زینب سنچولی
در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با زینب سنچولی را مشاهده کنید.
روزی روزگاری پیرزن و پیرمردی در ده دورافتادهای زندگی میکردند و بچه نداشتند. آنها آرزو داشتند خدا به آنها بچهای بدهد. یک روز پیرزن داشت عدس میپخت که یکدفعه عدسی از توی دیگ پرید بیرون.
پیرزن خوب نگاه کرد و دید پسری قد یک عدس دارد کنار دیگ ورجه وورجه میکند ... و بعد پسر گفت: " من پسر شما عدسک هستم." پسرک وقتی فهمید حاکم پول گندمهای پدرش را نداده است، گفت: "کسی که پول پدر من را میکشد بالا، قویتر از خودش ندیده تا حالا!" ... و عدسک میرود تا قصهای بسازد که نشان دهد یک مظلوم کوچک چگونه در مقابل یک ظالم پرقدرت می جنگد.
سه شنبه, ۱۰ دی