رویا شهری، ترویجگر حرفهای کتاب و ادبیات کودکان، در ابتدای دهه چهل ( ۱۳۴۲) در اهواز به دنیا آمده، پدرش کارمند سازمان آب و مادرش خانهدار، خانوادهای با شش فرزند، همواره نه ماه سال در اهواز و سه ماه در تهران در خانه مادربزرگ زندگی میکردند.
به گفته خودش: در خانه ما نه کتاب بود و نه کتابخانه و تنها قصهگوی من هم مادر مادربزرگ من عزیزجون بودند که در تابستانها که تهران بودیم قصههایشان را میشنیدیم، اما از زمانی که وارد مدرسه شدم دنیایی ساکت و آرام من با خواندن تغییر کرد.
هر چیز خواندنی در اطرافم را میخواندم حتی تکه روزنامه پیچیده شده دوری یک شی. خواندن زیاد و فاصله افتادن بین من و بقیه خیلی برایم دردسر ایجاد میکرد. وقتی در دوم دبستان دو کتاب داستان از کتابخانه کلاسی چهارمیها را دزدیدم چون به من امانت نداده بودند، تازه علاقه من به کتاب را جدی گرفتند و خریدن کتاب برای من عادی شد، و تقریبا تکلیف همه برای نوع هدیه دادن به من هم معلوم بود و کم کم صاحب یک کتابخانه شدم که به آن می بالیدم.
در اهواز کتابفروشی کم بود و کتاب کم پیدا میشد. بیشتر کتاب امانت میگرفتیم. در همین دوره، آثار کلاسیک کودکان را خواندم. نوجواتی من همراه با انقلاب و جنگ بود که هر کدام در نوع موضوع کتاب که میخواندم تاثیر داشت و خیلی سریع کتاب بزرگسال وارد حوزه خواندن من شد خیلی زودتر از آن که بعضی از آنها را حتی توان درکشان را داشته باشم. و نکته دیگه اینکه من میخواندم اما کمتر توجه به اسم نویسنده مترجم و ناشر داشتم یا کم پیش میآمد در باره کتابی که خواندم حرف بزنم. یادم هست اولین بار در ۱۵ سالگی به یک نویسنده محبوب رسیدم و تمام آثارش را خواندم (البته تا آن زمان که چاپ شده بود ) و بعد یکی از الگوهای زندگیم شد اوریانا فالاچی.
ادبیات کودکان در کودکی خود شما چه نقشی داشته است و چه کسانی شما را با این پدیده آشنا کردند؟
من در خانوادهای بزرگ شدم که کسی نمینشست کتاب بخواند که من آن را دیده باشم. کتابخانه هم نداشتیم. کتاب برای ما خلاصه میشد در کلکسیون پدرم از کتابهای خطی و کتابهای قدیمی که ایشان جمع میکردند و برایشان جذاب بود ولی باز هم به عنوان یک کلکسیون آنها را میدیدیم.
در کودکی، بچه بسیار آرامی بودم به طوری که همه شاکی بودند که چرا فعال و پر سروصدا نیستم. وقتی وارد مدرسه شدم، هر چه به دستم میرسید، میخواندم. آن زمان ما در هر کلاسی یک کتابخانه کوچک داشتیم. چیزی حدود هفت هشت کتاب در کتابخانهٔ کلاس ما بود و به ما اجازه نمیدادند کتابهای دیگری استفاده کنیم. من حتی یکبار بهخاطر اینکه بتوانم کتابهای کلاس سوم را داشته باشم، کتابهای آنجا را دزدیدم و به خانه بردم و خواندم. البته که متوجه شدند کار من بوده و به من گفتند کتابها را برگردانم. از آنجا بود که پدرم فهمید من چقدر علاقه دارم و سعی کرد که من بتوانم کتاب بخرم و در خانه استفاده کنم یا عضو کتابخانهای شوم که بتوانم کتاب امانت بگیرم. آرام آرام به عنوان فردی کتابخوان به همه معرفی شدم. همه برایم کتاب هدیه میآوردند و میگفتند آفرین بخوان بچه، بخوان، ادامه بده. هر کسی کتابی در خانه داشت، همیشه این لطف را به من داشتند که به من امانت دهند.
من خیلی به کتاب کودک و خردسال دسترسی نداشتم و همیشه کتابهای بزرگسال میخواندم. میتوان گفت از زمانی که مادر شدم، ادبیات کودک برای من شروع شد. اولین کتابی که برای پسرم خریدم، کتاب «درخت بخشنده» بود که به هیچ عنوان با نویسنده و اینکه چقدر اثر خاصی است، هیچ آشنایی نداشتم. متن را خواندم و جذبش شدم و گرفتم.
چگونه و با کمک چه نهادها یا کتابهایی ادبیات کودکان و ظرفیتهای آن را شناختید؟
با ورود کودکم به مهدکودکی که خانم نافعی مدیر آموزشی آنجا بود و با موسسه پژوهشی کودکان دنیا آشنا بود، ایشان باعث شدند من وارد حیطه کار کودک شوم و شروع کنم در این بخش یاد گرفتن و رشد کردن. وقتی که وارد موسسه پژوهشی کودکان دنیا شدم، دیدم که اصلاً گفتوگو در رابطه با ادبیات کودک چیز دیگری است. نویسنده، ناشر، تصویرگر، اصلاً کتاب فقط یک متن نیست یک عالمه اتفاقهای دیگر دارد که من باید نسبت به آنها آگاهی داشته باشم. کلاسهای مختلف رفتم، با شورا آشنا شدم، دورهها را گذراندم و بعد از آن، آنقدر برایم جذاب شد که الان خیلی کتاب خردسال میخرم و یک کتابخانهٔ بسیار تخصصی در بخش خردسال دارم که یک جورهایی به آن میبالم. دیگر انگار برایم تعهدی شد که من حالا مروج هم باید باشم و تلاش زیادی میکنم که این زیبایی که دیدم و شناختم و وارد شدم و این کتابهای به این خوبی را باید به دیگران هم معرفی کنم. همانطور که برای من یک دنیای جدید و خیلی زیبا بود، امیدوارم که من هم بتوانم این دنیای جدید و زیبا را به دیگران معرفی کنم.
پس از آن، چند سال این کار را در آموزشگاهها تجربه کردید و این تجربهها چگونه بود؟
من حدود بیست و یکی دو سالی هست که در موسسه پژوهشی کودکان دنیا فعالیت دارم. زمانی که مدارس مشارکتی شروع به کار کرد آقای یوسفی از من خواستند که با نگاهی که به مجموعهسازی دارم، سعی کنم کنار بچهها باشم که بتوانم منابع متنوعی را برای پروژههای کاریشان به دوستان معرفی کنم. منابعی که فقط کتاب نباشد، در کنار کتابها یا تنوع کتابها، بتوانم نقشه، موسیقی، فیلم و خیلی چیزهای دیگر که بچهها بتوانند در پروژههایشان از آنها استفاده کنند. به همین خاطر کتابخانه با آن دو هزار جلد کتابی که موسسه پژوهشی کودکان دنیا اهدا کرده و تعداد زیادی پوستر و نقشه و سیدی شروع به کار کرد.
بعد از مدتی متوجه شدیم که بعضی از کتابها اصلاً برای بچهها جذاب نیستند و کمتر دیده میشوند یا اینکه بیشتر سراغ کتابهای آشنا میروند و زیاد تلاش نمیکنند بین کتابها بچرخند، حداقل برای عدهای اینجوری بود. در نتیجه طرح جدیدی برای من تعریف شد که چهکار میتوانیم بکنیم که بچهها با سلیقههای مختلف جذب کتابخانه و استفاده از کتابهای متنوع بشوند. این طرح برای من خیلی جالب بود چون بر اساس ویژگیهای کتابها شروع کردم به طراحی بازی و فعالیتهایی که کودک درگیر آن کار میشد و کتابی که شاید چند دقیقهای خوانده میشد، یک ساعت وقت کودک را میگرفت. آنقدر که به شکلهای مختلف با آن کتاب بازی میکرد یا فعالیتهایی انجام میداد، که متوجه نمیشد مدتهاست دارد با آن کتاب به نوعی سر و کله میزند. به این ترتیب یک مجموعهٔ خیلی عالی از فعالیتهای مختلف با تنوع کتابها، چه ادبیات چه کتابهای ریاضی، بازی، مرجع و... . بستگی به این داشت که کدام کتابها دیده نمیشوند یا موضوع بچه است یا قصهای زیباست و میخواستم بچهها کمی با آن درگیر شوند.
در کارگروه ادبیات اعلام نیاز از طرف همکارها و معلمهای مختلف با دانشهای مختلف، نقش کتابخانه در رساندن منابع و اینکه هرکدام از این دانشها چجوری باید باشد، برای خود من هر دفعه اتفاقهای خوب و تجربههای خوبی بوده. یکجور چالشی بوده که من باید نسبت به آن مهارتی پیدا میکردم و میتوانستم درکنار تمام این تیپ مدلهای مختلف آموزشی و سلیقههای مختلف بچهها کار بکنم. در این چند سال واقعاً برایم جالب بود که من یک کودک را با طنز به کتابخانه میآوردم، یک کودک را با مجله جذب کتابخانه میکردم، یک کودک را با قصههای حماسی و به این ترتیب راهکارهای دیگری برای جلب سلیقههای مختلف بچهها.
تجربه بعدی من کار در یک مجموعهٔ آموزشی بود که برای راهاندازی پیشدبستان در مجموعهشان از من خواستند با آنها همکاری کنم. ما با هفت دانشآموز و دو اتاق شروع کردیم و بعد تبدیل شد به یک مجموعه بزرگ و یک به اصطلاح واحد مجزا.
در یک مدرسه دخترانه دیگر هم که متأسفانه مدیر میخواهد ولی معلمها اصلاً در پذیرش نیستند، امسال این تجربه را به شکل دیگری با این گروه جلو میبریم. من خیلی اعتقاد دارم که بچهها حقشان است که خواندن و نوشتن را با ادبیات زیبا یاد بگیرند نه کتابی که به نظر من جملاتش هیچ معنایی ندارد. شاید هم من زیادی در برابر کتاب آموزش و پرورش مقاومت دارم.
به چه دلیل فکر میکنید میتوان ادبیات کودکان را جایگزین کتابهای رسمی مانند فارسی دبستان کرد؟
در مجموعهای که برای راهاندازی پیشدبستان همکاری کردم، بعد از آنکه بچههای پیشدبستان ما وارد مدرسه میشدند، بین آنچه پیش ما یاد میگرفتند و آنچه که معلمین کلاس اول به آنها یاد میدادند، یا نگاهی که به کودک داشتند و نوع تدریسشان تضادی وجود داشت. در نتیجه از من خواستند که شروع کنم از پایه اول، بعد دوم، بعد سوم و همینجوری تا مقاطع بالاتر این بخش آموزش را تقویت کنم و تغییر بدهم. من تمام کتابهای درسی را مطالعه کردم. میدانید که کتابهای درسی ما چه شرایطی دارد، چقدر تضاد، چقدر جملههای کلیشهای که هیچ تفکری را در بچه بهوجود نمیآورد و... . شروع کردم به اینکه کدام کتابهای داستان و ادبیات این ویژگی را دارد که این حروفی که قرار است یاد داده شود، در آن پر رنگ است، دیده میشود، خواندنش برای بچهها راحتتر است و چهجوری میشود که جایگزین آن کتاب فارسی شود.
برای آنها هم بازی و فعالیتهای خاص طراحی شد. با خواندن قصه شروع کردیم به آموزش و حتی به بودجهبندی آموزش و پرورش هم پایبند بودیم. برای من اصلاً مهم نبود ولی نمیخواستم دغدغهٔ معلمها زیاد شود بنابراین بر اساس همان بودجهبندی پیش میرفتیم. سال بعد حتی آن بودجهبندی را هم شکستیم و با انتخاب و جایگزین کردن کتابهای مناسب، شروع کردیم به آموزش آواها و موزیکهای که آنجا از کتاب نخودی هم استفاده کردیم و سعی کردیم با همهٔ اینها کار آموزش را جلو ببریم که تجربه خیلی خوب و موفقی بود و چه خانوادهها، چه معلم خود مدرسه، تفاوت بچهها را میدیدند.