گفت‌و‌گو با محسن هجری، نویسنده کودک و نوجوان (بخش نخست)

جناب هجری از کودکی‌تان شروع کنیم. شما در کدام شهر و در چه موقعیت خانوادگی به دنیا آمدید.؟ ویژگی‌های خانواده از نظر اجتماعی و فرهنگی چه‌گونه بود؟

زاده‌ی شهرستان بروجرد هستم. در خیابان سعدی کوچه باغ ملی به دنیا آمدم. مدتی پیش که برای تجدید خاطره به آن کوچه سر زدم، هنوز آن خانه با همان دیوار آجری سرپا بود. پدرم کارمند ثبت احوال بود. در همان خانه قدیمی و البته استیجاری به اتفاق پدربزرگ و مادربزرگ زندگی می‌کردیم.
پدربزرگ من که علی نام داشت، مسگر بود که از پدر و پدربزرگش این حرفه را به میراث برده بود. حتی پدرم نیز در دوران جوانی و پیش از شروع کارمندی، به مسگری اشتغال داشت.
پدربزرگ مادری من که علی محمد نام داشت، خیاط بود که تا واپسین سال‌های زندگی‌اش به همین حرفه مشغول بود. به همین خاطر شاید بتوان گفت به لحاظ قشربندی اجتماعی، خانواده‌مان از پیشه‌وران شهری بوده. و به واقع ورود پدرم به عرصه کارمندی یک نوع تحول حرفه‌ای برای او محسوب می‌شد.
البته در آن سال‌های دور وظیفه‌ی کارمند ثبت احوال این نبود که پشت میز بنشیند و مردم به سراغش بیایند. به ویژه در روستاهای بروجرد که پدرم ناچار بود برای صدور شناسنامه، گاهی با پای پیاده از این روستا به آن روستا برود. تا این که یک موتور سیکلت تهیه کرد تا بتواند به روستاهای دورتر سرکشی کند. به همین خاطر او پس از سال‌ها که بازنشسته شده، به محض شنیدن اسم فامیلی یک نفر، با حضور ذهن می‌گفت که به فلان روستا تعلق دارد.
جالب اینجاست که پس از بازنشستگی نیز از پا ننشست و حرفه‌ی زنبورداری را برگزید تا همچنان در دل طبیعت باشد.

کودکی‌تان تا پیش از مدرسه چه‌گونه گذشت؟ آیا خاطره‌ای از آن زمان دارید؟

برای نسل جدید، تصور دوران کودکی کسی که در دهه چهل به دنیا آمده، بسیار دشوار است. از بازی‌ها و سرگرمی‌های کودکانه گرفته تا نوع تغذیه و لباس و...
در آن سال‌ها خبری از تلویزیون نبود، نه تنها در خانه‌ی ما که در کل فامیل هم به یاد ندارم کسی دارای تلویزیون بوده باشد. خاطرم هست که پس از سال 1350 که درآمدهای نفتی بالا رفت و رفاه اجتماعی کمی بیشتر شد، به تدریج تلویزیون به درون خانه‌ها راه پیدا کرد. اما هنوز بسیاری از جمله خانواده‌ی ما تلویزیون نداشتند. آن موقع یک سریال خانوادگی به اسم «خانه به دوش» که به مراد برقی مشهور شده بود، روزهای سه شنبه پخش می‌شد. بسیاری از فامیل در خانه‌ی یکی جمع می‌شدند تا این سریال را با هم ببینند. اما رادیو در خانه داشتیم که آن روزها وسیله ارتباطی مورد علاقه بسیاری بود، چون که از این طریق می‌توانستند، موسیقی مورد علاقه‌ی خودشان را بشنوند و یا قصه و نمایشنامه‌های رادیویی را گوش دهند. نمایشنامه پلیسی و جنایی کارآگاهی به اسم جانی دالر یکی از این برنامه‌ها بود.
دوباره برمی گردم به دهه چهل که هنوز به مدرسه نرفته بودم. از اسباب بازی به معنای متعارفش خبری نبود؛ و باید خودمان اسباب بازی مورد علاقه‌مان را می‌ساختیم. یکی از سرگرمی‌های من ساختن خانه در اندازه‌های کوچک در باغچه انتهایی حیاط بود که به تقلید از بزرگترها انجام می‌دادم.
تا این که عموی من که در آن سال‌ها برای کار به دبی رفته بود، یک ماشین پلیس برایم آورد که با باتری حرکت می‌کرد و چراغ‌هایش چشمک می‌زد.
در دهه چهل الگوهای غذایی نیز بسیار متفاوت از امروز بودند. اکثر روزهای هفته، غذایمان آبگوشت و آش بود و خبری از پلو و مرغ نبود، مگر موقعیت‌های خاصی مانند ایام عید و ... ا ز تنقلات امروزی هم خبری نبود، نهایتش خوردن بیسکویت بود. خاطرم هست حتی خرده‌های نان بستنی را هم به صورت پاکتی می فروختند که می‌توانست در مواقع گرسنگی به کار بچه‌ها بیاید.
کمی که بزرگتر شدم، با راهنمایی دایی بزرگم شطرنج یاد گرفتم و هنوز آن خاطره تلخ و شیرین یادم هست که دایی محمد را مات کردم و شروع به کری خواندن کردم. دایی هم با قاطعیت گفت این کار بی‌ادبی است و وقتی یک بازی را می‌بری، نباید طرف مقابلت را دست بیندازی که نفس مرا بند آورد.
البته نقش دایی محمد در زندگی من به همین کار محدود نماند و کمی که بزرگتر شدم، مرا با کتاب‌ها و رمان‌های مختلفی آشنا کرد. رمان‌های پابرهنه‌ها، پاپیون، الیور تویست و مجموعه آثار صمد بهرنگی، از جمله کتاب‌هایی بود که از دایی محمد گرفتم.
البته پیش از خواندن این کتاب‌ها، با پیشنهاد یکی از دوستان خوش فکر پدرم، با مجله‌های دختران پسران و کیهان بچه‌ها آشنا شدم که در خوگرفتن به مطالعه خیلی مؤثر بودند.
در شرایطی که تلویزیون و سایر وسایل ارتباطی از جمله اینترنت و موبایل در میان نبود، متن‌های داستانی مرا از زمان ومکان جدا می‌کردند و به دنیاهای دور می‌بردند. و این متن‌ها مرا وادار می‌کردند که فضاهای داستانی را در ذهنم تجسم کرده و به نوعی در متن داستان حضور پیدا کنم.

کدام مدرسه می‌رفتید و نگاهتان به آموزش چه‌گونه بود؟ آیا فضای کسالت‌بار آموزش و اجبارهای آن را حس می‌کردید؟
مدرسه داریوش که در دهه چهل یکی از بزرگترین مدارس ابتدایی بروجرد بود. آن موقع تنبیه بدنی دانش آموزان به عنوان یک رفتار تشکیلاتی در آموزش و پرورش نهادینه شده بود. از زدن ترکه و خط کش چوبی به کف دست تا زدن شلاق که یکی از دردناکترین تنبیهات بدنی به ویژه در فصل سرما بود. این شلاق در واقع تسمه پروانه خودرو بود که به کف دست می‌زدند و گاهی هم به پشت پا به خصوص وقتی که می‌خواستند در حیاط مدرسه نظم را برقرار کنند. البته در آن مدت ندیدم که دانش آموزی از این گونه خشونت ورزی‌ها آسیب جسمی جدی ببیند، چون که مدیران و ناظمان بیشتر می‌خواستند بچه‌ها را مرعوب کنند تا آن که بخواهند به معنای واقعی کلمه آنها را شکنجه کنند. اما آسیب روانی این رفتارهای خشن انکارناپذیر بود و باعث می‌شد مدرسه بیشتر به زندان شباهت داشته باشد.
در آموزش‌ها سختگیری می‌شد و نوشتن مشق شب به عنوان یک آزار دائمی مطرح بود. خاطرم هست در کلاس دوم یک روز از نوشتن مشق خودداری کردم. وقتی آموزگارم که یک خانم به واقع مهربان بود، پرسید چرا مشق ننوشته‌ای؟ به او گفتم من درسم خوب است، چرا مشق بنویسم؟
چهره شگفت زده به دنبال این حاضرجوابی هنوز در خاطرم هست. ولی از آن جا که می‌خواست جایگاهش مقابل بچه‌ها به چالش کشیده نشود، با خط کش چند کف دستی ملایم به من زد و تهدیدم کرد که اگر باز هم مشق ننویسم، مرا به دفتر مدرسه می‌فرستد.
درآن فضای اجتماعی والدین هم به صورت امروز پیگیر مسائل آموزشی فرزندان نبودند. نه به مدرسه سر می‌زدند و نه پیگیر مسائل آموزشی بودند. با این حال مادرم که تا ششم ابتدایی درس خوانده بود، به خصوص در فراگیری درس فارسی و املاء به من کمک می‌کرد. در آن دوران کم نبودند آموزگارانی که با مدرک ششم ابتدایی هم به آموزش ابتدایی مشغول بودند. و مادرم هم به من می‌گفت اگر پدربزرگت اجازه داده بود و ازدواج نکرده بودم، من هم می‌توانستم معلم شوم.

آیا در دوره دبستان احساس می‌کردید که در بزرگسالی قرار است چه کاره شوید؟
خاطرم هست در آن موقع هم پزشک شدن به عنوان یکی از مشاغل رؤیایی برای بچه‌ها مطرح بود و من هم پیرو چنین فضایی همیشه می‌گفتم می‌خواهم پزشک شوم. تصور می‌کنم احترام اجتماعی پزشکان در آن دوره که در حرف‌های بزرگسالان منعکس می‌شد، در شکل گیری این آرزو نقش کلیدی داشت.

آیا در کودکی کسی بود که برای‌تان قصه و افسانه بگوید و شما هم شوق شنیدن آن را داشته باشید؟
مادربزرگ پدری من که کوکب نام داشت، پیش از آن که به مدرسه بروم، مدام برایم قصه می‌گفت که البته بیشترشان تکراری بود. ولی من خسته نمی‌شدم و از او می‌خواستم که همان قصه تکراری را دوباره برایم بگوید.

آیا در فضای خانه کتاب و کتابخانه‌ای بود؟‌ از کتابخانه‌های محلی یا کانون بهره می‌بردید؟
زنده یاد دایی محمدم که دانشجو هم بود، برایم کتاب می‌آورد و به مطالعه تشویقم می‌کرد. جالب اینجاست ده یازده ساله بودم که رمان‌های قطوری مانند پاپیون، سه جلدی پابرهنه‌ها را هم برایم آورد. پاپیون را سه چهاربار خواندم. از این که می‌دیدم یک زندانی دست از تلاش برای آزادی نمی‌کشد، خیلی لذت می‌بردم. گویا دایی محمد اعتقادی به گروه‌بندی سنی مخاطبان نداشت.
در کنار این رمان‌های بزرگسالان کتاب‌های جک لندن و چارلز دیکنز را هم می‌خواندم. اما در میان این آثار، مجموعه قصه‌های صمد بهرنگی جایگاه دیگری برایم داشت. جهانی که بهرنگی در داستان‌هایی مانند الدوز کلاغ‌ها، الدوز و عروسک سخنگو یا پسرک لبوفروش و کچل کفترباز ترسیم می‌کرد، برای من قابل هضم بود و البته جذاب! افسانه‌های آذربایجان را هم که صمد بازنویسی کرده بود، از جمله افسانه کوراوغلو، دریچه‌ی دیگری از فانتزی و خیال به رویم باز می‌کرد که شبیه رفتن به یک سفر دور و دراز به جاهای ناشناخته‌ی دنیا بود.
کتاب دیگری که در دوران کودکی و ابتدای نوجوانی ضرباهنگ متفاوتی را به ذهنم منتقل کرد، حسنک کجایی تألیف محمد پرنیان بود. این کتاب که در واقع یک متن منظوم است، حکایت نوجوانی به اسم حسنک است که برای پیدا کردن خورشید عازم قله بلند کوه می‌شود... من می‌رم خورشیدو پیدا می‌کنم... راه در ابرای پربرف و سیاه وا می‌کنم... آن موقع نمی‌فهمیدم که این شعر مضمون سیاسی و رادیکال دارد و سال‌ها بعد فهمیدم که محمد پرنیان را به خاطر تألیف این داستان منظوم، اداره اطلاعات و امنیت آن موقع احضار کرده بودند که منظورت از این قصه چه بوده و...
به همین خاطر یک بار در زنگ انشاء این قصه را پای تابلو برای بچه‌ها خواندم. واکنش دبیر ادبیات مان را به خاطر دارم که با شنیدن این قصه، رنگش برافروخته شد و وقتی هم خواندن قصه تمام شد، با گفتن دمت گرم، مرا تشویق کرد. او با دادن موضوعات قابل تاملی ما را وارد می‌کرد که انشاهای متفاوت بنویسیم.
در مدرسه دوره راهنمایی در داخل راهرو یک کمد بود که اسمش را کتابخانه گذاشته بودند. خاطرم هست که در این کتابخانه حتی کتاب‌های بهرنگی بود. هرچند بعد از مدتی کتاب‌هایش را جمع کردند. شبیه به همان اتفاقی که در خانه هم افتاد. سال‌ها بعد مادرم گفت از ترس این که نکند بودن این کتاب‌ها دردسر درست کند، آن‌ها را جمع کرده!
چیزی که از آن دوران به خاطر دارم، یعنی اواخر دهه چهل و ابتدای دهه پنجاه پیش از رسیدن به انقلاب، فقدان گروه‌بندی سنی در خواندنی‌ها و کتاب‌ها بود و هرچیزی که به دستمان می‌رسید، با اشتیاق می‌خواندیم. از داستان‌های پلیسی قاضی سعید گرفته تا دوراهی‌های زن روز و داستان‌های کوتاه مجله‌های دختران پسران و کیهان بچه‌ها! ژانری به اسم ادبیات کودک و نوجوان موجودیت فراگیر نداشت و هرچه بود، کارهای پراکنده‌ای بود که امثال صمد بهرنگی و مهدی آذریزدی تألیف کرده بودند. بنابراین فارغ از گروه‌بندی سنی به سراغ کتاب‌های خواندنی می‌رفتم. کتاب‌هایی که گاه از واژه‌های رکیک هم سود می‌بردند. با این همه گویا گزینش یا فیلترینگ در خود ذهن اتفاق می‌افتاد که چنین مواردی را کمتر جذب کند.

در دوره نوجوانی و دبیرستان علاقه و گرایشتان به چه چیزهایی بود؟‌ فرهنگی مانند سینما یا اهل ورزش و این چیزها هم بودید؟
در میان ورزش‌ها فوتبال را خیلی دوست داشتم و پیگیرش بودم. به ویژه آن که برای اولین بار جام جهانی 1974 آلمان را هم در تلویزیون دیدم، یعنی حدود سال 1353 شمسی؛ هنوز هم اسامی فوتبالیست‌های معروف آن دوره را به یاد دارم. بکن بوئر و گرد مولر و برتی فوکس و برایتنر از آلمان، کرویف و نیسکنز و... از هلند، ژارماخ و دینا و... از لهستان و خیلی‌های دیگر!
تلویزیون دیر به خانه ما راه پیدا کرد، اما وقتی آمد جایش را به خوبی باز کرد. در همان دوران، مسابقات بوکس سنگین وزن جهانی از تلویزیون پخش می‌شد. خاطرم هست حدود ساعت پنج صبح از خواب بلند می‌شدیم تا مسابقه بوکس محمد علی کلی را با رقبایش ببینیم.
فیلم‌های سینما هم بیشتر سرگرم کننده و به اصطلاح گیشه‌ای بودند. ولی فیلم‌های خاصی هم بودند که عنوانشان هنوز خاطرم هستند، مانند شعله‌های آتش که داستان مبارزه مردم آفریقا با استعمار انگلیس بود. این فیلم را در سینما رادیوسیتی تهران دیدم و شاید به خاطر تمایزش با فیلم‌های دیگر بود که به خاطرم مانده!
در دهه پنجاه سلسله فیلم‌های صمد جای خود را دردل مخاطبان باز کرده بود؛ صمد وقالیچه حضرت سلیمان نخستین فیلمی بود که از این مجموعه دیدم.
فیلم‌های بروس لی هم برای من و بسیاری از نوجوانان جذاب بود، چرا که یک رزمی کار بدون هیچ سلاحی، دشمنان خودش را از پا در می‌آورد.
البته در میان فیلم‌های سرگرم کننده‌ای که در آن دوران دیدم، فیلم شش سگ گانگستر که نشان می‌داد چند سگ تربیت شده به بانک دستبرد زدند، برایم خیلی جذاب بود.
درمیان فیلم‌های ایرانی هم اسامی چند فیلم به خاطرم مانده که برای تماشایشان به سینما رفتم؛ آدمک، سرایدار، آقای هالو و ...
به واقع در حوزه سینما هم مانند حوزه کتاب، من نوجوان با مجموعه متنوعی سروکار داشتم که حاکی از یک خط منسجم فکری وایدئولوژیک نبود، بلکه متأثر از یک نوع تجربه‌اندوزی متنوع بود.



خرید آثار محسن هجری


آیا استاد یا استادانی بودند که بخواهید زیر نظر آن‌ها بیاموزید و تجربه کنید؟

دبیر ادبیات من جناب محمدتقی ستاری که دانش آموخته‌ی ادبیات و اهل همدان بود، در دوران نوجوانی نقش موثری را در آموزش من بازی کرد. یکی از شگردهای درخشانش طرح پرسش بود؛ او از ما می‌خواست به صورت مکتوب به این پرسش‌ها جواب بدهیم. یکی از این پرسش‌ها به خوبی درخاطرم نشسته! او روی تابلو شعر مشهور سعدی را نوشت: چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار و در سمت دیگر تابلو نوشته‌ای از آلفرد دموسه اندیشمند فرانسوی نوشت: سوزش دست من از تمامی رنج‌های جهان مهم‌تر است! و بعد زیر این دو عبارت نوشت، کدام یک از این دو نظر درست می گویند و شما کدام را انتخاب می‌کنید و چرا؟
این پرسش به واقع فلسفی ذهن مرا بسیار درگیر کرد. ابتدا باید موضوع را در ذهنم تجزیه تحلیل می‌کردم و درمرحله‌ی بعد باید این تجزیه تحلیل را روی کاغذ می‌آوردم و عبارت‌های مناسب را برای آن‌ها پیدا می‌کردم. طبیعی بود که پرداختن به چنین موضوعات سنگینی اجازه نمی‌داد با سبک وسیاق انشاهای مرسوم ازجمله فواید گاو و خاطرات نوروز و ... به نوشتن بپردازیم. بلکه باید به نوشته‌ی خود یک سبک و سیاق تحلیلی و استدلالی هم می‌دادیم. تصور می‌کنم این دوره از آموزش برای من یک نقش نهادی بازی کرد و با آن که در چارچوب نظام آموزشی بود، اما رویکرد متفاوت ایشان باعث شد که نوشتن برای من تبدیل به کاری لذت بخش شود. گویا هر بار دست به قلم می‌بردم، مانند حل کردن جدول متقاطع بود که باید برای پیدا کردن پاسخ‌ها فکر می‌کردم و با کشف تدریجی جزئیات، کل متن را شکل می‌دادم.
در طول دوران نوجوانی با اتکا به این تجربه، یادداشت‌های متعددی نوشتم که بخشی از آنها در قالب نشریه دیواری یا نشریات محلی آن دوران منعکس می‌شد. برخی از این مقاله‌ها با اسم مستعار در روزنامه‌ها هم منتشر شد. همزمانی دوران نوجوانی با انقلاب باعث شده بود که این یادداشت‌ها و مقاله‌ها بیشتر سبک و سیاق سیاسی اجتماعی پیدا کنند و کمتر از جنس خلق ادبی باشند.
با گذشت زمان و ورود به دوران جوانی، فلسفه و تاریخ به عنوان دو موضوع جذاب برایم مطرح شد که به مطالعه‌ام تنوع بیشتری داد. فراز و فرودهای اجتماعی و سیاسی آن دوران پرسش‌های زیادی را پیش رویم قرار داده بود که پاسخی قطعی برای آن‌ها نداشتم. فقط باید بیشتر می‌خواندم و بیشتر پژوهش می‌کردم تا شاید به پاسخ‌هایی قانع کننده دست کم برای خودم برسم. این مطالعات به تدریج باعث شد که دایره‌ی واژگانی و مفهومی در ذهنم وسعت پیدا کند. در این دوران دیگر قاطعیتی برای نوشتن یک متن قابل ارائه نداشتم. چون که مرز درست و غلط مدام در حال تغییر بود. نکته‌ای تا دیروز درست به نظر می‌آمد و امروز در ذهنم خط خورده بود. شاید متأثر از این فضای سیال و شکننده بود که به تدریج به سمت خلق ادبی کشانده شدم. تصورم این بود که در این فضا می‌توانم جهان مورد نظرم را خلق کنم. جهانی که نیاز به راستی‌آزمایی علمی ومنطقی ندارد و فقط باید یک انسجام درونی را به نمایش بگذارد. البته این تلقی من دقت لازم را نداشت و بعدها فهمیدم این طور هم نیست که در جهان داستانی دست نویسنده برای هرگونه خیال ورزی باز باشد. به ویژه هنگامی که ترجیح دادم سوژه‌های تاریخی و اسطوره‌ای را دستمایه قرار دهم، ناچار شدم تعادلی میان خیال و واقعیت (متنی یا تاریخی) برقرار کنم. به هرحال هر کدام از این سوژه‌ها مبتنی بر یک متن به جا مانده از تاریخ بودند که اجازه‌ی هر پرداختی را به من نویسنده نمی‌دادند.
به طور مثال حتی اگر می‌خواستم رستم دستان را که یک شخصیت اسطوره‌ای است، دستمایه یک داستان تخیلی قرار دهم، ویژگی‌هایی که در شاهنامه آمده، به من اجازه نمی‌داد که او را به‌سان سهراب یا سیاوش توصیف کنم. بنابراین در این گونه از خلق ادبی باید از فانتزی ناب فاصله می‌گرفتم و یک نوع داد وستد میان خیال و واقعیت را فراهم می‌کردم تا داستانی باورپذیر خلق شود.

نخستین کتابی که نوشتید چه دوره‌ای و با کدام ناشر بوده است؟

نخستین کتابی که نوشتم، حدود سال 1375 بود. عنوانش «آتشی به لطافت بنفشه‌ها» است که کانون پرورش فکری آن را منتشر کرد. در این داستان با یک شهر روبرو می‌شویم که سنگ‌تراشان آن به دلیل رکود درکار وکاسبی شان، به این فکر می افتند که مجسمه‌های مقدس را بسازند. مجسمه باران، مجسمه آفتاب و... حاکم شهر نیرنگ آن‌ها را می‌فهمد، اما مجسمه‌سازها برای این که حاکم را هم راضی کنند، یک مجسمه بزرگ هم به نام مجسمه قدرت درست می‌کنند. زمان می‌گذرد و مردم نیز با این مجسمه‌ها خو می‌گیرند. تا این که بعد از سال‌ها، نوجوانی به نام ابراهیم که خانواده‌اش نیز سنگتراش بودند، کارآیی و تاثیراین مجمسه‌های مقدس را به پرسش می‌گیرد و...


در آن دوره تصورم این بود که از قصه‌های دینی می‌توان به یک نوع بازآفرینی رسید. برای خلق فضای داستانی آتشی به لطافت بنفشه‌ها حدود یک سال کار کردم و آن را بارها بازنویسی کردم. چون که نمی‌خواستم به سبک وسیاق بازنویسی‌های معمول، این قصه را شکل دهم. به همین خاطر شهری را خلق کردم که در آن این قصه اتفاق می افتد. به واقع پرداختن به چنین جزئیاتی بود که آن را متفاوت از یک بازنویسی ساده کرد. پیش از آن کسانی مانند زنده یاد مهدی آذر‌یزدی قصه‌های دینی را برای بچه‌ها بازنویسی کرده بودند که جذابیت خاص خودش را داشت و دارد. اما من می‌خواستم از این نوع بازنویسی فاصله بگیرم و به سمت خلق فضاهای داستانی بروم، به گونه‌ای که مخاطب احساس نکند که درحال خواندن یک قصه‌ی تکراری است.

در کتابک بخوانید: به مناسبت زادروز مهدی آذریزدی

این سبک از بازآفرینی کمتر در ادبیات کودک و نوجوان رایج بود، به همین خاطر طرفداران روایتگری سنتی آن را کمتر می‌پسندیدند. بنابراین در محافل ادبی ایران، منتقدان به سبک و سیاق متفاوت این اثر توجه نکردند. البته شاید هم گمنامی نویسنده هم در این کم توجهی بی تأثیر نبود. تا این که بعد از بیست سال دانشجویان رشته زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه آزاد تفلیس، چند اثر را از من به زبان گرجی ترجمه کردند که آتشی به لطافت بنفشه‌های یکی از این آثار بود. روزی که مرا به دانشگاه تفلیس دعوت کردند تا دانشجویان گرجی در مورد این آثار ترجمه شده، نقد ونظرشان را بگویند، داستان «آتشی به لطافت بنفشه‌ها» در کانون توجه آن‌ها بود. به واقع برای آنها این نکته جالب بود که بازآفرینی قصه‌ی ابراهیم، یک فضای متفاوت در نگاه مخاطب به وجود می‌آورد که چگونه یک نوجوان چهارده پانزده ساله، سنت‌های یک جامعه را به چالش می‌کشد.


آیا قصه‌های دیگری هم با این سبک نوشتید؟
بله؛ در ادامه کتاب «آخرین موج» را هم با همین روش نوشتم. در این داستان با دو جوان هیزم شکن مواجه می‌شویم که کاهنان معبد دسترنجشان را به بهانه سهم خدایان،غارت می‌کنند. آن‌ها توانایی مقابله با این ستمگری را ندارند. ولی روزی در حین شکستن هیزم، پیرمردی را درجنگل می‌بینند که مشغول جمع آوری تنه‌های درخت است. وقتی از او جویا می‌شوند که این چوب‌ها را برای چه کاری می‌خواهد؟ پیرمرد پاسخ می‌دهد، در حال ساختن یک کشتی هستم. چون توفانی در راه است که همه چیز را نابود می‌کند؛ و از آن جایی که این دو جوان هیزم شکن طعم تلخ ستم را در این جامعه چشیده بودند، از این وعده خوشحال می‌شوند.

تصورم این بود که ساختن این پس زمینه‌ی اجتماعی برای بازآفرینی قصه توفان نوح، صورت دیگری به این روایت کهن می‌دهد و آن را باورپذیر می‌کند. و مگر غیر از این است هنگامی که ما توانایی مقابله با یک ستم بزرگ را نداریم، از ژرفای وجودمان می‌خواهیم اتفاقی بیفتد که همه چیز را زیر و رو کند؟
این بازآفرینی با تصویرگری خوب علی خدایی، موجب شد که این اثر بیشتر از آتشی به لطافت بنفشه‌ها دیده شود و در یکی از جشنواره‌های ادبی برگزیده شود.

گفت‌وگوی علی خدایی را در کتابک بخوانید: من شیفته نقاشی کردن، خواندن کتاب و ساختن و شکل دادن بودم

کتاب‌های ایستاده بر خاک، فصل چیدن، طلوع آن ستاره، یک سبد خاطره را نیز با همین روش تألیف کردم. تلاشم بر این بود که با ساختن یک فضای داستانی جذاب، از روایتگری سنتی که فقط در حد یک بازنویسی خلاصه می‌شود و جنبه‌ی تبلیغی دارد، فاصله بگیرم.

در میان آثار شما علاوه بر بازآفرینی‌ها، عناوین تاریخی نیز دیده می‌شود، که برخی از آن‌ها مانند رمان‌های چشم عقاب و اقلیم هشتم فضای داستانی دارند و برخی مانند سربداران و مغول‌ها جنبه‌ی تحلیلی دارند. چه چیزی باعث شد که بعد از بازآفرینی قصه‌های دینی و اسطوره‌ای به سراغ تاریخ رفتید؟
به قول لوکاچ در دوران پیشامدرن، اسطوره و تاریخ با هم گره خورده‌اند، و بسیاری از متن‌هایی که تاریخی محسوب می‌شوند، به واقع روایت‌های اسطوره‌ای هستند که بنا به ذوق و گرایش راوی یا راویان شکل گرفته‌اند. به طور مثال بیشتر روایت‌هایی که از سربداران شنیده‌ایم، سبک و سیاقی اسطوره‌ای دارند. مردمی که با ایلخانان مغول در می افتند و آنها را از تخت به زیر می‌کشند. حتی اگر خاطرتان باشد، در سریال سربداران ما شاهد اندیشه‌های عرفانی شیخ حسن جوری هستیم که در رأس یک حرکت سیاسی و اجتماعی قرار گرفته که به واقع یک تصویر اسطوره‌ای از این جریان است.
ولی وقتی با دقت اسناد و متن‌های تاریخی را جستجو می‌کنیم، با واقعیت‌هایی مواجه می‌شویم که چه بسا برای ما خوشایند نباشد. از جمله در همین جریان سربداران، ما شاهد خشونت‌های بی شماری هستیم. تا آن جا شاید هیچ امیر سربداری نبود، مگر این که به دست رقیبان خود به قتل رسید. از جمله شیخ حسن جوری که با اشاره امیرمسعود سربدار در میدان جنگ ترور می‌شود. و بعدها اختلاف‌های جریان شیخیه و سربداریه آن چنان بالا می‌گیرد که آخر سر منجر به سرکوب عمومی دراویش و اهل تصوف در این جنبش می‌شود. و در نهایت نیز می‌بینیم همین جنبشی که ایلخانان مغول را سرنگون می‌کند، دعوت کننده‌ی تیمور لنگ به خراسان می‌شود تا با کمک او بر رقیبان منطقه‌ای خود غلبه کند. در کتاب سربداران تلاش کردم این تصویر واقعی را از سربداران به مخاطب نوجوان ارائه دهم.
و یا در کتاب «مغول‌ها» که در مجموعه داستان فکر ایرانی منتشر شد، با معرفی شخصیت‌های ادبی علمی و فرهنگی قرن هفتم تا دهم، یک دوره شکوفایی را به تصویر کشیده‌ام که خلاف آن تلقی رایج است که مغول‌ها آمدند و کشتند وسوختند و بردند و... چرا که در این دوران، آسمان فرهنگ ایران شاهد ظهور ستاره‌هایی است که به لحاظ کمیت و کیفیت با دوره‌های دیگر قابل مقایسه نیست. سعدی، مولانا، خواجه نصیرالدین طوسی، قطب الدین شیرازی، بابا افضل کاشانی، حافظ، عبید زاکانی و صدها نفر دیگر در همین دوره ظهور کرده‌اند.



خرید کتاب مغول‌ها


یکی از علت‌های اصلی آن این بود که با سرنگونی خلافت عباسی و خوارزمشاهیان،بساط تکفیر و سرکوب دگراندیشی تا حدود زیادی جمع شده بود. چرا که مغول‌ها دارای حساسیت‌های ایدئولوژیک نبودند و چنان نبود که اگر کسی مانند حلاج دعوی انالحق می‌کرد، او را مجازات کنند.
تصورم این بود که تألیف چنین کتاب‌هایی می‌تواند آن قضاوت‌های اسطوره‌ای که مبتنی بر جهان دو قطبی است و خیر وشر در آن صف آرایی می‌کنند، به یک نوع واقع نگری تاریخی سوق دهد.

همان طور که گفتید، شما موضوعات تاریخی را به عنوان درونمایه رمان هم قرار داده‌اید. از جمله رمان چشم عقاب که به حمله مغولان به الموت می‌پردازد و یا اقلیم هشتم که زندگی سیاسی سهروردی را تصویر می‌کند. در این رمان‌ها به دنبال چه هدفی بودید؟ آیا در این روند هم به دنبال آن بودید که نگاه اسطوره‌ای به تاریخ را برای مخاطبان نقد کنید؟
در چنین آثاری تلاشم بر این بوده که تاریخ را به دوران معاصر بیاورم تا به مخاطب نشان دهم که برخی مسائل و مشکلات، به اصطلاح فرا ادواری است و مختص به یک دوره‌ی خاص نیست. به طور مثال در روایت‌های تاریخی به این نکته اشاره شده که وقتی هلاکوخان مغول به قلعه الموت حمله می‌کند، اهالی الموت به دو گروه تقسیم می‌شوند، یک گروه خواهان تسلیم به مغولان می‌شوند و گروه دیگر خواهان ادامه جنگ! و همان طور که می دانیم قلعه الموت دارای یکی از بزرگترین کتابخانه‌های آن دوران بود که در روایت تاریخی عطاملک جوینی هم به آن اشاره شده!
وقتی به روایت این ماجرا در قالب رمان چشم عقاب پرداختم، این پرسش را دنبال می‌کردم که در چنین بحران‌هایی چگونه باید تصمیم گرفت؟ چه کسی درست می‌گوید و چه کسی اشتباه می‌کند؟ آیا آن کسی که خواهان تسلیم است یا آن کسی که خواهان تداوم مبارزه و جنگ است؟
سراسر رمان چالش میان این دو جریان است. حامد که کتابدار قلعه الموت است، خواهان برخورد واقع بینانه با حمله مغول است؛ درحالی که پسرش ناصر دارای نگاهی رادیکال و خواهان مبارزه با مغول‌هاست. در ترسیم کشاکش این دو جریان، تلاش کردم مسائل و مشکلاتی را که پیش روی اهالی الموت بوده، به مخاطب نشان دهم. گویا همین حالا هم خود او درگیر چنین چالشی است وباید برای آن چاره‌ای بیندیشد.

و آیا همان طور که شما انتظار داشتید، مخاطب رمان چشم عقاب، درگیر این چالش شد؟
استقبال گسترده از این رمان که باعث شد به چاپ هفتم و هشتم هم برسد که می‌تواند تا حدودی گویای این واقعیت باشد مضمون و درونمایه‌ی چالشی رمان، برای مخاطب جذاب بوده!
در نشست‌های متعدد نقد وبررسی هم، نقد و ارزیابی مخاطبان نوجوان نشان می‌داد که با درونمایه‌ی این داستان درگیر شده‌اند. البته استنباط من این بود مخاطبان فقط با یک مسئله تاریخی مواجه نشده بودند، بلکه در برابر پرسش‌هایی قرار گرفته‌اند که چه بسا همین حالا هم با آن درگیرند. درگیری میان نسل قدیم و جدید، درگیری میان محافظه کاری و رادیکالیسم، درگیری میان احساس و عقلانیت و چالش‌های دیگری که برای همه به ویژه نوجوانان جذابیت دارد. به قول یکی ازمخاطبان، درگیری میان حامد و پسرش ناصر، نمونه‌ای از یک چالش ملموس است که برای مخاطب نوجوان قابل درک است. در اینجاست که تصور می‌کنم از روایت اسطوره‌ای و جهان دو قطبی سیاه و سفید فاصله گرفتم و تاریخ را با تمامی وجوهش به مخاطب نشان دادم.

این گفت‌وگو ادامه دارد...

نویسنده:
ویراستار:
گروه ویراستاران کتابک
Submitted by editor74 on