سعادت خواندن
روزی روزگاری یک انگشت کوچولویی راه های جنگل را دنبال می کرد. نمی دانیم این انگشت کوچولو پسر بود یا دختر. ولی می دانیم که او سر راهش در جنگل های بزرگ به دوستان بسیاری برخورد می کرد. دخترک خاکسترنشین و کلاه قرمزی، مائو گلی وامیل، گربه چکمه پوش، هفت کوتوله و سفیدبرفی و دیگران و دیگران.
کلمه به کلمه، خط به خط، قدم به قدم، صفحه به صفحه، انگشت کوچولو در میان جنگل کتاب ها پیش می رفت و دوستان بیشتر و بیشتری را می دید که از آن جا می گذشتند با هر برگ، برگ دیگری و با هر دوست، دوست دیگری، گیاه دیگری، عطر دیگری، گلزار دیگری، نمایان می شد و جنگل زیباتر می نمود.
در میان جنگل، بلندترین درخت جنگل قد برافراشته بود و بر بلندترین شاخه آن پرندهای خوشخوان منتظر بود و تا چشمش به انگشت کوچولو افتاد چنین خواند:
"من در سحرگاه آواز می خوانم زیرا این ساعت، ساعت سعادت زنده بودن است. من به هنگام ظهر، زمانی که روز به میانه میرسد، آواز میخوانم زیرا آن هم ساعت سعادت زنده بودن است و در شب، که ستارگان سعادت درخشیدن مییابند، در رویاهایت من در باره سعادت تو که هنوز با دوستانت همنشین هستی خواهم خواند زیرا این ساعت، ساعت سعادت آزاد آزاد بودن است. و چنین است که کتاب بزرگ زندگی نوشته میشود، تا باز گفته شود، تا خوانده شود. این کتاب زندگی، کتاب ساعتهای خوشی، کتاب طنزها و کتاب سعادت است. پس بخوان و بخوان و بخوان. . . .
و من همیشه برایت خواهم خواند، زیرا تو بودی که مرا یافتی. و اگر تو هم در جنگل کتابها بگردی و دوستان خود را بیابی برای تو هم ، از فراز بلندترین شاخه درختی که هرگز برگهایش نمیریزند، پرنده خوشخوان از سعادت خواندن، آوازها خواهد خواند.