یک نویسنده، یک اثر
حتی یک دقیقه کافی است!
گفتوگوی محمدهادی محمدی با آتوسا صالحی
- زمان، بخشی از هستی ما، در این داستان نقش بسیار پر رنگی دارد. چنانکه روی نام داستان هم آمده است. گاهی حتا تیکتاک ساعت را و حس زود یا دیر گذشتناش را توصیف میکنید مانند (ص ۶۷). گاهی زمانی که کش میآید یا زمانی که کوتاه میشود. گاهی هم توصیفهای زیبایی از همین زمانشمار یا ساعت دارید، مانند (ص ۷۰ و ۷۱). «به ساعت نگاه میکند: هفت و سیوهفت دقیقه. دو دقیقه و ساعتها فکر و خیال... عقربهها همدیگر را بغل کردهاند و از هم جدا نمیشوند.» به نظر من از این بهتر نمیشود، چسبندگی زمان را نشان داد. به عنوان نویسنده این روایت، چه نگاهی به زمان دارید، به عنوان انسان بیرون از این روایت زمان را چگونه میاندیشید؟
شاید بتوان گفت زمان در این رمان یکی از مهمترین مؤلفههای داستانی است. زندگی رها، به قبل و بعد از ساعت ۵:۲۶ دقیقه بامداد جمعه ۵ دی ماه ۱۳۸۲ خطکشی میشود و همینطور زندگی دانیال به قبل و بعد از تصادف پدرش. گاهی یک لحظه در زندگی ما تعیینکنندهتر از سالها زندگی است و پس از آن، به اجبار یا خودخواسته نقشی تازه را به عهده میگیریم. از طرفی، زمان خاصیت دراماتیکی دارد که من در داستانم از آن خیلی بهره بردم. از هویت زمان، دقیقههایی که طولانی و جابهجا میشوند، تند میگذرند، کند میشوند و... . فکر میکنم اگرچه قواعد فیزیک در مورد اینها ثابتاند، درام چیزی است که میتواند قوانین فیزیک را به بازی بگیرد و این امکان خوبی بود برایم.
اما به عنوان فردی بیرون از این روایت هم زمان برایم دغدغهای همیشگی است. گاهی واقعاً نسبیت زمان را حس میکنم، گاهی واقعاً فکر میکنم بعضی دقیقهها کوتاهتر یا کشدارترند. همینطور مفهوم زمان حال و سیال بودنش و تفکیکش از گذشته و آینده، یکی از دغدغههای همیشگیام است.
- شخصیت محوری شما دختری نوجوان به نام رها است. دختری از خانواده قشرهای میانه جامعه. خیلی امروزی. امروزی بودن کمکم دارد در ادبیات نوجوانان ایران خودش را نشان میدهد. مانند داستانهای خانیان، حسنزاده، مریم محمدخانی و شما. فکر میکنید این تصادفی است یا نیاز زمانه؟
این خیلی برایم اهمیت داشت که نوجوان داستانم یکی از نوجوانهای دور و برم باشد. مثلاً دختر یکی از دوستهای نزدیکم را تصور میکردم و او را در موقعیت این داستان قرار میدادم و سعی میکردم افکار و دغدغههایش را در ذهنم بازسازی کنم. مدتها در خیالم با رها زندگی میکردم، از دستش عصبانی میشدم یا نگرانش بودم. سعی میکردم فکر کنم چه غذایی را دوست دارد، سرگرمیاش چیست. رها امروزی بود چون انگار در خانهای در همسایگیام زندگی میکرد. اتفاقاً در جلسهای با نویسندگان، پیش از چاپ رمان وقتی بخشی از آن را خواندم، این پیشفرض بود که چون رها دختری تهرانی است، ممکن است رمان نتواند توجه نوجوانهای روستایی را جلب کند اما جالب بود که در سفرهایی که داشتم دوستان نوجوان روستاییام از رمان بیشتر استقبال میکردند چون میگفتند برایشان زندگی دختری مثل رها جالب بوده و بعضیها میگفتند دوست دارند در رمانها با فضا و موقعیتی آشنا شوند که خودشان تجربه نکردهاند و یکی از دلایل علاقهشان به رمانهای ترجمه شده را هم همین مسئله ذکر میکردند. اما در مجموع برایم مهم بود که نوجوان داستان من نوجوانی خودش را زندگی کند، نه نوجوانیِ منِ نویسنده را.
خرید کتاب حتی یک دقیقه کافی است!
- ادبیات شما مخاطبمحور است. یعنی مخاطب به این داستان جذب میشود. یک راز که مانند هر رازی نهان است و نشانههایی برای گشوده شدن آن داستان را میسازد. رها، دختری که در چنگال زمان به سوی گشودن این راز میرود. او راز را کشف میکند. مخاطبان و رها این را میفهمند، اما پدر و مادر رها تا بخشهای پایانی داستان نمیدانند که این راز دیگر راز نیست. چگونه این داستان در ذهن شما شکل گرفت؟
داستان در ذهن من با صحنه کشف رها شروع شد. اینکه او کشویی را میکشد و در فضای مخفی زیر کشو به شناسنامه دیگری برمیخورد و میفهمد او فرزند پدر و مادرش نیست. در مرحلهٔ بعد باید به این فکر میکردم که واکنش رهای داستانم چیست؟ گیج میشود؟ گریه میکند؟ عصبانی میشود؟ فرار میکند؟ پدر و مادرش –که فهمیده پدر و مادر واقعیاش نیستند – یک راز را از او پنهان کرده بودند و حالا رهای ترسیده تنهای سردرگمِ عصبانیِ بیاطلاع از همه چیز میخواست با پنهانکاری از آنها انتقام بگیرد و من هم مجبور بودم خواستهاش را بپذیرم!
از طرفی داستان من حادثهمحور نیست، من از همان شروع رمان با آوردن کلمه بم به خوانندگان میگویم که او پدر و مادرش را در زلزله از دست داده و حالا همه بار داستان میافتد روی دوش شخصیتی که باید آنقدر باورپذیر باشد که خواننده بخواهد در این مسیر با او همراه شود.
- رخدادی طبیعی مانند زلزله وقتی که رخ میدهد اگر در شهر و روستا باشد، بیدرنگ به رخدادی اجتماعی تبدیل میشود. مرگ و پیامدهای آن. مجروح شدن یا تنها شدن. رخداد زلزله بم که برای جامعه ایران در دهه ۱۳۸۰ تکاندهنده بود، اکنون آمده در گوشهای از ادبیات نوجوانان ایران بازنمایی میشود. مستقیم هم نیامده، بلکه پیامدهایش آمده، زلزله بم چه تاثیری در ذهن شمای نویسنده داشته که اکنون یکی از سازههای روایت شده؟
در واقع ما در دنیای امروز با این حوادث تلخ زندگی میکنیم. صفحههای روزنامهها و موبایلها و تلویزیونها پر از نمایش این اتفاقات تلخ و تأثیرگذارند. دیدن صحنههای زلزلهٔ بم برای من بسیار تکاندهنده بود و بعضی از دوستانم که سالها با این کودکان کار میکردند برایم از پیامدهایش تعریف میکردند. تأثیری که فیلمها و نقاشیهای بچههای زلزلهزده بر من گذاشت هم خیلی زیاد بود. مثلاً در فیلم «آسمان نارنجی است» نقاشی بچهای را دیدم که زیر خطخطیهایی سیاه نوشته بود: خانه. این فیلمها و نقاشیها بهطور مستقیم روی داستان من تأثیر نگذاشتند، اما داستانم از آنها رنگ گرفت و باعث شد شخصیتم در ذهنم تصویری زندهتر پیدا کند.
- رها سروستانی، دختر مینو و سعید، یازدهساله در جایی از رازگشایی این داستان میفهمد پدر و مادر واقعی او کسانی دیگر بودهاند. رها دچار بحران هویتی میشود. یعنی اکنون او «من» خودش را گم میکند. این «من» به سببهای گوناگون در نوجوانان گم میشود. آیا شما نگاهی فراتر از داستان به این موضوع داشتهاید؟
دغدغهای که همیشه در دوران نوجوانی خودم داشتم، همین مسئله هویت بود. در ارتباطهایی هم که با نوجوانها داشتم، متوجه شدم که این مسئله برایشان اهمیت دارد. برای همین با خودم فکر کردم نوجوان داستان من از چه زمان و چگونه با هویتش درگیر میشود؟ در نتیجه همین فکرها بود که رسیدم به زلزله بم. اینکه در یک شب همهچیز به هم میریزد. اینکه نوجوان داستان من در یک لحظه سرنوشتساز -لحظهای که همه چیز مثل قبل است و هیچچیز مثل قبل نیست- با خودِ واقعیاش روبهرو میشود و با خودش فکر میکند که من کیام؟ که بودهام؟ مادرم کیست؟ پدرم کیست؟ و ناگهان درگیر قضیه هویتش میشود و با زوایای تازهای از خودش روبهرو میشود که ذهنیتش را درباره خودش و همه اطرافیانش به هم میریزد و به درک تازهای از حقیقت و واقعیت زندگیاش میانجامد.
- نشانگانی مانند تفاوت رنگ پوست رها با مادرش مینو که عمو سهیل از آن حرف میزند یا تفاوت او با دیگر بچههای فامیل، همه ریزپرداختهایی است که بهکار گرفتهاید تا داستان را عمق بدهید. از چه نویسندگانی بیشتر آموختید که ریزپرداختهای داستانی میتوانند داستان را طبیعیتر و باورپذیرتر کنند؟
داستانهای نالیا گینزبورگ، مارگریت دوراس و آنا گاوالدا همیشه از این نظر برایم جالباند. دوراس در رمان درد جزییات فوقالعادهای دارد برای باورپذیر کردن ارتباط انسانها و مواجه شدن با پیامدهای جنگ و تأثیری که میتواند حتی در عشق انسانها به همدیگر به جا بگذارد.
- مینو هم مادر رها هست و هم نیست. زنی که کنشگر اجتماعی است. بچههای کار را مراقبت میکند. پیوند رها با مینو به همین کنشگری در زلزله بم میسد. اما مینو نگران است. نگران از اینکه روزی رها این راز را که او مادر تنیاش نیست، بداند. از آنجا که رها این نکته را کشف میکند که او دختر کسی دیگر است، روایت یک سویه میشود. انگار این بخشی از بازی دختر نوجوان با قواعد جامعه بزرگسالان است. رها واکنش فوری نشان نمیدهد، اما واکنشهای درونیاش بسیار کشدار است و داستان را به جلو میکشد. چگونه این شخصیت تودار را از رها ساختید؟
مینو شخصیت اجتماعی موفقی دارد اما عشقش به رها باعث شده بترسد محبت او را از دست بدهد و همین ترس باعث پنهانکاریاش شده، مینو هم مثل همه ما قهرمان نیست و اشتباه میکند. رها هم همینطور. او از دست مینو عصبانی است و میخواهد با پنهانکاریاش از مینو انتقام بگیرد اما در جریان داستان هر چه بیشتر به خودش نزدیکتر میشود و ریشههایش را پیدا میکند، نگاهش به او عوض میشود و سرانجام از نو مینو را کشف میکند با همهٔ ترسها و نگرانیها و عشق و علایقش. در واقع لایهها را یکییکی کنار میزند و از سطح به عمق میرسد.
- شطرنج در این داستان نقش دارد. هم بهعنوان رهای شطرنجباز و هم بهعنوان روشی که میشود با آن فکر کرد. مانند بخشهایی که رها در برابر مشاور با شگردهای شطرنجی فکرهای خود را تنظیم میکند. شطرنج از کجا آمد توی داستان؟ زمینههایش در خودتان بود؟
زمانی کتابی ترجمه کردم با عنوان «داستان از نگاه داستاننویس» که در آن توصیه شده بود: «نگو، نشان بده»؛ خب وقتی میخواهی نگویی، چطور نشان میدهی؟ این عکسالعملهای رها در هنگام بازی شطرنج است که او را به مخاطبم نشان میدهد. مثلاً چه اتفاقی میافتد وقتی رها صفحه بازی را به هم میریزد یا حرکت بعدی حریفش را پیشبینی میکند یا مهرهای را شتابزده جابهجا میکند و موقعیتی را از دست میدهد؟ من وقتی در زندگی واقعی هم دقیق میشوم، میبینم اکثر تصاویر ذهنیام در مورد دیگران بر اساس همین جزئیات است. بنابراین وقتی در حال خلق شخصیت رها بودم، با خودم فکر کردم که او باهوش است، درونگر است و تکفرزند است و به این نتیجه رسیدم که میتوانم این ویژگیهای او را به خوبی هنگام بازی شطرنج نشان بدهم. علاوه بر این، من در دوران نوجوانیام خیلی شطرنج دوست داشتم و خودم هم بازی میکردم. نکته دیگرش هم این بود که معمولاً شخصیتهایی که شطرنج بازی میکنند، خیلی پیچیدهاند. شخصیت من هم چنین ویژگیای داشت. دیگر اینکه صفحه شطرنج مثل صحنه زندگی است، برای همین میتوانست در رمانم کارکرد نمادین هم داشته باشد. در شطرنج هیچوقت نمیتوانید با قاطعیت حرکت مهره بعدی را پیشبینی کنید، در بازی زندگی هم همینطور است. یک چیزهایی ناگهان در زندگی اتفاق میافتد که میتواند تمام قوانین ثابت را به هم بریزد.
- رها آیا تنها یک نام است یا نماد هم هست؟ خیلی خوب شخصیت او را پرداختهاید. من که داستان را میخواندم با اینکه رها زیر یک فشار خردکننده است، پیوسته به خودم میگفتم هی چه رهایی رها! این رهایی را که در ذات دختران نوجوانان این دوره زمانه است، برپایه کدام الگوهای ذهنی ساختید؟ چگونه اینقدر به دختران نوجوان در این گروه سنی نزدیک هستید؟
بخشی از رها بودن رها شاید متأثر از شخصیت مینو است. او یک کنشگر اجتماعی است و با اینکه رفاه دارد از دردهای جامعهاش غافل نیست. مینو به رها آزادی میدهد، او را به مسابقات کشوری میفرستند و وقتی رها از دستش عصبانی است درکش میکند. رهایی رها از شرایط اجتماعیاش هم میآید. دختران امروز شجاعترند و اهل خطر کردناند. شک میکنند، بحث میکنند و قواعد رایج را به هم میریزند.
- همزمان به داستان رها، یک روایت موازی هم از دانیال با پدرش که در محله تصادف میکند و روی ویلچر مینشیند، ساختهاید. این روایت تا آخر داستان ادامه دارد. تا زمانی که دانیال و پدرش میروند به شهرستان. انگار میخواستهاید با آوردن دانیال و تصادف پدرش و نمایش زندگی آنها به رها پیامی بدهید؟
رها دانیال را دوست دارد. البته مجبور بودم در داستان خیلی نامحسوس به این علاقه اشاره کنم اما جالب بود برایم که بیشتر خوانندههای نوجوانم این حس را فهمیده بودند و به من میگفتند وقتی رها روی بخار شیشه مینویسد «دا» اول اسم دانیال است، مگر نه؟ رها در تمام داستان حواسش به اوست اما حادثهای زندگی دانیال را هم به هم میریزد. انگار همیشه زندگی همین است؛ زندگی سکهای است که دو رو دارد.
- رها در آغاز داستان یازدهساله است، در تهران، در پایان داستان، در همین سن به چهارسالگیاش در بم برمیگردد. به روز واقعه. کنار بازماندگان خانواده تنی. او از نظر سنی کوچک میشود، اما به بلوغ فکری هم میرسد. میفهمد مینو و سعید مادر و پدری که او را بعد از زلزله بم بزرگ کردهاند، خیلی زندگی خوبی برای او ساختهاند. آیا میخواستید به نوجوانان پیام ویژهای بدهید؟
نه به دنبال پیام خاصی نبودم. تنها شاید اینکه گاهی در برخورد با واقعیت زندگی به آن چیزی نمیرسیم که در خیال تصور میکردیم. رها به یک سفر میرود و در این سفر است که از نو خودش را پیدا میکند و با اینکه قصری که در ذهنش ساخته فرو میریزد، به حقیقتهای تازهای میرسد.
- داستان شما واقعی و واقعگرا است. برای نوشتن این داستان آیا بازدارندههایی هم داشتید یا روان جلو رفتید؟
خب من اکثر فیلمهایی را که درباره زلزله بم ساخته شده بود دیدم. صحنهها را بارها عقب و جلو کردم. تمام تصویرهایی که رها در آن آلبوم میبیند واقعیاند؛ مثل بچههایی که روز بعد از زلزله همهکسشان را از دست دادهاند و با این همه رو به دوربین لبخند میزنند. دیدن این صحنهها و مرور این خاطرات با خودشان خیلی برایم سخت بود و گاهی باعث میشد تا روزها نتوانم چیزی بنویسم.
- چند سالی است که این داستان منتشر شده، بازخوردها را که میبینم اندک است. این مشکل همه نویسندگان ایران است. کارها خوب دیده نمیشود. میان آثار ترجمه گم میشود. چه راهی برای دیده شدن این آثار پیشنهاد میدهید؟
متأسفانه فضای نقد و معرفی در ادبیات کودک و نوجوان ایران خیلی تنگ و محدود بود و محدودتر هم شده. مجلههای پژوهشی یکی بعد از دیگری تعطیل شدهاند و از طرفی ناشران هم برای معرفی و دیده شدن کتابها کار چندانی نمیکنند. البته یک خوبی انتشار رمانم در کانون این بود که توانستم در نشستهایی که با حضور نوجوانان در کتابخانههای شهرستانها برگزار میشد شرکت کنم و با مخاطبانم رو در رو درباره رمان صحبت کنم که خیلی خوب بود و همین که رمان در این مدت با تیراژی خوب به چاپ هفتم رسیده و نوجوانان زیادی آن را خواندهاند و یا از کتابخانههای کانون به امانت گرفتهاند برایم جای خوشحالی دارد.
- بازخوردهای دختران نوجوان به این داستان تاکنون چگونه بوده است؟ برخی از برجستهترین آنها را میتوانید چکیدهوار بگویید؟
در یکی از جلسههایی که با نوجوانها داشتم، یکی از بچهها تعریف کرد که پس از خواندن رمان، شناسنامهاش را با شناسنامه پدر و مادرش تطبیق داده تا مطمئن شود دختر پدر و مادرش است! نوجوانی هم به اسم شیلا که در کرمانشاه زندگی میکند چند روز پیش در یادداشتی برایم نوشته بود که با رها زندگی میکند و برای چندمین بار رمان را خوانده. یکبار هم یکی از نوجوانها درجلسهای از من پرسید: «بهنظر شما دایی رها الان کجاست؟ و فکر میکنید تا حالا رها او را پیدا کرده؟» برای من جالب بود که شخصیتی که زاییده ذهنم بود، اینقدر برای او زنده شده بود که داشت درباره آیندهاش از من سؤال میکرد. راستش وقتی این سؤال را شنیدم، باورم شد که رها دارد جایی همین نزدیکیها زندگی میکند و الان دیگر باید هشت سال بزرگتر شده و به دانشگاه رفته باشد!