؛ شنیده‌ام که دین پدران خود را رها کرده و کیش زردشت پیر را پذیرفته‌ای و به پرستش هرمزد پرداخته‌ای. دریغ است شاهی چون تو نامور و خردمند روز خود را تباه کند و فریب کیش نو را بخورد. حال سزاوار آن است که شاه ایران دین هرمزد را یکسره رها کند و زردشت را از خود براند و باز با ما هم‌کیش شود. اگر چنین کردی تو را گرامی خواهم داشت و هر سال زر و سیم و اسبان بسیار نزد تو خواهم فرستاد و سرزمین‌های تازه به تو خواهم سپرد. اما اگر گفتار مرا نپذیری و دین زردشت را رها نکنی با سپاه گران به ایران خواهم آمد و تر و خشک را خواهم سوخت و چارپای و دو پای را آواره خواهم کرد. درختان را برخواهم کند و آتش در ملک تو خواهم زد و سرزمین‌ات را ویران خواهم کرد و تو را نیز در بند خواهم کشید.

پاسخ زریر

چون نامه خوانده شد زریر دلاور، سپهسالار ایران و برادر گشتاسب، شمشیر از نیام بیرون کشید و روی به بیدرفش و نامخواست کرد و گفت: «اگر نه این بود که شما فرستاده هستید و فرستاده معذور است، سر شما را به این شمشیر از تن جدا می‌کردم، تا شاه شما دیگر از دین هرمزد به بی‌حرمتی یاد نکند.»

آنگاه روی به گشتاسب کرد و اجازه خواست تا نامه ارجاسب را او پاسخ بنویسید. گشتاسب اجازه داد. زریر فرمود تا چنین نوشتند:

سازگشتاسب شاه ایران زمین به ارجاسب شاه خیونان درود؛

نخست آن که ما دین پاک هرمزد را هرگز رها نخواهیم کرد و به هم‌کیشی تو تن در نخواهیم داد.

دوم آن که چون پای از حد خود بیرون گذاشتی و سخن بیهوده گفتی آماده کارزار باش. سپاه فراهم کن و به دشت هامون بیا. در این دشت اسبان را به تاخت خواهیم آورد و تیر از کمان خواهیم گشود، آنگاه خواهی دید یزدان پرستان چگونه جادو پرستان را به خاک خواهند انداخت.

سپس نامه را به بیدرفش داد و گفت به ارجاسب جادو بگو باش تا ببینی چگونه روزگارت را تباه خواهم کرد.

آماده کردن سپاه

چون بیدرفش و نامخواست با پیغام جنگ روانه شدند، گشتاسب زریر را پیش خواند و فرمان داد تا بر سر کوه‌های بلند آتش بیفروزند و در سراسر کشور آواز دهند که همه جوانان و مردان از ده ساله تا شصت ساله خود را آماده کارزار کنند و تا یک ماه دیگر در لشکرگاه حاضر شوند.

چیزی نگذشت که مردان جنگی از هر سو به دربار گشتاسب روی نهادند. زریر، سپهسالار ایران، برگردونه زرین خویش ایستاده بود و سپاه را سان می‌دید. پیلبانان بر پیل و سواران بر اسب و گردونه تازان برگردونه‌های خویش از برابر وی می‌گذشتند. صدای نای و دهل به آسمان می‌رفت و چشم از برق تیغ و نیزه و تابش زره و خفتان خیره می‌شد؛ بانگ مردان و شیهه اسبان در کوه و دشت می‌پیچید. چنان سپاهی فراهم آمد که از گرد آنان خورشید پنهان شد و روز روشن چون شب تیره گردید. مرغان آسمان جز بر سر اسبان یا نوک نیزه‌ها یا سر کوه‌های بلند جایی برای نشستن نمی‌یافتند. در و دشت از موج سپاه ایران چون دریای خروشان شد.

پیشگویی جاماسب

گشتاسب، وزیری پیر و خردمند به نام جاماسب داشت. چون لشکر آماده شد و ساز جنگ فراهم آمد. گشتاسب بر تخت کیانی نشست و جاماسب را نزد خود خواند و گفت:«جاماسب، تو مردی دانا و بینا و شناسایی. دانایی تو به حدی است که می‌دانی از ابرها کدام باران ریز است و کدام نیست. وقتی گل‌ها شکفته می-شوند می‌دانی کدام شب شکفته است و کدام روز. اگر ده روز باران ببارد

می‌دانی چند قطره بر زمین باریده است. پس تو بی‌گمان می‌دانی که فردا در کارزاری که میان ایرانیان و خیونان در خواهد گرفت چه خواهد گذشت و از فرزندان و برادران من کدام در رزم جان خواهند سپرد و که زنده خواهد ماند. آنچه در این باره میدانی بگو.»

جاماسب گفت«شاها کاش من هرگز از مادر نزاده بودم. و چون زادم کاش در کودکی از جهان رفته بودم، و یا کاش مرغی بودم و در دریا افتاده بودم تا امروز زنده نبودم و پادشاه چنین پرسشی از من نمی‌کرد.

اما اکنون که از من می‌پرسید جز راست چیزی نخواهم گفت. اما شاه باید به فرهٔ هرمزد ودین زردشت و جان زریر سوگند یاد کند که مرا آزاری نرساند و هرچه بگویم جانم در امان باشد.»

گشتاسب سوگند خورد و جاماسب گفت:« آری، کاش از مادر نزاده بودم و شاه چنین پرسشی از من نمی‌کرد. اما حال که پرسیده است باید بگویم که فردا چون رزم فرارسد و دلیران کارزار در هم آویزند چه بسا مادران که بی‌پسر و فرزندان که بی‌پدر و زنان که بی‌شوهر شوند. چه بسا اسبان ایران سپاه، که بی‌سوار در خون خیونان بتازند و سوار خود را بجویند اما نیابند! خوش‌بخت آن که نباشد و نبیند که این بیدرفش جادو، سپهدار خیونان، چگونه اسب خواهد تاخت و پیکار خواهد کرد و چگونه به نیرنگ و ناجوانمردی زریر دلاور، برادر تو و سپهسالار ایران را به خاک خواهد انداخت و اسب نامدار او، آن اسب سیاه آهنین سم راه گرفتار خواهد کرد.

خوشبخت آن که نباشد و نبیند که نامخواست هزاران، سردار دیومنشانه چگونه برادر تو پادخسرو نیکوکار و دلیر را هلاک خواهد کرد و اسبش را اسیر خواهد نمود، و چگونه فرشاورد فرزند نامدار تو که از همهٔ پسرانت نزد تو گرامی‌تر است به دست دشمن کشته خواهد شد. آری، از برادران و فرزندان تو بیست و سه تن در این نبرد به خاک خواهند افتاد.»

خشم گرفتن گشتاسب

گشتاسب چون این سخنان را شنید خونش از خشم به‌جوش آمد. از تخت کیانی فرود آمد و شمشیری به دست راست و خنجری به دست چپ گرفت و به جاماسب گفت: «ای‌جادوگر بد کنش، این چه سخنانی است که می‌گویی؟ اگر نه این بود که به فرهٔ هرمزد ودین زردشت و جان زریر سوگند خورده‌ام. با این دو تیغ سر تو را از بدن جدا می‌کردم و به خاک می‌افکندم.»

نوید سرداران

جاماسب گفت:«پادشاها، از تقدیر چاره نیست. آن‌چه باید روی دهد روی خواهد داد. سزاوار آن است که شاه خشم نگیرد، بل بر تخت کیانی بنشیند و کار رزم را ساز کند.» گشتاسب نپذیرفت و در خشم ماند.

زریر دلاور سپهسالار ایران پیش رفت و گفت: «پادشاه خاطر خود را پریشان مسازد و بر تخت کیانی قرار گیرد. فردا که روز نبرد فرا رسد من با سپاه خود صدو پنجاه هزار از جنگجویان خون را از دم تیغ خواهم گذراند. گشتاسب شاه نپذیرفت و در خشم ماند.

پادخسرو، زردشتی پاک و برادر زریر، پیش رفت و گفت: «پادشاه خاطر رنجه مدارد و بر تخت کیانی قرار گیرد. چون فردا نبرد آغاز کنیم من با سپاه خود صدو چهل هزار از سپاه دشمن را به خاک خواهم افکند. گشتاسب شاه نپذیرفت و در خشم ماند.

فرشاورد فرزند دلیر گشتاسب پیش رفت و گفت: پادشاه خاطر آسوده دارد و بر تخت کیانی قرار گیرد. فردا چون اسب در میدان رزم بتازیم من با سپاه خود صد و سی هزار از خیونان را هلاک خواهم کرد. گشتاسب شاه نپذیرفت و در خشم ماند.

آنگاه اسفندیار یل، فرزند گشتاسب و سردار نامداره پای پیشنهاد و گفت: «پادشاهی نگرانی از خود دور کند و برخیزد و بر تخت قرار گیرد. من به فرهٔ هرمزد و دین زردشت و جان پادشاه سوگند می‌خورم که چون فردا به عرصه کارزار درآیم نگذارم که یک تن از خیونان زنده بازگردد.»

رأی گشتاسب

پس گشتاسب برخاست و برتخت نشست. جاماسب را پیش خواند و گفت «هرگز چنان مباد که تو می‌گویی. من فرمان خواهم داد تا دژی رویین بسازند و بر آن در بندهای آهنین بگذارند و فرزندان و برادران من و شاهزادگان در آن بنشینند تا دست دشمن به آنها نرسد.»

جاماسب گفت: «پادشاها، اگر فرزندان و براداران تو در دژ رویین بنشینند، که با دشمن نبرد خواهد کرد؟ چه کسی جز زریر دلاور می‌تواند صدو پنجاه هزار از سپاه دشمن را هلاک کند؟ چه کسی چون پاد خسرو و فرشاورد می‌تواند در گروه خیونان شکست اندازد؟»

گشتاسب گفت: «ای جاماسب، به من بگو که از خیونان چندتن به کارزار خواهند آمد و از آنان که می‌آیند چند تن باز خواهند گشت؟»

جاماسپ گفت: «از خیونان صدوسی‌و یک بار ده هزار به جنگ ایرانیان خواهند آمد. اما از این صدوسی و یک ده هزار هیچ کس زنده باز نخواهد گشت، مگر ارجاسب پادشاه آن‌ها، اما ارجاسب را هم اسفندیار یل خواهد گرفت. دست و پا و گوشش را خواهد برید و بر خری دم بریده به کشور خویش باز خواهد فرستاد تا بگوید از دست یل اسفندیار چه دیده است.»

آنگاه گشتاسب بر پای خاست و رو به بزرگان و آزادگان کرد و گفت «اگر در این کارزار که در پیش داریم همه برادرانم کشته شوند و شاهزادگان سراسر جان بسپارند و از سی تن پسران و دخترانم یک تن زنده نماند محال است که کیش زردشت را رها کنم و گفتهٔ دشمن را بپذیرم. همه آماده پیکار شوید.»

نبرد ایرانیان و خیونان

چون روز دیگر آفتاب برآمده سپاه در کشور آماده کارزار شدند و دلیران پای در میدان نبرد نهادند. گشتاسب شاه بر سر کوهی برآمد و چشم بر پهنه کارزار

دوخت. ارجاسب پادشاه خیونان نیز از سوی دیگر بر سر کوهی رفت تا بداند نبرد چگونه می‌گذرد.

زریر دلاور، سپهسالار ایران، پای در رکاب آورد و به میدان تاخت. ارجاسب دید شیرمردی با شمشیر خون افشان، چون آتشی که در نیستان بیفتد. در سپاه وی افتاده. هر شمشیر که می‌زند ده تن را به خاک می‌اندازد و چون شمشیر را باز می‌گرداند ده تن دیگر را هلاک می‌کند. تشنه خون خیونان است و سیرابی ندارد.

وعده‌ی ارجاسب

ارجاسب را هراس گرفت. فریاد برآورد که: «از میان شما خیونان کیست که به جنگ زریره دلاور سپهسالار ایران برود و دست او را از سپاه ما کوتاه کند؟ هرکس از عهده برآید او را بزرگی خواهم بخشید و دختر خود را که در همه کشور دختری ازاو زیباتر نیست به زنی به وی خواهم داد، چه اگر زریر، رزم‌جو تا شامگاه چنین پیکار کند از ماکسی زنده باز نخواهد گشت.»

کشته شدن زریر

بیدرفش جادو پیش دوید و گفت: «اسب مرا زین کنید.» پس بر اسب نشست و ژوبین جادویی را، که دیوان افسون کرده بودند و بیدرفش به زهر آلوده بود، در دست گرفت و به میدان تاخت. چون شیوه رزم زریر را دید دانست که از پیش روی مرد میدان او نیست. نیرنگ آغاز کرد و پنهانی خود را به عقب زریر رسانید و به نامردی تیغ را از پشت بر او فرود آورد و از دل او گذراند. زریر دلاور از جنگ باز ایستاد. پرش تیرها و خروش دلیران فرونشست زریر بیجان بر زمین افتاد.

به میدان رفتن بشتور

گشتاسب از سر کوه دید که پیکار سرد شد و خروش دلیران و بانگ کمان‌ها فرو ایستاد. دانست به جان زریر آسیبی رسیده است. آشفته شد و فریاد برآورد که: «زریر از پیکار بازماند. کیست که به خون‌خواهی زریر قدم در میدان گذارد؟ هرکس کین زریر را از دشمن بستاند دختر خود، همای را که در همه کشور دختری از او زیباتر نیست به وی خواهم داد و او را بزرگ خواهم کرد. کسی سخن نگفت. بستور فرزند برنای زریر قدم پیش گذارد و گفت: «شاه فرمان دهد تا اسب برای من زین کنند تا من به میدان کارزار بروم و صحنه پیکار را ببینم و بدانم پدرم زریر دلاور زنده است یا کشته و کار سپاه چگونه است.»

گشتاسب گفت: «فرزند، توجوان سالی، تیغ زدن و پیکار کردن نمی‌دانی. به عرصه کارزار مرو، مبادا که خیونان در رسند و تو را نیز چون پدر دلاورت از پای درآورند. آن گاه فخر خواهند کرد که زریر سپهدار و فرزندش بستور را به خاک انداختیم. اما بستور که دلش از مهر پدر آکنده بود آرام نگرفت. پنهان پیش میرآخور رفت و اسبی به زیرران آورد و شمشیرزنان به میدان تاخت.

پدر و فرزند

در میانه میدان، بستور زریر دلاور را بر خاک و خون آغشته دید. نالان شد و شکوه و زاری آغاز کرد که: «الا ای دلاور، چگونه از کارزار باز ایستادی؟ الا ای سیمرغ رزمجو اسب تو را که در ربود؟ تو که چندان آرزوی جنگ خیونان داشتی چگونه اکنون چون بینوایان و بی‌کسان کشته بر خاک افتاده‌ای؟ ببین که ریش و گیسوان پیچیده‌ات را باد پریشان ساخته و تن پاکیزه‌ات پایمال اسبان شده و خاک بر سر و رویت نشسته. اکنون چه کنم، که اگر از اسب فرود آیم و سر تو را در دامان گیرم و گرد از رویت بفشانم دشمنان امانم نخواهند داد و مرا نیز چون تو خواهند کشت و خواهند گفت به یک روز دو نامدار را از میان برداشتم و زریر دلاور و پسرش بستور را هلاک کردیم.»

رزم بستور

آنگاه بستور برخاست و تازان نزد گشتاسب آمد و گفت: «من به میدان کارزار رفتم و نبرد ایرانیان و خیونان را نیک دیدم. پدرم زریر دلاور، در میانه میدان به

خاک افتاده. اگر شاه اجازه دهد من به خون خواهی زریر آهنگ میدان کنم.»

گشتاسب را از دلیری نوجوان شگفت آمد و خواست او را بازدارد؛ اما جاماسب پیر گفت: «این جوان را برگ و ساز جنگ دهید که خون‌خواهی زریر در سرنوشت اوست.» پس گشتاسب گفت تا اسبی تیزرو برای بستور آماده کردند و بستور ژوبین و تیر و ترکش برداشت و رهسپار میدان شد.

رفتن بیدرفش به جنگ بستور

ارجاسب، پادشاه خیونان، از دیدگاه خود نظر انداخت و دید که نوجوانی دلیر بر اسب می‌تازد و سپاه خیونان را یکی پس از دیگری هلاک می‌کند. گفت: «این کودک کیست که چون زریر دلاور چنین نیز می‌جنگد و عرصه بر لشکر من تنگ می‌کند؟ چنین سواری باید از نژاد گشتاسب و زریر باشد. کیست که به پیکار او رود؟ هرکس او را هلاک کند دختر خود بهستان را که از وی در همه کشور من دختری زیباتر نیست به زنی به او خواهم داد. چه اگر این جوان تا شامگاه رزم کند از سپاه من کسی زنده باز نخواهد گشت.»

بیدرفش جادو، که به نامردی تیغ بر پشت زریر فرو برده بود. بر پای خاست و گفت: «کار این کودک با من است. آن گاه بر اسب سیاه آهنین سمی، که از زیر دلاور به غارت برده بود، نشست و به جانب بستور تاخت. اما چون دید یارای آن ندارد که از پیش روی با بستور هم نبرد شود پنهان به پس پشت وی تاخت. بستور دل آگاه غافل نماند. او را ندا داد که: ای ناجوان‌مرد بدکنش، پیش‌تر بیا. من گرچه بر اسب سوارم، سواری نمی‌دانم و گرچه تیر در ترکش دارم، تیراندازی نمی‌دانم. پیش‌تر بیا تا با تو چنان کنم که تو با پدر من کردی.»

کشته شدن بیدرفش

بیدرفش ژوبین زهرآلود را، که دیوان افسون کرده بودند، به دست گرفت و گستاخ پیش رفت. اسب سیاه آهنین سم که بیدرفش بر آن سوار بود وقتی که آواز بستور

را شنید برسر پا ایستاد و شیهه سرداد. بستور ژوبین به دست گرفت و آماده نبرد شد. اما در همین هنگام از روان زریر ندایی به دستور رسید که: «فرزند، ژوبین را بینداز و تیری از ترکش بگیر و بیدرفش را به آن نشان کن.» بستور بی‌درنگ ژوبین را به زمین انداخت و تیری از ترکش بیرون کشید و در کمان گذاشت و به سوی بیدرفش پرتاب کرد. تیر بر دل بیدرفش فرود آمد و از پشت وی به در رفت و بیدرفش برخاک افتاد.

آن‌گاه بستور درود به روان پدر فرستاد و جامه جواهری را که بیدرفش از زریر غنیمت گرفته بود، برداشت و براسب زریر نشست و اسب خویش را یدک گرفت و تیغ زنان به جانب علمدار سپاه ایران تاخت.

گرامی کَرد

بستور دید گرامی کرد علمدار ایران درفش را به دندان گرفته و با دو دست کارزار می‌کند. سپاه چون بستور را دیدند فریاد برآورند که: «بستور، اینجا چرا آمدی؟ تو هنوز جوان سالی و رسم کارزار نمی‌دانی. مبادا دشمنان بر تو چیره شوند و آنگاه بگویند در یک روز دو نامدار را از پای درآوردیم.»

بستور روی به علمدار دلیر کرد و گفت: «همواره پیروز باشی ای گرامی کرد دلیر، ای علمدار ایران، اگر زنده پیش گشتاسب رسیدم خواهم گفت که چگونه کارزار می‌کردی و دشمن می‌کشتی.»

رسیدن بستور به اسفندیار

پس از آن بستور تیغ زنان تاخت تا به جایی رسید که اسفندیار دلیر، برادر زریر، بر سر سپاه ایران ایستاده بود. اسفندیار چون بستور جوان را پیروز دید شاد شد. فرماندهی سپاه را به وی سپرد و خود به جنگ ارجاسب، پادشاه خیونان که بر سرکوه ایستاده بود، شتافت و در اندک زمانی ارجاسب را با صد و بیست هزار سپاهش از دامن کوه به دشت انداخت و آنان را به جانب بستور راند.

گرفتاری ارجاسب

علمدار سپاه از یک سو، بستور و اسفندیار یل از سوی دیگر، سپاه خیونان را در میان گرفتند و راه گریز را بر آنان بستند. سپاه ایران به جوش آمدند و دلیران و پهلوانان تیغ در میان دشمنان بدخواه نهادند و گروه‌ها گروه از خیونان به خاک هلاک انداختند. چیزی نگذشت که سپاه خیونان شکست دید و همگی جز ارجاسب از دم تیغ گذشتند.

اسفندیار به سوی ارجاسب تاخت و وی را در بند کشید. آنگاه فرمان داد تا دست و پا و گوش او را بریدند و باژگونه بر خری دم بریده سوار کردند. سپس روی به وی کرد و گفت: «به کشور خود برو و بگو که از دست یل اسفندیار چه دیدی، تا همگان بدانند که خیونان که به ستمگری دست به جنگ زدند و زریر دلاور را به ناجوانمردی برخاک انداختند از دست ایرانیان چه کشیدند و پایان جور و بیداد چیست.»

داستان‌های مرتبط:

فرشته باران و دیو خشکی

آرش کمانگیر

Submitted by editor74 on