وقتی که شب است و تاریکی، میتوان دل خوش داشت که سرانجام سحر می اید و نورو روشنی....
میتوان دل خوش داشت و شب خوابید...پلکها برهم گذاشت به امید روز...
میتوان شمعها را در پستوی خانه دل نهان کرد و ندید و ندید و چشم بندی هم بر دیده و دل زد و خود را به خواب زد و خوابید ودر خواب روز را دید...
و میتوان شمعی برافروخت وراضی نشد به نور حقیر حبابها...
بر کیک کتابی کتابک ده شمع میبینم، رنگین مثل رنگین کمان، طنابی که اسمان را به زمین میپیوندد...
من به این شمعهای شاد فوت نمیکنم ... چرا که می دانم خاموش نمیشوند ... روزها، شبها ... ده سال تمام، رویاروی بادها و تند بادها سرفراز و استوار ایستادهاند... سالها شعله روشن شادی و بازی، اگاهی و ازادی را در دلهای پاک بچههای این خاک پاک فروزان و روشن داشتهاند ...
بمانید به روزگاران، بتابید به روزگاران ...