پیش از مطالعه این مطلب بخش نخست آن را مطالعه کنید.
هرگز، هیچوقت و هیجکجا!
«کلاهم نیست. دلم کلاهم را میخواهد» این واژهها اولین جملههای کتاب «من میخواهم کلاهام برگرد» است یا با عنوان ترجمه شده «چرا از من میپرسی».
راوی کتاب، خرسی است که کلاهاش گم شده است. برخلاف کتاب اول که در بخش اول دربارهاش گفتم، از روی جلد متوجه نمیشویم کلاه چه شکلی است یا چه کسی آن را برداشته است. در کتاب اول دو چیز درگیری ذهنی شخصیت کتاب بود، همان که کلاه از او دزدیده شده بود: ۱_ پیدا کردن کلاه ۲_ پیدا کردن دزد کلاه. اما در این کتاب خرس فقط دنبال یک چیز است: کلاهاش کجاست؟. او نمیداند کلاهاش دزدیده شده، پس دنبال دزد نمیگردد تنها دنبال کلاه است.
در کتاب «این کلاه من نیست» ما میدانستیم کلاه را چه کسی برداشته و راوی کتاب، همان دزد کلاه بود. اما اینبار نه ما و نه خرس نمیداند کلاه دست چه کسی است حتی تا دوسوم کتاب، خرس هم هنوز نمیداند کلاهاش دزدیده شده است. اینبار کسی که کلاه از او دزدیده شده، راوی کتاب است!
نگاه خرس، در اولین تصویر کتاب، مانند طرح روی جلد مات و مبهوت و متعجب است با این جملهها: «کلاهم نیست. دلم کلاهم را میخواهد.»
از صفحهٔ دوم گفتوگوهای خرس با حیوانات دیگر آغاز میشود و ما از نوع پرسش و پاسخ میفهمیم چه کسی سخن میگوید. رنگ فونت و نگاه شخصیتها، نکتههای مهم این تصویرها هستند. حالت نگاه خرس در مقایسه با روی جلد تغییری نکرده. خرس زمانی که از آنها دربارهٔ کلاهاش میپرسد، حیوانها به ما نگاه میکنند و پاسخ میدهند! دو حیوانی که با هم حرف میزنند، به یکدیگر نگاه نمیکنند! حیوانها با نگاهشان به ما و نگاهی که مانند نگاه خرس پر از بهت است از ما میپرسند که چرا خرس باید چنین پرسشی از آنها بکند. وقتی به خرگوش میرسیم، میبینید که چرا این بهت و تعجب در نگاه مهم است.
«خرید مجموعه سه کتاب، سه کلاه»
اولین حیوان، روباه است: «تو کلاهم را ندیدی؟ نه من، کلاهت را ندیدم. خیلی خوب؛ باز هم ممنون.» رنگ فونت در این متنی که میخوانید، تفاوتی ندارد اما شما میدانید کدام واژهها برای خرس و کدام سخن روباه.
بعدی قورباغه است: «تو کلاهم را ندیدی؟ نه، من هیج کلاهی این دور و بر ندیدم. خیلی خوب، باز هم ممنون.» به پرسش و پاسخها دقت کنید. نکتهٔ این کتاب، در چشمها، نگاهها و پاسخها است!
و سومی خرگوش: «تو کلاهم را ندیدی؟ نه، چرا از من میپرسی. من کلاهت را ندیدم. من هیچجا هیچ کلاهی ندیدم. من که کلاه کسی را برنمیدارم. دیگر هم از من هیچی نپرس. خیلی خوب؛ باز هم ممنون.» خرس همان سوال همیشگی را پرسیده، اما پاسخ خرگوش، برخلاف حیوانهای دیگر بسیار متفاوت است. از اولین جمله که ناراحت و عصبانی میشود که چرا خرس از او میپرسد تا هیچکجا و هیچ کلاهی و جملهٔ من کلاه کسی را برنمیدارم و هیچی نپرس! این همه نفی در سخن او به ما چه میگوید؟ تصویر چه نشان میدهد؟ او کلاهی قرمز بر سر دارد و نگاه و چشمهای او هم با حیوانهای دیگر متفاوت است، چشمهایاش تنگ شده و تعجب و بهت در نگاه او نیست از پرسش خرس! چرا؟
و لاکپشت: «تو کلاهم را ندیدی؟ من از صبح تا حالا هیچی ندیدم.» فکر میکنید چرا؟: «داشتم سعی میکردم از این تخته سنگ بروم بالا. دلت میخواهد بگذارمت آن بالا؟ بله، لطفا بگذار.» او پشت سنگ بوده!
و مار که از شاخهای آویزان است: «تو کلاهم را ندیدی؟ یکبار یک کلاه دیدم. آبی و گرد بود. کلاه من اینجوری نیست. باز هم ممنون» پاسخ همه به پرسش خرس با هم متفاوت است. بهنظرتان چرا؟ در ادامه چراییاش را میبینیم. تا اینجا پاسخ مار را به یاد بسپارید.
و یک گورکن: «تو کلاهم را ندیدی؟ کلاه چی هست؟ باز هم ممنون.» راست میگوید. او روی زمین کاری ندارد. کلاه بهچه کار او میآید که بداند چیست!
و خرس خسته میشود. به نظر خرس تنبلی هم میآید. در این دو صفحه خوابیده روی زمین. تنها تفاوت خرس در این تصویر، جهت اوست. اگر کتاب را بچرخانیم و از بالا به پایین بگیریم، خرس روی دو پا ایستاده با همان نگاه و حالت! چرا خرس این همه کرخت و بیحس است؟: «هیجکس کلاهم را ندیده. اگر هیچوقت نبینمش، چی؟ اگر هیچوقت کسی پیدایش نکند، چی؟» میبینید! خرس هنوز نمیداند کلاهاش دزدیده شده. میگوید اگر کسی پیدایاش نکند: «طفلکی کلاهم. دلم خیلی برایش تنگ شده.» و یک گوزن میرسد بالای سر او: «چی شده؟» اینبار حیوانی دیگر میپرسد و خرس باید پاسخ دهد! این مهم است. چون چیزی را آشکار میکند برای خرس: «کلاهم را گم کردهام. هیچکس هم آن را ندیده. کلاهت چه شکلی بود؟» پاسخ مار یادتان است؟ گفت من یک کلاه آبی دیدم. خرس فقط میپرسید کلاهم را ندیدی؟ او درباره شکل و اندازه و رنگاش نمیپرسید. در پاسخ به گوزن معما برایاش حل میشود: «قرمز بود، نوک تیز بود و...» سه نقطه و دیگر خرس ادامه نمیدهد. بهنظرتان چرا؟ خرس در صفحهٔ بعدی نشسته. زمینه قرمز است و خرس متعجب با چشمهایی گشاد نگاه میکند: «اه! خودم کلاهم را دیدهام.» و خرس میدود و از همه حیوانات رد میشود و این دو صفحه، هیچ واژهای ندارند جز حیوانهایی که خرس را با نگاهشان دنبال میکنند.
و خرس به خرگوش میرسد. خرگوش پشت بوتهای است. این بوته و شاخ و برگاش یادتان بماند: «تو کلاهم را برداشتی؛ تو.» و چشمهای خرس شاد است و چشمهای خرگوش ترسیده! و دو صفحه بعد، نیمهٔ تنه این دو را از نزدیک و بزرگ نشان میدهد که بههم نگاه میکنند. تنها در دو جای کتاب حیوانها بههم نگاه میکنند. وقتی گوزن از خرس میپرسد و وقتی خرس پاسخ را پیدا میکند و به خرگوش نگاه میکند. این نگاه کردن به یکدیگر، معنا دارد در این کتاب و داستان به عمد از آغاز، نگاه بههمدیگر را از دو شخصیتی که با هم گفتوگو میکنند، گرفته بود.
و این دو صفحه که خرس روی زمین نشسته و زیرش شاخ و برگ شکسته است. یادتان است خرگوش پشت بوته بود؟: «من کلاهم را خیلی دوست دارم.» و کلاه بر سر دارد.
یک سنجاب به او میرسد. پشت خرس به اوست. پس به هم نگاه نمیکنند!: «ببخشید، شما یک خرگوش کلاه به سر ندیدی؟ نه. چرا از من میپرسی. من خرگوش ندیدم. من هیچجا هیچ خرگوشی ندیدم. من که خرگوش نمیخورم. دیگر از من هیچی نپرس.» و پاسخ سنجاب: «خیلی خوب، باز هم ممنون.» پاسخ خرس را با خرگوش مقایسه کنید به ویژه این جمله: «من که خرگوش نمیخورم» و پاسخ خرگوش: «من که کلاه کسی را برنمیدارم.» و شباهت پاسخ سنجاب که مانند پاسخ خرس است: «خیلی خوب، باز هم ممنون.» بازهم! یعنی سنجاب از کسان دیگری هم پرسیده. بهنظرتان سنجاب میفهمد چه بلایی سرخرگوش آمده؟ کافی است کسی توی چشمهای سنجاب نگاه کند و بپرسد خرگوش کلاه به سر، چه کلاهی سرش بود؟ و سنجاب یادش بیاید که کلاه را کجا دیده است!
و کتاب سوم: «ما یک کلاه پیدا کردیم. با هم پیدایش کردیم.» به واژهها دقت کنیم. اینها اولین جملههای کتاب «ما یک کلاه پیدا کردیم» است و یا «به چی داری فکر میکنی؟». لاکپشتها به ما میگویند که کلاه را با هم پیدا کردهاند. این با هم پیدا کردن، تا پایان کتاب مهم است. در تصویر، کلاهی میان دو لاکپشت است اما هر دو در یک صفحه هستند. دو صفحهٔ بعدی، هر یک از لاکپشتها در یک صفحه است، یکی در صفحهٔ راست، دیگری در چپ و کلاهی هم نیست و نگاهشان به ماست و انگار راهحل میخواهند: «ولی اینجا فقط یک کلاه هست. و ما دوتاییم.» این دوتا بودن را، تصویرگر با قرار دادن آنها در دو صفحه نشان داده است، برآن تأکید کرده است. نکتهٔ جالب این است که خطهای روی لاک لاکپشتها با هم متفاوت است.
و یکی کلاه را سرش میگذارد و میگوید: «بهنظرت به من میآید؟» و دیگری پاسخ میدهد: «بهت میآید.» جالب است که کلاه، تمام سر لاکپشت را گرفته و سر او درون کلاه فرو رفته. وقتی کلاه سر لاکپشت باشد، هیچچیزی را نمیتواند ببیند!
و دو صفحهٔ بعد که کلاه سر لاکپشت دیگر است و باز همان جملهها. و دو صفحهٔ بعد که باز کلاه بین هر دو است: «به هردوتایمان میآید. ولی...» ولی چی؟: «ولی درست نیست که یکی از ما کلاه داشته باشد و آن یکی نداشته باشد.» در این دو صفحه، دیگر لاکپشتها به ما نگاه نمیکنند. انگار که پاسخ را پیدا کرده باشند و به یکدیگر نگاه میکنند. کتاب قبلی را به یاد بیاورید؟ آنجا هم وقتی پاسخ را پیدا میکردند نگاهشان را از ما، خواننده و ببیننده کتاب، میگرفتند و به هم نگاه میکردند.
در ادامهٔ این کتاب، بیش از واژهها، چشمها و نگاههای لاکپشتها با ما سخن میگویند: «فقط یک کار میشود کرد. باید کلاه را همین جا بگذرایم و فراموش کنیم که پیدایش کردیم.» و یکی از لاکپشتها دارد میرود و دیگری کنار کلاه ایستاده و رفتن او را نگاه میکند. آیا او هم فراموش میکند؟ و دو صفحه بدون واژه اما با نگاه! لاکپشت دیگر هم راه افتاده اما چشمهایاش به عقب است، به کلاه!
و هر دو با هم: «ما غروب آفتاب را تماشا میکنیم. با هم تماشایش میکنیم» لاکپشتها دوباره به ما نگاه میکنند! بهنظرتان چرا؟ برای اینکه قانعمان کنند که کلاه را فراموش کردهاند و دارند به غروب نگاه میکنند.
و یکی از دیگری میپرسد: «به چی فکر میکنی؟ به غروب آفتاب فکر میکنم.» و دو صفحهٔ بعدی: «تو به چی فکر میکنی؟» و پاسخ این پرسش در صفحههای بعد است: «به هیچی.» و نگاه لاکپشت به پشت سرش است، به کلاه! و باز دو لاکپشت به ما نگاه میکنند: «ما میخواهیم بخوابیم. میخواهیم دوتایی همینجا بخوابیم.» این نگاهشان به ما و تأکیدشان بر دوتا بودن و انجام دادن کاری مشترک، چه معنایی دارد؟ تأکید بر فراموشی، اثباتاش به ما که کلاه را از یاد بردهاند.
باقی کتاب و حالت چشمهای دو لاکپشت را بهتان نمیگویم. به ویژه لاکپشتی که هنوز چشماش به کلاه مانده! خودتان بخوانید و ببینید.
در این سه کتاب، از خودمان پرسیدیم که یک کلاه بهچه کار یک ماهی، خرس و یا لاکپشتهایی میآید که وقتی کلاه سرشان است جایی را نمیبینند؟ یک ماهی تو آب کلاه میخواهد چهکار؟ یا یک خرس؟ خرس، کلاه را بهانه میکند برای خوردن خرگوش و یا ماهی بزرگ برای خوردن ماهی کوچک.
یک لاکپشت خواب چهطور میتواند خواباش را با صدای بلند تعریف کند؟ کلاه فقط در خواب و با چشمهای بسته به کارشان میآید. چون وقتی کلاه هم سرشان بگذارند، همه چیز تاریک است!
در هر سه کتاب، جان کلاسن با کلاه بازی میکند برای گفتن حرفهایی دیگر! اینکه حرفهایاش را چه بخوانیم و کلاه را نشانهٔ اشتباه بگیریم، غریزه یا دوستی، به ما بستگی دارد اما یک چیز روشن است. او با چشمها و نگاهها داستان نوشته است. داستان او در باره کلاه و حیوانها نیست، در روایت چشمهاست. چند کتاب را میشناسید که با چنین ظرافتی توانسته باشند به این سادگی و زیبایی و هوشمندی، با نگاه کردن داستان را روایت کنند و به ما، خواننده و بیننده کتاب، نشان دهند که روایت چشمها و نگاههایمان چنین مهم است؟
این کلاهی است که کلاسن سر ما میگذارد! نگذاریم کلاه سرمان برود. به جای توجه به کلاه، چشمها را ببینیم که دروغ نمیگویند، هرگز، هیچوقت و هیجکجا!