روزی روزگاری پیرزن و پیرمردی در ده دورافتادهای زندگی میکردند و بچه نداشتند. آنها آرزو داشتند خدا به آنها بچهای بدهد. یک روز پیرزن داشت عدس میپخت که یکدفعه عدسی از توی دیگ پرید بیرون.
پیرزن خوب نگاه کرد و دید پسری قد یک عدس دارد کنار دیگ ورجه وورجه میکند ... و بعد پسر گفت: " من پسر شما عدسک هستم." پسرک وقتی فهمید حاکم پول گندمهای پدرش را نداده است، گفت: "کسی که پول پدر من را میکشد بالا، قویتر از خودش ندیده تا حالا!" ... و عدسک میرود تا قصهای بسازد که نشان دهد یک مظلوم کوچک چگونه در مقابل یک ظالم پرقدرت می جنگد.
قصه "عدسک" همان قصه نخودی است که رنگ و بوی فرهنگ رستم سیستانی گرفته است و مبارزه آن قهرآلودتر شده است. تصاویری با رنگهای تند و پر از حرکت و نشانههای بومی آن را خوب فضاسازی میکند و جنبه تمثیلی و روانشناسی درونی شدن قدرت را بهخوبی نشان میدهد. همراه بودن متن سیستانی با زبان فارسی، اطلاعاتی در مورد سیستان و بلوچستان و منابع مربوط به گویشهای ایرانی در انتهای کتاب آن را مناسب کتابخانههای آموزشگاهی نیز میکند.