آرش، ماندگار بر بلندای البرز
دماوند تو ای بام بلند سرزمین من،
همیشه نشان ایستادگی ایران و ایرانی بودهای (ص ۱)
در فرهنگهای دیرسال، افسانهها و اسطورهها امکان شناخت اندیشهها، باورها و آرمانهای پیشینیان را برای نسلهای جوان فراهم میآورند.
این افسانهها و اسطورهها گویای آن چیزهاییاند که تاریخ قادر به بیانشان نیست. در ادبیات کودکان و نوجوانان جهان این آثار از جایگاه ویژهای برخوردارند و معمولا ارتباط با آنها در سنین نخستین کودکی و با افسانههای شفاهی آغاز میشود و در سالهای نوجوانی در آن هنگام که جوان از خود میپرسد: کیستم؟ کجائیام و رهسپار کجا؟ اسطورهها با تمام قدرت خیالانگیزی در ارزشهای فرهنگشناختی در خدمت او قرار میگیرند تا برای او در سفر دشوار زندگی رهتوشه فرهنگی مناسبی فراهم آورند.
بر این باورم که هر نسلی یا دستکم هر چند نسلی که دارای ویژگیهای مشترک هستند و زبان همدیگر را میفهمند، نیازمند روایتهای ماندهای از این افسانهها و اسطورهها هستند. این بهمنزله پسزدن آنچه میراث ادبی است، نیست، بلکه هر نسلی ادبیات خود را میخواهد تا خود را در آن بازشناسد و آن را شناسنامه خود بداند. متأسفانه پیش میآید که این آثار مورد سوءاستفاده واقع میشوند تا نوعی ملیگرایی افراطی را دامن بزنند یا از طرف مقابل مورد بیمهری و حذف کامل واقع میشوند و اینگونه بهرهبرداریهای نابخردانه از این آثار علاوه بر گیجکردن خوانندگان کمتجربه این عرصه را به میدان نبردی بین افراطگرایان دو طرف تبدیل میکند. آنچه اسطورهها و افسانههای ایرانی را از همتایان یونانی، رومی، هندی، چینی، مصری و سایر اقوام جدا میکند باورهای یکتاپرستانه در آنهاست. در اسطورههای ایرانی، خدایان، نیمهخدایان، الههها و پهلوانان تحت فرمان اهورامزدا هستند و بهجای نبرد با یکدیگر همگی همسو، با اهریمن و عوامل تحت فرمان او در نبردند و این ویژگی موقعیت ممتازی به این پهلوانان میبخشد که آرش هم یکی از آنهاست. معمولا آنچه از عصر شفاهی به ما رسیده و ثبت شده بسیار موجز و بدون شرحوبسط کافی است. لذا در شکل نخستین باید آنها را آنگونه که هستند، پذیرفت.
آنچه ما از آرش میدانیم این است که او پهلوانی است نیرومند و باورمند اهورامزدا که لحظه تعیین سرنوشت سرزمین ایران پا پیش میگذارد و جان در تیر مینهد و از فراز البرز آن را رها میکند تا مرز ایران و توران را که اشغالگران این سرزمین هستند تعیین کند و سپس ناپدید میشود. و از او جز در حافظه تاریخی یک ملت نشانی نمیماند. همین ابهام، ایهام و ایجاز است که دست بازآفرینان را باز میگذارد تا بر، دانه بنمایه آن شاخوبرگها بیفزایند و از آن یک درخت تناور بسازند. طبعا نویسندگان در هر عصر و دورهای به مدد تخیل خود به برداشتهای خود جان میبخشند و آرش جدیدی میآفرینند که آرش اوست ولی آرشی که باورپذیر یک جمع شده است. در میان افسانههای ایرانی، آرش بسیار موردعلاقه نویسندگان ادبیات کودکان و نوجوانان واقع شده و بازنویسیها و بازآفرینیهای متعددی از آن در فهرست کتابهای مناسب کودکان و نوجوانان جای گرفته است. از باب مثال، آرش کمانگیر شاهکار جاودان سیاوش کسرائی است که تحلیلی است انتقادی از زمانه شاعر که در لفاف قصهای شیرین و ماندگار و آهنگین بیشتر بزرگسالان را مخاطب قرار داده ولی قالب شعری محکم و داستانسرایی بینظیر آن را محبوب کودکان و خصوصا نوجوانان هم کرده است و زمانی فرازی از آن به کتابهای درسی ابتدایی راه یافته است. یا «آرش» نوشته بهرام بیضایی با نثری فاخر و سنگین و نگاهی دگرگونه به آرش و این که او تنها، ستوربانی ساده در سپاه ایران بوده که از سر تحقیر سپاه دشمن بر این مأموریت گمارده شده و چنان حماسهای آفریده که سروران را انگشتبهدهان گذاشته است. اما «آرش کماندار»؛ آنچه این اثر را از سایر بازآفرینیها متمایز میکند ساختار امروزی آن است، تعلق آن به زمانی که گویی نوعی فراموشی تاریخی گریبان جامعه را گرفته است. شاید نوعی یادآوری به خود. از نظر ساختاری یک افسانه کهن را با تمام ویژگیهای قالبی و تا حدودی کلیشهایاش به داستانی با طرح ملودرام و شخصیتی تحولپذیر تبدیل کرده است. آرش یک قهرمان نیست، یک شخصیت است که شما میتوانید ناظر بر تکوین شخصیت او بهعنوان یک انسان باشید که از کودکی به نوجوانی و جوانی میرسد و برای کاملکردن این تحول از نقطهنظر جسمی، روانی، فکری، اخلاقی و انسانی، نویسنده هرآنچه افسانه و اسطوره از ایران باستان به یادگار مانده نظیر باورها، رویدادهای اسطورهای و تاریخی، مناسبتها، جشنها و... را پشتوانه این رشد قرار داده تا خواننده باور کند که چرا آرش به نماد ایرانزمین بدل شده است. خواننده با آرش، نوروز را جشن میگیرد، با مهرگان در کنار مردم قرار میگیرد، با تیرگان به شادی و پایکوبی میپردازد، با آبانگان برای پیروزی تیشتر بر اپوش نیایش میکند و هوشیارتر ترفندهای اهریمن را میشناسد و باور میکند که رمز پهلوانی در خدمت مردم است.
در این کتاب، آرش قهرمانی نیست که از فضای مبهم و گنگ اسطورهای ظهور کند و با عملی قهرمانانه مأموریت خود را به انجام برساند و ناپدید شود. نویسنده بر آن است که خواننده را قانع کند که آرش برآیند منطقی رویدادها و ماجراهای خوب و بدی است که بر او گذشته و آبشخور آن اندیشهها و باورهای مردمانی است که به گفتار، کردار و اندیشه نیک باور دارند. درواقع آرش مثل هر شخصیت دیگر در داستان امروزی دستپرورده شرایط خود است. و اگر همراهی نیروهای برتری هم وجود دارد آنگاه است که او اراده آرش را میبیند و به کمکش میشتابد. و این نوعی خرق عادت است. چون قهرمان در این افسانهها یا خوب است یا بد و تا انتها همین است. گویی رویدادها از کنار او میگذرند. این ساختار خواننده را به باورکردن آرش به جای پذیرش او رهنمون میشود. طرح ملودرام داستان، آرش، کودک شاد و سرزنده را که در دامان پدرومادری مهربان و در کنار خواهرها و برادرهایش کودکی خوبی را تجربه کرده است، اندک اندک برای پذیرش ماموریتی آماده میکند که خود چندان از آن باخبر نیست. نویسنده با توصیفهای زنده و گویا از شرایطی که خلقوخوی انسانی را در این کودک پرورش میدهد، سخن میگوید؛ طبیعتی زیبا و بخشنده، محیطی آکنده از مهر و دوستداشتن و دوستداشتهشدن و امنیت و آموزههای انسانی. دیدهشدن زن در همه عرصهها و لحظات زندگی آرش چشمگیر است. نه بهعنوان برده، سایه، یا دایه. مهربانو بهعنوان مادر، مهردخت بهعنوان خواهر و هوردخت بهعنوان عشق، همسر و همراه او تا پایان راه حضوری شکوهمند و مؤثر در تمام طول قصه دارند. رویدادها هم نظمی منطقی دارند، آرش در کودکی ابتدا دشمن را در قالب گرگهایی میبیند که به گلهها حمله میکنند و باید با آنها به نبرد برخیزد. سپس رویارویی با مرزبانانی که دغدغهشان حراست از سرزمینی است که همه بتوانند در آن با آرامش و آسایش و امنیت زندگی کنند، کمکم چشمانداز او را از یک حوزه کوچک بومی تا مرزهای سرزمینش باز میکند. داستان سرشار از قصه در قصه است که به طور طبیعی و جذاب در درون داستان تنیده شده است؛ داستانهای مبارزه روشنی و تاریکی، دیو خشکی و فرشته باران، اهورامزدا و اهریمن، مبارزه فریدون و ضحاک... . قصهها بیهدف نیامدهاند بلکه فرصتی هستند برای آرش که از طریق همذاتپنداری با این پهلوانان و عناصر آمادگی لازم را برای قدمگذاشتن در راه مبارزه با پلیدیها بهدست آورد. اینچنین است که آرش از کودکی به نوجوانی قدم میگذارد و با این پرسش دفتر نخست بسته میشود. سروش سبزپوش و آوای غمگین خروسها به مردم آگاهی میدهند، شاید بهزودی آرامش از سرزمین ما رخت بربندد. (جلد اول)
در کتاب دوم با بروز مشکل، خواننده وارد چالش بزرگ آرش در رویارویی با دشواریها میشود. رویدادهای فرعی کوچک و بزرگ، آموزشهای پهلوانی، عشق به هوردخت، همراهشدن او در تردیدها و تصمیمهای سرنوشتسازِ آرش را در آستانه بحران یعنی حمله تورانیان به ایران به سرکردگی افراسیاب میرساند. آرش کمکم به حس وظیفهمندی خود برای حفظ مرزهای ایرانزمین و پایاندادن به رنج و ستمی که بر مردمان تحمیل میشود، هدایت میشود. آرش و هوردخت اندیشناک از سرنوشت مردم و سرزمین، همچنان در پاشیدن بذر امید در میان مردمان میکوشند تا آنها را پایدار نگه دارند. تا لحظه موعود فرا میرسد و اعلام میشود که تنها راه برای پایانیافتن این جنگ و تجاوز تیری است که باید از چله کمان رها شود و سرزمین ایران و توران را تعیین کند و آرش بیدرنگ پای در راه میگذارد. کمان به زمین میافتد و در جای آرش و اسب اش خاکستری مانده است که با باد به هرسو پراکنده میشود. (ص ۹۳، جلد دوم)
تیر میرود و میرود،
وایو در باد میدمد،
تیر هوا را میشکافد، از فراز رودها، کوهها،
میرود و میرود، ...
هنگامی که خورشید میرود که در باختر فرود بیاید،
تیر به کنارههای جیحون میرسد، (ص ۹۴ جلد دوم)
و چنین میشود سرانجام قصه که:
آرش در میان مردم نیست، اما یادش و کارش
با مردم زندگی میکند.
آرش به ایران زندگی دوباره داده است
و ایران نام آرش را زنده نگه میدارد،
تا هنگامی که زندگی هست!
خواننده در نقطه اوج رها نمیشود و داستان با ناامیدی دشمن و عقبنشینی سپاه او به پشت مرزهای تعیینشده پایان میگیرد. ویژگی مهم دیگر، زبان و بیان در این اثر است که آنچنان با قصه درهمتنیده شده است که نمیتوان یکی را بدون دیگری بررسی کرد. نثر روان و ساده و عاری از پیچیدگیهای بازی با زبان است، ولی در عین سادگی، زیبا و باشکوه است. جملهها کوتاه و خواناست. پرهیز آگاهانه نویسنده از بهکارگیری واژههای غیرپارسی که معادل پارسی دارند، کوششی چشمگیر در زیباسازی نثر است.
زمستانِ سرد در فرهنگ ایران زمین، نشانه ای از خوابِ هستی است، روزهای کوتاه، شب های بلند.
مردم، چشم به راه چیرگی روزها بر شبهای تاریک هستند. (ص ۴۷، جلد نخست)
بامدادان است، نغمه پرندگان در باغ جاری است.
آیین پهلوانی تنها غوغای جنگ نیست. پهلوان کسی است که در باغ و دشت به آوای پرندگان گوش دهد. (ص ۷۲ جلد نخست)
درهمآمیختگی شیوه بیان با رویدادها و شخصیتها جنبه روایی اثر را آنچنان تقویت کرده است که اثر را کاملا مناسب بلندخوانی در جمع کرده که یادآور سنت قصهخوانی جمعی است. مسلما بلندخوانی و زیبا و روانخواندن آن علاوه بر سهیمکردن شنوندگان کمتجربه در یک لذت جمعی، آنها را تشویق میکند تا خود به تنهایی آن را بخوانند و این لذت را به تنهایی نیز تجربه کنند. گرچه جدانویسی پارهای از واژهها ممکن است برای دانشآموزانی که خواندن و نوشتن را از کتابهای درسی آموختهاند نامانوس و گیجکننده باشد، ولی هرگاه نویسنده برای آن توجیه زبانشناختی داشته باشد، میتواند سرانجام مورد پذیرش قرار بگیرد. به گمان من بررسی تصویرهای این دو کتاب نیازمند کاری جداگانه است و بیانصافی است اگر بخواهیم آن را از یک بررسی دقیق و موشکافانه محروم کنیم. ولی در حد اشاره و برای ادای دین به تصویرها باید عرض کنم که پیوستگی کامل تصویرها با متن چنان است که تصویرگر عملا یکبار دیگر به مدد طرح و خط و رنگ به روایت قصه پرداخته است.
دشواری تصویرکردن افسانهها و اسطورهها به دلیل شکستن مرزهای زمان و مکان امری انکارناپذیر است. تردیدی ندارم که تصویرگر الزاما برای طراحی فضاها، پوشاک یا آرایهها تا آنجا که ممکن بوده به پژوهش روی آورده است، آن هم در شرایطی که مدارک معتبر تصویری حتی توصیفی زیادی در اختیار ندارد. در مجموع در دو جلد با ۸۵ تصویر تمامصفحه که هریک با دقت و وسواس نسبت به فضاسازی متن تصویر شدهاند و موارد زیادی از تصویرهای کوچک و بزرگ در پسزمینه یا در حاشیه متنها روبهرو هستیم که کتابها را به آلبومهای نفیس و زیبایی بدل کرده است. البته در بعضی از تصویرها که تعداد آنها نسبت به کل بسیار اندک است یکدستی تصویری با بهکارگیری عناصری دچار خدشه شده است. از باب مثال در جلد اول ص ۴۰ تصویر بیشتر تداعیکننده نقاشیهای روسی است، خصوصا سگی با قلاده زنجیری و در صفحه ۵۱ کالسکه شبیه تخت روانهای اروپایی است تا احیانا متعلق به ایران باستان، و حسرت کوچک دیگر برای من اینکه تصویرهای روی هر دو جلد تکرار تصویرهای درون متن هستند که ایکاش چنین نبود. باید اذعان کنم که حفظ یکدستی در تصویرها آن هم در این حجم تحسینبرانگیز و ستودنی است.