عدسک

روزی روزگاری پیرزن و پیرمردی در ده دورافتاده‌ای زندگی می‌کردند و بچه نداشتند. آن‌ها آرزو داشتند خدا به آن‌ها بچه‌ای بدهد. یک روز پیرزن داشت عدس می‌پخت که یک‌دفعه عدسی از توی دیگ پرید بیرون.

پیرزن خوب نگاه کرد و دید پسری قد یک عدس دارد کنار دیگ ورجه وورجه می‌کند ... و بعد پسر گفت: " من پسر شما عدسک هستم." پسرک وقتی فهمید حاکم پول گندم‌های پدرش را نداده است، گفت: "کسی که پول پدر من را می‌کشد بالا، قوی‌تر از خودش ندیده تا حالا!" ... و عدسک می‌رود تا قصه‌ای بسازد که نشان دهد یک مظلوم کوچک چگونه در مقابل یک ظالم پرقدرت می جنگد.

قصه "عدسک" همان قصه نخودی است که رنگ و بوی فرهنگ رستم سیستانی گرفته است و مبارزه آن قهرآلودتر شده است. تصاویری با رنگ‌های تند و پر از حرکت و نشانه‌های بومی آن را خوب فضاسازی می‌کند و جنبه تمثیلی و روان‌شناسی درونی شدن قدرت را به‌خوبی نشان می‌دهد. همراه بودن متن سیستانی با زبان فارسی، اطلاعاتی در مورد سیستان و بلوچستان و منابع مربوط به گویش‌های ایرانی در انتهای کتاب آن‌ را مناسب کتابخانه‌های آموزشگاهی نیز می‌کند.

 

برگردان
زینب سنچولی
تهیه کننده
فروغ جمالی
سال نشر
۱۳۸۶
نویسنده
منوچهر کریم‌زاده
Submitted by admin on