آرزو شاطاهری از نوروز و کودکی‌ها می‌گوید

بابا روستازاده بود. کودکی خوشی را توی روستا گذرانده‌بود. تا نه‌سالگی در تاکستان‌های روستا دویده‌بود. چنان از سرخی شاهانی و شیرینی عسگری می‌گفت که دهانمان آب‌می‌افتاد.

نمی‌دانم روستا برایش خیلی شیرین بود یا زندگی شهری خیلی تلخ. می‌دانم تا نه‌سالگی نازپرورده پدر بوده. پدر سیدزاده بود؛ در روستای الفاوت و دهات اطراف ارج داشت، اما در شهر فقط شاگرد نجار بود. پدر نداشت و نان‌آور خانه بود. هر عید وقتی تخم‌مرغ‌ها را رنگ می‌کردیم و عروسک سبزه می‌ساختیم، با حسرت شاید، می‌گفت: شما که عید ندارید؛ عیدهای ما چیز دیگری بود. گرده‌های ملایری را به‌رخمان می‌کشید که چنان نرم و لطیف بودند و چنین توی تنور پخته می‌شدند.

شاهانی‌های بندی را مزه‌مزه می‌کرد. می‌ریختشان توی کاسه‌های آبی لالجین و پرش می‌کرد از گردوهای باغ ساداتی روستا. درختی که نظرکرده پدربزرگش بود، با عنایت او بعد از سه سال خشکی به بار رسیده‌بود. اهالی درخت را هبه کرده‌ بودند به خود خاندان سید.

همه را که می‌گفت آخرش می‌رسید به کوسه‌گلین. و تازه سر حرفش باز می‌شد. تهِ شادی عیدشان بوده. کوسه‌گلین می‌آمده در خانه سید می‌رقصیده و پدر از خنده‌هایش می‌گفت و چه‌ها که نمی‌کرده برای کوسه‌گلین. حتی یک‌بار که مادر خواهرش را به شکم داشته، گلین  زودتر از کوسه به حیاط وارد شده. جلوی پای مادرِ پابه‌ماه حسابی رقصیده‌بوده. سید که آرزوی دختر داشته، زودتر وارد شدن گلین را به فال نیک گرفته و گوسفندی هدیه داده.

همیشه آرزو داشتم کوسه‌گلین را ببینم. توی ذهنم عروس و دامادی را می‌دیدم سرخوش که توی کوچه‌ها می‌گردند و شعر و می‌خوانند و می‌رقصند. یک روز صبح دیدمشان. همان سالی که از ترس بمباران کوچ کرده‌بودیم روستا. پدر اهل روستای الفاوت بود. آن‌جا نرفتیم. یک روستا پایین‌تر منزل دخترخاله بابا رفته‌بودیم. قبل‌ترها انگار زیاد به خانه ما رفت‌وآمد داشته و شاید دِینی هم به گردن. چند ماهی آن‌جا ساکن شدیم. آخرین روزهایی بود که توی روستا بودیم. قرار بود برای عید برگردیم همدان. مامان همراه دایی و زن‌دایی به همدان آمده‌بود که خانه را، هم برای عید و هم برای برگشتن‌مان، آماده کند.

با خواهرها توی حیاط بودیم. صدای سازودهل را از دور شنیدم. بابا سر از پنجره بیرون آورد و با شادی کودکانه‌ای گفت: کوسه‌گلین. تمام تنم به شادی بابا سرخوش شد. خودم را تا در رساندم و منتظر کوسه‌گلین ماندم. منتظر عروس و دامادی سرخوش که می‌خوانند و می‌رقصند.

آنچه از پیچ کوچه بیرون آمد با خیال من فرق داشت: دو هیبت بزرگ پوستین‌به‌سر پیش می‌آمدند. می‌پریدند و زنگوله‌های بزرگشان توی هوا صدا می‌داد. عروس زن نبود، ریش و سبیل داشت. دامن چین‌‌چین قرمزش پر از زنگوله‌های ریز بود. کفش‌های مردانه‌اش را به زمین می‌کوبید و جلو می‌آمد. نمی‌رقصیدند، فقط بالاوپایین می‌پریدند و چوب‌دست‌های بزرگشان را که سرهاشان پر از زنگوله‌های ریزودرشت بود، توی هوا تکان‌می‌دادند. ترسیدم؛ خیلی ترسیدم. پریدم توی حیاط و در را به رویشان بستم.

نویسنده
آرزو شاطاهری
Submitted by editor on