این فصل دیگری است.
که سرمایش از درون،
درک صریحزیبایی را،
پیچیده میکند!
شاملو
زمستان، زمهریر یخ زده نقره آبی رسید و باخود یاد کودکیها را آورد؛ بیقرار، برف را از پشت شیشه شاهد بودن. روی شیشهبخار گرفته نقاشی کردن، به جمع بچهها پیوستن، برف بازی کردن، سر خوردن، زمین خوردن، آدمبرفی ساختن. چکمههای پراز برف، جورابهای خیس و پنجههای یخ زده!
با اعجاب به بخار دهانها نگاه کردن، ها کردن دستها، پارو کردن برفها، و گاهگاه خوردن آن! زمستان بیتردید کودکی است عاشق بازی. در زمستان باید کودک شد!