1. «من» چگونه روایت میشود
«از لای در اتاق سرک میکشم، در نور گردی که از سقف روی اسباب و اثاث افتاده، رختخواب میبینم و کاسه و کماجدان و دیگ مسی و سماور بزرگ ورشویی که زیر نور برق میزند. هر وقت جایی میخواهند روضه بخوانند یا عروسی و عزاست، میآیند و سماور مادرم را میبرند. [1]»
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادیکرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «من» و «من دیگر»
هوشو سرک کشیده توی اتاقی که یادگارهای مادرش در آن است، در همان روزی که عمو کتوشلوار فرنگی پوشیده و هوشو از رفتوآمد بچهها به خانهشان میداند عید است اما نمیداند خودش چند سال دارد: «نمیدانم، یادم نیست چند سال دارم.» هوشو درون آن اتاقی را میبیند که ننهباباش میگوید: «جهیزیه مادرت آن جاست. وقتی بزرگ شدی به تو میرسه. [2]» چیزی، خاطرهای در آن اتاق، متعلق به هوشو نیست. همه برای مادری است که هوشو او را هرگز ندیده و پدری که چنان مجنون شده که میان وهم و واقعیت معلق است. در آن اتاق که هوشو از لای درش اسبابش را نگاه میکند هر ظرف و وسیله خاطرهای دارد که هوشو از دیگران دربارهاش شنیده است. چرا هوشنگ مرادی کرمانی، هوشو، خاطرهای از دیدن اسباب خانه مادرش را در فصل اول کتاب میگوید؟ چرا آن در را باز میکند و ما از چشمهای او اسباب درون اتاق را میبینیم؟ تماشای جهیزیه مادر و بازگوییاش یک خاطره است یا احضار تصویرهای ذهن در چشمهای خودش و چشمهای ما؟ آیا خاطرهها تصویرهایی هستند که ما خودمان آنها را دیدهایم؟ آنچه دیگران برایمان گفتهاند میتواند خاطرات ما شوند؟
خانهای را به ذهن بیاوریم که بزرگ است و اتاقهای بسیاری دارد. خانه در جادهای دورافتاده است، جایی که در آن شبی که به دیدن خانه میرویم، ما تنها بازدیدکنندهاش هستیم. ما میرویم و نمیدانیم آن جاده ما را به خانه میرساند یا بیراهه است. جاده تاریک است، تنها نور چراغهای ماشین، یا اگر پیاده میرویم، چراغی که در دستمان است، جاده را روشن میکند. همهجا ساکت است، سکوت تنها چیزی است که میشنویم. سکوت سبب میشود ذهن ما از همه چیز خالی شود و به درون ذهنمان کشیده شویم به خاطرههایمان، به بخشهای دستنیافتنی ذهنمان که در روشنایی و صدا آنها را حس نمیکنیم و نمیتوانیم احضارشان کنیم. با چراغی که دستمان است میتوانیم ببینیم که به خانه رسیدیم اما هنوز هیچ صدایی نیست. سکوت آنقدر زیاد است که ذهنمان شروع میکند به سخن گفتن، به یادآوری: «نمیدانم، یادم نیست چند سال دارم...»
به خانه میرسیم، در سیاهی تاریکی و با نور چراغی که در دست داریم تنها میتوانیم ببینیم که درِ خانه کجا است. در را فشار میدهیم و باز هیچ صدایی نمیآید حتی صدای باز شدن در را نمیشویم. وارد میشویم و به جای اینکه ورودی خانه را ببینیم به درون اتاقی میرویم: «عمو اتاقی دارد ته دالان…» چراغ را در اتاق میچرخانیم و میبینیم: «بچههای مدرسه آمدهاند به عید دیدنی پیش عمو. جوان خوشلباس و خوشقدوبالایی است. کتوشلوار میپوشد... کتوشلوار فرنگی…».
از آن اتاق به اتاق دیگری میرویم: «دو تا اتاق توی دالان است. اتاق اول مال ماست. اتاق کاظم. اسم پدرم کاظم است.» در تاریکی چیزی نمیبینیم: «و من هنوز ندیدمش.» مقابل در اتاق میایستیم: «توی اتاق پدر و مادرم که همیشه خدا بسته است، اسباب و اثاثیه مادر و پدرم است..» چراغ را جلو میبریم و از لای در داخل اتاق را میبینیم: «در نور گردی که از سقف روی اثاث افتاده، رختخواب میبینم...»
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادیکرمانی بخش دوم: غریبهترین آشناها
به اتاق دیگری میرویم: «اتاق عمو ته دالان بود، یک درش توی دالان باز میشد و در دیگرش به باغ...» و درِ اتاق دیگری را باز میکنیم: «باغ کوچکی که پشت ساختمان بود همهجور میوه داشت...» و در نور میشمریم: «انگور، انجیر، هلو، شلیل، سیب و درخت گردوی بزرگ...» در سکوت اتاق، صدای کلاغها میآید: «درخت غروبها پر از کلاغ میشد. کلاغها توی درخت عروسی و عزا میگرفتند. دعوا میگرفتند، جمع میشدند.» بالای سرمان را نگاه میکنیم: «آسمان بالای درخت و شاخههای گردو سیاه میشد، از بس کلاغ بود جرأت نمیکردم که نزدیک درخت بشوم.» در سکوت و سیاهی، ترسها میآیند: «میترسیدم چشمهام را با نوکشان درآورند. [3]»
این شیوه روایت هوشنگ مرادی کرمانی از زندگیاش است. او به خانهای وارد شده که نمیداند آغازش، ورودیاش، همان در است یا نه: «نمیدانم، یادم نیست چند سال دارم.» او در تاریکی، گامبهگام، آرام آرام روایت میکند و نور را میچرخاند. او درون ذهناش گام برمیدارد و در پستوهای تاریکخانه ذهناش سرک میکشد و میبیند. او از تاریکی، از تصویرهایی که احضار میکند، نمیهراسد؛ تصویرهایی که درونشان ترسها، روانزخمها و خاطرات تلخاش هست؛ خاطراتی که نمیداند، در خودآگاهش نمیداند،ِ صاحب آنهاست و تنها با احضارشان با این روش میتواند به آنها دست یابد: «هیچ وقت از آنچه واقعیت بوده و من در آن دخالت نداشتم خجالت نکشیدم. [4]»
او خاطرهها را احضار میکند، با کلمه به تصویر میکشد تا زندگیاش را ابتدا برای خودش معنا کند: «آنچه من نوشتم یک پارچه از جامه بود که به عنوان یک خیاط آن را به یک پیراهن برای خودم تبدیل کردم. [5]»
هر دری از اتاق این خانه به در دیگری باز میشود، اتاقهایی جدا اما همه در یک خانه؛ همانند کرتهای یک زمین بزرگ. او از روی هر کرت، به کرت دیگری میپرد، از در اتاقی به اتاق دیگری میرود؛ هزار و یک اتاق برای بازگویی روایت «من»ی که از خود میگریزد تا ما را به زندگیاش راه دهد. هزار و یک اتاق همانند هزار و یک شب شهرزاد. این پارههای جدا اما به هم متصل که هر یک معنایی جدا دارند، قصههایی جدا هستند اما همه در قاب روایت زندگی او جای گرفتهاند. او هنگام بازگویی، هنگام روایت، میان پارهها، از ابتدا تا جایی که هست خط میکشد و تلاش میکند تا به آنها معنا دهد. زیرا تجربهها و حسهای ما، خطی ممتد نیست: «چیزی که مسألهساز شده تجربه زندگی است. جایگاه راوی را تجربه زندگی مشخص میکند. تجربه روایت در مدرنیسم انسجام ندارد، پس داستانگویی که نقطه اتکایش تجربه زندگی است هم انسجام ندارد. [6]»
در سایت کتابک بخوانید: در ستایش روایت و روایتگری، هوشنگ مرادی کرمانی، بار دیگر نامزد جایزه جهانی آسترید لیندگرن (آلما) 2024
تصویرهای ما از گذشته، خاطرات ما پارهپارهاند. نخستین خاطراتمان از کودکی یک تصویر است یا روایتی که از دیگران شنیدهایم: داشتی از سرسره پایین میآمدی که... آنقدر شنیدهایم که انگار واقعاً رخدادنش را به خاطر داریم و حتا میتوانیم با دست گذاشتن روی رد زخم پیشانی، درد را مثل همان روز احساسکنیم. خاطرات این تصویرهای پارهپارهاند که هنگام روایت زندگی بینشان خط میکشیم و به آنها معنا میبخشیم. مرادی کرمانی شکل معمول زندگینامهنویسی را رها کرده، او میان کرتها میپرد، میان پارههای تصویرها میگردد تا «خود» را بشناسد.
او برای «خود»ی که میخواهد بشناسد از اسباب مادرش میگوید. این تصویر یک خاطره نیست، بازگویی، احضار تصویرهای جاگرفته در ذهن است: «آن چیزی که بازنمایی میشود بازنماییشدن فرآیند بازنمایی واقعیت است. [7]» هوشنگ مرادی کرمانی خودش را واسازی میکند. با پررنگ کردن خطچینهای محو تصویرها در ذهن است که او میتواند «من» را، «خود» را، بشناسد و دست ما را بگیرد و همراه خودش به هزارتوی هزار و یک اتاق ذهناش ببرد. او شجاعت نقل خودش، واسازی خودش، را دارد. راه رفتن در هزارتوی ذهن هراسناک و شگفت است. نمیدانی با چه چیزی روبهرو میشوی: «ما در قلب مغاک هستیم. [8]» و برای همین است که پس از تمام کردن این کتاب حس دیوانگی میکند: «شبی که این کتاب را تمام کردم داشتم دیوانه میشدم اما هیچ وقت از آنچه واقعیت بوده و من در آن دخالت نداشتم خجالت نکشیدم. [9]» با باز کردن و دیدن اتاقهای ذهن، او به خودش آگاه میشود و حس رهایی میکند. او در هوشنگ دوم میگوید که نوشتن این کتاب او را از زخمهایش آزاد کرد و به او حس رهایی داد.
ما همراه او داخل آن خانه میرویم، راهمان میدهد چون «شما غریبه نیستید». ما در راهروی آن خانه ایستادهایم و به هوشو، نگاه میکنیم که از لای در اتاق دارد تویش را نگاه میکند. ما پشت سرش هستیم. هوشو با صدای بلند میگوید که توی اتاق چه چیزهایی میبیند و ما همه را در ذهنمان میبینیم، مجسم میکنیم: «رختخواب میبینم و کاسه و کماجدان و دیگ مسی و سماور بزرگ ورشویی که زیر نور برق میزند.» با چشمهای او به اثاثیه توی اتاق نگاه میکنیم. همراه او به صداهای خانه گوش میدهیم: «ننهبابا به اتاق عمو میرود با هم حرف میزنند نمیدانم به ننهبابا چه میگوید که صدای عمو میآید: به من چه مربوطه، ندارم ندارم. پولم کجا بوده؟… اون از برادرم اون از پدرم… برادر بزرگم که پاک خلوچله . پسفردا از اداره امنیه میاندازنش بیرون. بچهاش را ما باید تر و خشک کنیم… میدانستم میفهمیدم آن بچه منم که از بابام خبری نبود. [10]» چگونه ممکن است هنگام یادآوری خاطرات بتوانیم گفتوگوها را چنین دقیق به یاد آوردیم؟ آیا اینها خاطرهاند یا تصویرهایی با ساخت یک رمان مدرن که هوشنگ مرادی کرمانی با هوشمندی خیرهکنندهای روایت زندگیاش را در این قالب ریخته تا بتواند زخمهای زندگیاش را درک کند، دلیل طردشدگیهایش را بفهمد. تنها از این راه ممکن است که بتوانیم با گوشهای هوشو بشنویم و از چشمهای او ببینیم. این گفتوگوها حقیقیاند. راست نیستند اما راستیناند. هوشو این گفتوگوها را از ذهن نقل میکند نه از حافظه. او آنقدر عمو را خوب میشناسد که میتواند عمو را به خانه ذهن بکشاند، در موقعیت بگذارد، به صدایش گوش بدهد و مانند یک خوابگرد آنچه را میشنود بلندبلند بگوید و بنویسد، او از زبان عمو حرف میزند، با زبان عمو.
در این جایگاه روایت، هوشنگ مرادی کرمانی هم کودک است و هم کسی که پشت سر کودک ایستاده. در این جایگاه روایت، ما هم کودک هستیم و هم کسی که پشت سر کودک ایستاده. این جایگاه برای هیچ کدام از ما محفوظ نیست، جای ما، خواننده و هوشنگ مرادی کرمانی، مدام با هم عوض میشود، ما او هستیم و او ماست. هوشنگ مرادی کرمانی همزمان هم راوی است و هم خواننده و بیننده داستان زندگی خودش.
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی بخش سوم: آنان که گول نخوردهاند به خطا میروند
او با فاصله از خودش و نزدیک به ما روایت میکند، هم با چشمهای خودش هم از چشمهای ما میبیند: «خود نقاش در تابلوست و دارد به تماشاگرش نگاه میکند و تماشاگر دارد به صحنه کشیدهشدن نقاشی نگاه میکند... آثار هنری مدرن قصدشان منعکس کردن خود آن آرتیستی است که دارد آن را خلق میکند. [11]» قصد هوشنگ مرادی کرمانی احضار ارواح این تصویرها و به کلمه درآوردن است، چون کلمه او را نجات میدهد، کلمه او را به زندگی متصل کرده است.
آنچه ما را به خانه و هزار توی ذهنمان میرساند، جاده نیست. بیراههای در این مسیر نیست، قصد ما برای راهیابی به تاریکخانه ذهن است که چراغ دستمان میشود، راه میشود و ما را به خانه میرساند. قصد ما برای رهایی از فشارِ«من» و «خود» است که سبب احضار تصویرها میشود و آزادمان میکند. هوشنگ مرادی کرمانی خودش و ما را از فشار «من» میرهاند، از هر ایدئولوژیای آزاد میکند. این خودتخریبی برای رسیدن به بخشهای ناپیدای ذهن علیه زندگی نامهنویسی است، اما آنچه تخریب میکنی همان است که به تمامی به دست میآوری. در این فرآیند تخریب شدن است که میتوانیم فرآیند استقلال نویسنده را ببینیم و در این ویرانهها، رمزهای یک جهان رهایییافته[12] را بیابیم. ما با یک رمان مدرن رودرروایم؛ هنری خودآیین و بهغایت زیبا!
«کسی که تا وقتی زنده است نمیتواند با زندگیاش کنار بیاید، به یک دست نیاز دارد تا ناامیدی سایه افکنده بر سرنوشتش را اندکی دور کند و با دست دیگرش آنچه را که در میان ویرانهها میبیند، روی کاغذ بیاورد زیرا چیزهای متفاوتتر و بیشتر از دیگران میبیند. او در مبارزهی خود با ناامیدی، به دو دست یا دستهایی بیش از آن که خود دارد، نیاز ندارد. [13]»
2. غریبههای «من»
«علی پلویی» یکی از شخصیتهای کتاب «شما که غریبه نیستید» است. مردی که نه عقلی برای معاش دارد و نه داراییای برای زندگی. از آنهایی که وجودشان هیچ شده است. در کتاب شخصیتهایی این چنینی را زیاد میبینیم، سکینه سهکوشی، پیرزن ترسناک آبادی: «اتاقش نزدیک رودخانه بود. هرچی دمدستش بود میپوشید… همیشه خدا یک لنگهکفش دستش بود… اتاقش پر بود از چیزهای شکسته و پکسته و پارهپوره بهدردنخور که گربهها تویش میلولیدند. خودش هم میان آنها میخوابید. چشمش که به ما میافتاد، چوب را برمیداشت و دنبالمان میدوید و فحش میداد.»
لیلاکور، همان که همه در روستا میگویند هوشو سبب مرگش شده: «لیلاکور، هر روز میآمد دم خانهاش، سمت چپ کوچه مینشست و تا صدای پایی میشنید هر که بود فحشبارانش میکرد. میگفتند: عقلش کم است!.. یک روز از جلویش رد شدیم. فحش داد. رفتیم سر پیچ کوچه و برگشتیم باز فحش داد... اینقدر بچهها را بردم آن سرکوچه و برگرداندم و لیلا فحش داد تا دهنش کف کرد و گریهاش گرفت....باز هم ول نکردیم. هی از جلویش رد شدیم...لیلا چوبش را پرت کرد طرف ما. باز از جلویش رد شدیم. حرصش گرفت دستهاش را بلند کرد و زد تو سرش خودش. هی رفتیم ته کوچه و برگشتیم. حالش بد شد و افتاد. خودش را کشید توی خانهاش و در را بست. دیگر درِ خانه نیامد. کم کم مرد... انداختند گردن من: هوشو لیلا را کشت....همه آبادی مرا قاتل لیلاکور میدانستند.»
کاظم بابای هوشو: «در روشنایی چراغ لامپا مردی را میبینم که پالتوی زرد سربازی پوشیده. ریش تراشیده نشده و کثیفی دارد. چشمهایش از حدقه بیرون زده لبهایش داغمه بسته. داد میکشد... وحشت کردهام، میلرزم... آغبابا گفت تو بچهات را دوست نداری... پدرم بلند شد و به طرف مستراح رفت که مدفوع مرا بخورد تا ثابت کند که مرا خیلی دوست دارد.» آدمهایی که روزگار بهشان هیچ نداده است. از این نمونهها در کتاب زیاد است، آدمهایی که غالباً چهرهای ندارند، مرادی کرمانی نمیگوید چهرهشان چه شکلی بود اما رفتارشان را دقیق به تصویر میکشد. او یک نویسنده مدرن است، برای او کنشهای آدمها است که معرف آنهاست نه مانند رمانهای واقعگرا که از شگرد توصیف دقیق چهره برای نشان دادن شخصیت استفاده میکردند و واقعیت برایشان آن چیزی بود که به چشم سر دیده میشد. مرادی کرمانی به ما نمیگوید ننهبابا، آغبابا، عموها و عمه و بابایش چه شکلیاند و این نکته درخشان کتاب است. همین شگرد سبب میشود که ما بتوانیم حس همدلی بیشتری با او داشته باشیم، و آدمهای کتابش را درک کنیم. در میان ما در پیرامون همگیمان، آدمهایی شبیه شخصیتهای کتاب هستند، آدمهایی که کنشهایی مانند شخصیتهای دنیای هوشو دارند. هوشنگ مرادی کرمانی، آدمها را براساس آنچه میکنند، براساس کنشها و رفتارشان تعریف میکند نه آنچه به چشم میآیند.
مواجهه او با خودش و دردهایش هم با همین شگرد است. وقتی میخواهد از رنجهایش از طردشدن و نادیده گرفته شدن بگوید، از صفتها استفاده نمیکند. او رنج را نشان میدهد؛ مانند صحنه آزار خفاش، پنهان شدن در سوراخ درخت پس از فرار از مدرسه یا آسیب به بدنش، کندن مو و ناخنهایش. بعد از مرگ آغ بابا هوشو اندوه و اضطرابش را اینطور نشان میدهد: «سرکلاس که نشستم هی به گوش و چشم و دهن و کلهام ور میروم. موهای آبرو و سرم را میکنم. ناخن هایم را می جوم. با دندان پوست و ریشههای دور ناخن هایم را میجوم و میکنم...طرف راست کلهام دارد کچل میشود.»
او رنجش را نشان میدهد به زبان نمیآورد. زبان برای او از پیش غایب است، ناتمام است از گفتن. او از کلمه استفاده میکند، چیزی که از پیش از معنا تهی شده است و ابزاری میشود برای نشان دادن و معنا در فرآیند ثبت رخدادهاست که خودش را نشان میدهد نه در ساخت خود کلمه. روایت برای او به فقدان گره خورده است، زندگی ابژهای از دست رفته است که تلاش میکند در هزارتوی ذهنش پیدایش کند تلاش او تلاش برای ثبت این «فقدان» است. [14]» معنای زبان در داستانگویی هوشنگ مرادی کرمانی: «همان غیاب معناست.» واقعیت برای او آن چیزی نیست که از پیش رخ داده باشد و او به آن آگاه باشد. واقعیت هوشنگ مرادی کرمانی همان از دسترفتگی است برای همین است که در کتاب: «ما با ثبت واقعیتی موجود که آن بیرون است روبرو نیستیم، با قسمی یادآوری مواجهیم، یعنی ابژه از پیش از دست رفته است. خودِ واقعیت از دست رفته. [15]»
از طرفی او هنگام روایت این بخش دوباره یازدهساله میشود. در یازدهسالگی او برای اضطراب و اندوهش واژه ندارد، آنها را نمیشناسد و چیزی که به زبان وارد نشود تجربه نمیشود. هوشوی یازدهساله شروع میکند به خودخوری: «چه کیفی دارد ناخن خوردن و کندن موی ابرو و سر. ناخنهام را تا ته خوردهام.» نمیگوید غمگینم، دلتنگم، مضطربم و.. چون نمیداند این «شر» بودن در مدرسه و خودخوری چهرههای گوناگون اندوهاند. هوشو نمیتواند بگوید چون غمگینم چون مضطربم موهای سرم را میکنم، تنها پس از بازگشت به گذشته و نگاه به پشت سر است که میتواند آن را به تصویر بکشد.
در سایت کتابک بخوانید: به بهانه زادروز «هوشنگ مرادی کرمانی» برای «هوشو»های عشق کتاب
«من» برای هوشنگ مرادی کرمانی «خود» نیست، او میداند آدمی دستساز خودش نیست، او آدمهای دیگر را به روایتاش راه میدهد، به روایت زندگیاش راه میدهد تا از میان همه این آدمها، «خود»ِ ازدسترفته را بیابد.
«ننهبابا دو تا بیمار دارد. هم بچه مریض است هم مادرش. بچه بیحال است و زر میزند و مادر که رنگ به چهره ندارد پیش ننهبابا التماس میکند: بیبی دستم به دومنت، چاقش کن خوبش کن. خودتم مریضی رنگ و حالت نشون میده…. ننهبابا به این چیزها به این مریضها به این التماسها عادت کرده است. همین سکینه زن ابرام پنج تا از بچههاش جلوی چشمم از دنیا رفتن… یک بار علی پلویی را نجات داده بود. علی پلویی در زمستانی سخت که برف کوهها را پوشانده بود کاری نداشت نصرااله خان صدایش میکند و میش مردهمان را نشانش میدهد و میگوید «علی چالهای بکن و این را بذار توش و روشو خاک بریز که بو نکنه.» علی دور از چشم آغبابا میش را پوست میکند پوست را میبرد تو اتاقش… شب پوست را تکهتکه میکند میاندازد روی آتش پشمها که میسوزد و پوست گرم و نیمهپخته میشود میخورد تا صبح نصف پوست را میخورد از گرسنگی… شکمش دم کرده بود مثل طبل شده بود داشت میترکید مثل مار به خودش میپیچید.»
روایت زندگی برای او دیدن با چندین چشم است. او توانسته با چشمهای کسانی به زندگی نگاه کند که آنها را در کودکی در لحظاتی کوتاه دیده است و یا فقط خاطرهای از آنها شنیده است. اما روایت او از زندگی این غریبههای آشنا چنان دقیق و هماهنگ با روایت زندگی خودش است که فاصلهای میان آنها نیست. علی پلویی همان قدر برای ما آشناست که هوشوی زندگی مرادی کرمانی. او همزمان در روایت یک فصل میتواند از چشم مادر کودکی بیمار، ننهبابا، سکینه زن ابرام، علی پلویی ببیند: « مدرنیسم پرسپکتیو راوی را از هم میپاشاند. دیگر راوی، دانای کل نیست. مدرنیسم کارش از هم پاشاندن منظر راوی دانای کل است. حرکت از راوی عیننگر به یک راوی ذهننگر. راوی رمان مدرنیستی، سنتز میان راوی اولشخص و سومشخص است. رمان مدرن، پرسکتیو راوی ندارد. فاصله میان راوی، خواننده و واقعیت بازنماییشده، کمتر میشود. در مدرنیسم، کانونهای روایت تکثیر میشود و سبک روایت نزدیک میشود به تجربه فیلم. [16]»
«شما که غریبه نیستید» رمانی مصور است در واژهها، رمانی که همانقدر که بیمعنایی و پوچی زندگی را نشان میدهد، ارزشمندی آن را هم نشانمان میدهد. این دو سوی متضاد، این تخریب و ساخت همزمان، این تلخی و خنده توأمان، این زهرخنده همان چیزی است که یادمان میآورد، نه ما کامل هستیم نه زندگی. هوشنگ مرادی کرمانی ما را از فشار کامل بودن میرهاند. آن چیزی که سبب حس رهایی خواننده پس از خواندن این کتاب میشود، آزادی از این فشار است. زیرا هوشنگ مرادی کرمانی به ما گفته است، همه ما پر از زخم، درد و ناکامی هستیم اما در کنارش زندگی: «لذت هم دارد. [17]»
در سایت کتابک بخوانید: زندگی، زمانه و داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی بخش چهارم: از سربار تا سرخور تا مرگی با چشمهای بیدار
در «هزارویکشب» شهرزاد با گفتن قصه، امیر را شیفته خود میکند و همچنان او را و مرگ را از خودش دور نگه میدارد. هوشنگ مرادی کرمانی شهرزاد زندگی خودش است، هنرمندی بیمرگ که با قصه گوییاش ما را به شنیدن خود فرامیخواند و هم چنان خودش را دستنیافتنی و ماندگار میکند.
3. چرا هوشنگ مرادی کرمانی؟
برای ما نوشتن از هوشنگ مرادی کرمانی پس از خواندن «شما که غریبه نیستید» دغدغه شد. با کتابی روبهرو بودیم که گیجمان کرده بود، نمیدانستیم چرا در این سبک نوشته شده است. «شما که غریبه نیستید» ساختاری تازه داشت که دستنیافتنی به نظر میآمد. چرا در آغاز روایت کتاب، مرادی کرمانی میگوید نمیدانم چند سال دارم؟ چرا مدام از خودش از روایت عقب میرود؟ مگر این یک زندگینامه خودنوشت نیست؟ پرسشهای بیپاسخمان، ما را فراخواند که او را از هنرش بشناسیم، تا اینکه از خودش بشناسیم. «شما که غریبه نیستید» آغازگر پژوهشی بر آثار او شد تا این ذهن کمیاب را بتوانیم به خاستگاهش، به مردمش، و به قلمروی بزرگ زبان فارسی و فراتر از آن بشناسانیم.
در این راه، همراهی محمدهادی محمدی و همراهی خود او، هدایتگر ما بوده است. میدانیم که خوانندگان این یادداشتها هم همراه ما مشتاق شناخت او و هنرش خواهند شد زیرا: «موقعی که به هنر فکر میکنیم باید آزاد باشیم. لحظههایی که آدمها میتوانند آزاد باشند لحظهای است که درباره کار هنری تعمق میکنند. هنر تجربهای است که به آدمها کمک میکند که بر چیزی که ناآزادی مسلط بر دنیای معاصر است غلبه کنند. هنگام تعمق بر کار هنری، باید قوه داوری داشته باشیم. زمانی که قوه داوریمان فعال میشود، تنها لحظههایی است که وعده آزادی تحقق پیدا میکند. تولید یک اثر خودآیین با نقد کردنش فرقی ندارد. وقتی نقد اثر را میخوانیم، درگیر فرآیند خلق اثر میشویم. کارهای هنری بزرگ، مخاطبانشان را همکار خودشان میکنند. [18]»
از این راه است که میتوان عمق و ارزش کار مرادی کرمانی را بازشناخت. او یگانهای تنهاست، تنهایی است که یگانگی را برگزیده تا ذرات پراکنده و ناپیدای هر یک از ما را در بستری به وسعت این سرزمین در زیر قلمش گردآورد. در هنرش و در روایتهایش. و این تنها از قلم چون او برمیآید.
پانویس
۱- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
۲- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
۳- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
۴- رونمایی و امضای کتابهای صوتی هوشنگ مرادی کرمانی در کوشک باغ هنر
۵- رونمایی و امضای کتابهای صوتی هوشنگ مرادی کرمانی در کوشک باغ هنر
۶- زیبایی شناسی انتقادی تئودور آدرنو، درس گفتارهای صالح نجفی، پاییز و زمستان 1395
۷- زیبایی شناسی انتقادی تئودور آدرنو، درس گفتارهای صالح نجفی، پاییز و زمستان 1395
۸- زیبایی شناسی انتقادی تئودور آدرنو، درس گفتارهای صالح نجفی، پاییز و زمستان 1395
۹- رونمایی و امضای کتابهای صوتی هوشنگ مرادی کرمانی در کوشک باغ هنر
۱۰- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
۱۱- زیبایی شناسی انتقادی تئودور آدرنو، درس گفتارهای صالح نجفی، پاییز و زمستان 1395
۱۲- زیبایی شناسی انتقادی تئودور آدرنو، درس گفتارهای صالح نجفی، پاییز و زمستان 1395
۱۳- یادداشتها، فرانتس کافکا. ترجمه مصطغی اسلامیه. نشر نیلوفر. 1397
۱۴- مالیخولیای رئالیسم یا چرا رئالیسم از پیش ناممکن است؟، محسن ملکی، تزیازدهم
۱۵- مالیخولیای رئالیسم یا چرا رئالیسم از پیش ناممکن است؟، محسن ملکی، تزیازدهم
۱۶- زیبایی شناسی انتقادی تئودور آدرنو، درس گفتارهای صالح نجفی، پاییز و زمستان 1395
۱۷- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. 1398
۱۸- زیبایی شناسی انتقادی تئودور آدرنو، درس گفتارهای صالح نجفی، پاییز و زمستان 1395