سالهاست که از ایران دور هستم و البته ارتباطام را با کشورم از راه سفرهای سالیانه کم و بیش حفظ کردهام. هربار که به ایران برمیگردم، شاهد بسیاری چیزها هستم که شاید اگر حضور نمیداشتم نمیتوانستم آنها را باور کنم. در آخرین سفرم که بهار 1401 انجام شد، چیزی که مرا بیش از همه بهتزده کرده، دیدار از موزه کودکی ایرانک بود. من که تا پیش از سفرم به خارج از کشور، از اعضای شورای کتاب کودک بودم و با جریانهای ادبیات کودکان از نزدیک آشنایی داشتم و همکاری میکردم، پس از سالها دوری، وقتی میبینم، علیرغم مشکلات فراوان که در جامعه وجود دارد، گروه یا گروههایی هستند که خستگیناپذیر برای ارتقاء زندگی بهتر برای کودکان تلاش میکنند، از خود این سوال را میکنم که فعالیتکردن آن هم از این جنس در این وضعیت چهقدر میتواند ارزشمند باشد.
از نگاه من، که در موزه کودکی ایرانک قدم زدم، موزه کودکی ایرانک جایی است که روح و تن خستهات را با جان کودکی در میآمیزی. اجتماعی است از همه نازنینانی که عاشقانه برخاستهاند تا از کودکی من، تو و تمام کسانی که دوستشان داریم سخن گویند. از نخستین ابزارهای مورد نیازکودک در دوره باستان هم چون شیرمکها گرفته تا اسباب بازیها، عروسکها و مشق کودکان بر روی سنگ نبشتهها ، کتابهای درسیای که شاید روزی در دستان مادرم بارها و بارها ورق زده و خوانده شدهاند تا نظریه پردازهایی که همه عمر تلاش برای باسواد کردن و به کار انداختن خرد و فهم کودکان داشتهاند، همه روایت از این دارد که موزه کودکی ایرانک موزهای است قصهگو که با نامش بسیار همخوانی دارد. از کودکی برایت قصه میخواند گویی با دیدن هر بخش از موزه با کودکان همان دوره سفر میکنی انگار تو خودت یکی از آنهایی یا دست کم آرزو داری یکی از آنها باشی. رنج ها، شادیها و خستگیها را همه را لمس میکنی میتوانی رویاها و آرزوهای کودکیات را پیدا کنی.
بازدید از این موزه همچون گشتوگذار کودکی است که از دوره باستان آغاز میشود در این گردش رشد بی وقفه کودکان را در طول تاریخ تا دوره معاصر نظارهگر هستی این همه مدیون معلمهایی است که در گذرعمر خود هیچ چیز را برای خود نخواستند، کسانی که نگاه پرامیدشان ، ادامه تلاشی خستگیناپذیر را در تو جستوجو میکنند هم چنان که خود تلاش کردند. از میرزا حسن رشدیه گرفته تا جبار باغچهبان، تا پدربزرگ قصههای خوب مهدی آذریزدی، عباس یمینیشریف تا صبحی مهتدی اولین قصهگوی رادیو ایران تا کسانی که برای نمایش کودکان بسیار کوشیدند، از داستاننویسان دهه 40 و 50 مانند صمد بهرنگی، علی اشرفدرویشیان و کوشندگان آموزش و پرورش و ادبیات کودکان مانند، توران میرهادی، یحیی مافی، معصومه سهراب، محمد بهمنبیگی و نیز تصویرگرانی مانند پرویز کلانتری، نورالدین زرینکلک، فرشید مثقالی که با خلق آثارخود، قصهها را ماندنیتر کردند، تا آثار اسناد مربوط به شورای کتاب کودک و کانون پرورشی فکری و البته در میان همه این چیزها، مجموعه عظیمی از وسایل زندگی کودک و اسباب بازیهای آنها به شدت روی هر مخاطبی تأثیر میگذارد. در این فضا بود که لحظهای خودم را کودکیام را در کنار کودکان دیگر در موزه تجسم میکردم. سپس آموزگارهای خودم را به یاد میآوردم و آموختههایم را. افسوس و صد افسوس که هم چنان جای این عزیزان این پیامبران خرد و آگاهی در سامانه آموزشی ما خالی است.
به دلیل حرفه معلمی که در ایران هم داشتهام کم و بیش با نام و آثار بسیاری از این بزرگان از پیش آشنا بودهام، صادقانه بگویم تاکنون هرگز هیچ کتاب، فیلم و یا گزارشی تا این اندازه مرا با زندگی و اندیشه این عزیزان همراه نکرده است. موزه کودکی ایرانک مکانی است مقدس که هنگام ورود باید کلاه از سربرداشت و سر تعظیم فرود آورد.
در میان همه آن چیزهایی که در موزه دیدم، اما جایی در آن وجود دارد که برای من از همه تاثیرگذارتر بود. تصویری از میرزاحسن رشدیه نسبتاً به قد و قامت خودش نمایان است. انگار خودش آنجا نشسته و منتظر کودکان. متن زیبایی درپایین تصویر اوست آن را میخوانم «مرا در محلی به خاک بسپارید که هر روز شاگردان مدرسه از روی گورم بگذرند و از این بابت روحم شاد شود» آن قدر منقلب شدهام که برای لحظهای صدایم در نمیآید... درود میفرستم به روح بزرگ او و یقین دارم شمار کسانی که با بازدید از این موزه همین احساس را تجربه میکنند بسیار است. ای کاش بکوشیم این احساس را به اندیشه و اندیشه را به عمل گره زنیم که این خود تلاشی ارزشمند است.
از موزه که بیرون میآیم انگار از سفری که بیشتر از یک قرن طول کشیده است، بازگشتهام! آموختم، دریافتم، گاه اندوهگین شدم و گاه شاد، گاه حسرت خوردم و دلتنگ و گاه امیدوار.همچون خود زندگی با تمام لایههاش… گردشی لذتبخش که انگار کودکیام را دوباره بازیافته و برای روزی دوباره باهم و در کنار هم زندگی کردهایم.