زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی کرمانی بخش سوم: آنان که گول نخورده‌اند به خطا می‌روند

پیش از شروع مقاله، دو قسمت پیشین را در سایت کتابک بخوانید: 

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «‌من»‌ و «من دیگر»‌‌

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش دوم: غریبه‌ترین آشناها

به دنیا نیامده‌ام وکیل بشوم، 
نیامده‌ام ساختمان 10 طبقه بسازم، 
آمده‌ام گلوله‌های نخی که در ذهنم هست را باز کنم 
و در حقیقت 
این گلوله‌های نخ، انگیزه‌ی من برای نویسندگی است[2].

1. مرگ

«آخرین برگ[3]» داستان سه نقاش است. دو دختر و یک پیرمرد که در خانه‌های کوچک آپارتمانی زندگی می‌کنند. دختران، تازه نقاشانی هستند که می‌خواهند راه‌شان را به جامعه‌ی هنری باز کنند اما بیماری به یک‌باره تمامی راه رفته زندگی‌شان را پاک کرده است. یکی از دخترها به ذات‌الریه مبتلا شده و در بیمارستان است. تمامی ذهن دختر بیمار را مرگ ربوده. او صبح تا شب از پنجره‌ی اتاقش افتادن برگ‌های پیچکی خشک را می‌شمرد که از حیاط خانه‌ی مخروبه‌ی پشتی به حیاط بیمارستان راه پیدا کرده. او برعکس می‌شمرد. یازده.. ده... و با افتادن هر برگ، قدم‌های مرگ در ذهنش به او نزدیک می‌شود. آخرین برگ که بیافتد مرگ به او خواهد رسید. دکتر نمی‌تواند این ترس را از ذهن او دور کند: «دوست تو در ذهنش به این نتیجه رسیده که قرار نیست خوب بشود... او شروع به شمردن کالسکه‌های مراسم تدفینش کرده است.» او باید بخواهد زنده بماند اما میل زندگی، جایش را به میل مرگ داده است: «می‌خواهم افتادن آخری را ببینم. می‌خواهم همه چیز را رها کنم و مانند یکی از آن برگ‌های خسته پایین و پایین بروم.» تا اینکه پیرمرد همسایه برای دیدنش به بیمارستان می‌آید. او قرار است مدل نقاشی دختر دیگر شود اما ماجرای دختر بیمار او را آشفته می‌کند: «آدم‌هایی با این حماقت در دنیا وجود دارند که بمیرند چون برگ‌های پیچکی می‌افتد؟» پیرمرد در تمامی سال‌های زندگی‌اش مدل نقاشان دیگر بوده. او نقاشی است که مدت‎هاست برنامه‌ریزی می‌کند تا شاهکاری بیافریند اما هرگز آن را شروع نکرده است. بیماری دختر چنان بر او اثر می‌گذارد که او تصمیم می‌گیرد اولین و آخرین شاهکارش را بیافریند. در شبی بارانی و سرد، پیرمرد یک برگ، آخرین برگ پیچک، را بر دیوار حیاط بیمارستان نقاشی می‌کند، برگی که هیچ باد و بارانی نمی‌تواند آن را از شاخه جدا کند. دختر زنده می‌ماند چون گول می‌خورد، برگ نقاشی شده فریبش می‌دهد. او می‌ماند چون آخرین برگ بر شاخه مانده و پیرمرد بر اثر بیماری می‌میرد. آن برگ میل زندگی را به دختر باز می‌گرداند و میل مرگ را برای پیرمرد می‌آورد. او شاهکارش را کشیده و دیگر دلیلی برای ماندن ندارد. پیرمرد مرگ را فریب می‌دهد و مسیر مرگ را به سوی خودش می‌آورد، چون مرگ را می‌خواهد. اینک میل مرگ، میل به جاودانگی است برای او. پیرمرد نقاش با برگ کشیده بر دیوار، خود را جاودانه می‌کند. برگی که از واقعیت بیرون، حقیقی‌تر است و می‌تواند دختر نقاش را از مرگ برهاند. پیرمرد نقاش می‌رود تا دختر بماند و ادامه دهد. مرگ او، مشعل زندگی را به دست دختر می‌‌دهد. پس از آن، هر چه دختر نقاشی کند، بیافریند، اثر میل پیرمرد به زندگی در آن است. در این بازی دختر و مرگ، فریب پیرمرد را می‌خورند: «یک روز من شاهکاری خواهم کشید و همه‌ی ما از این‌جا خواهیم رفت.» 

داستان آخرین برگ

چه چیزی در ذهن دختر بیمار افتادن برگ‌ها را با مرگ مرتبط کرده است؟ این زنجیره‌ی دلالت‌ها، من می‌میرم چون آخرین برگ می‌افتد، من می‌‌روم، می‌میرم، زمانی که شاهکارم را بیافرینم، از کجا می‌آیند؟ چرا خودمان را تسلیم رخدادهای نیامده می‌کنیم؟ سرچشمه‌ی امیال ما در کجاست؟ آیا امیال ما، میل خودمان است یا میل دیگران است که به ما تحمیل شده است؟ آیا می‌توانیم خواسته‌های‌مان را به آسانی بر زبان آوریم؟ آیا همه چیز گفتنی است؟: «ما در دنیایی انباشته از گفتمان زاده می‌شویم. گفتمان یا زبانی که پیش از زایش ما وجود داشته و پس از مرگ ما نیز به زندگی خود ادامه خواهد داد. مدت‌ها پیش از آن که کودکی زاده شود مکانی برایش در جهان زبانی والدین‌اش آماده و مهیا گشته است. کودک درون مکانی از پیش تثبیت شده در جهان زبانی والدين‌اش متولد می‌شود و مسلم است که بیشتر کودکان همان زبان والدین‌شان را یاد می‌گیرند. میل‌هایی که دارند درون قالب زبان یا زبان‌هایی که یاد می‌گیرند ریخته می‌شود. در این وضعیت معنا را نه کودک بلکه افراد دیگر بر اساس زبانی که سخن می‌گویند تعیین می‌کنند... بدون زبان چیزی به نام میل وجود ندارد...ناخودآگاه‌مان لبریز از میل‌های افراد دیگر است. میل‌های پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها. والدین و یا حتی فشار همسالان... نگرش‌ها و میل‌های افراد دیگر از راه گفتمان به درون ما سرازیر می‌شوند. ناخوداگاه پر از سخن گفتن افراد دیگر، گفت‌وگوهای افراد دیگر و اهداف اشتیاق‌ها و فانتری‌های افراد دیگر است که در قالب واژه‌ها بیان می‌شوند.[4]»

میل به مرگ، ذهن دختر بیمار داستان «آخرین برگ» را ربوده است. هر آنچه در پیرامون‌اش می‌بیند برای او تجسم مرگ است. افتادن برگ‌ها برایش، نزدیک شدن صدای گام‌های مرگ است. هر برگی که می‌افتد، مرگ یک قدم پیش می‌گذارد. او نمی‌خواهد زندگی کند و پیچک، نقش یک میانجی یا میان‌بر را برای مرگ بازی می‌کند. او مرگ را به درختی مرده آویزان کرده. مرگ اندیشه‌ی او را تسخیر کرده و بر زبان او مدام تکرار می‌شود: «من می‌میرم، با افتادن آخرین برگ من خواهم رفت.» کدام «من» خواهد رفت؟ کدام «من» را پیرمرد نجات می‌دهد؟ پیرمرد نقاش این بازی مرگ را به هم می‌زند. پیرمرد پوسته‌ی ظاهری، «من» برساخته‌ی دیگران، را می‌دهد تا «من» هنری و آفرینش‌گرش جاودانه بماند. انگار آن‌چه که بیش از همه واقعی است، نه دختر است نه پیرمرد، این مرگ است که در آن بیمارستان نقش بازی می‌کند. مرگ است که میان ذهن و زبان آن‌ها در رفت‌وآمد است و پیرمرد باید بتواند در آن شب سرد و بارانی، مرگ را فریب می‌دهد. کدام تصور واقعی‌تر است؟ برگ مانده بر درخت پیچک یا برگی که پیرمرد نقاشی کرد؟: «موجود انسانی همین شب است، همین نیستی تهی{...} گنجینه‌ای تمام‌نشدنی از تصورها و تصویرهای خیالی که هیچ‌کدام از آن‌ها بر او رخ نمی‌دهد یا حاضر نیست.[5]»

هوشنگ مرادی کرمانی در موزه کودکی ایرانک

آن‌چه در زندگی ما بیش از همه نقش بازی می‌کند چه چیزی است؟ هوشنگ مرادی کرمانی می‌گوید که جدی‌ترین شوخی دنیا با او، به دنیا آمدنش بوده که تولدش شوخی بدی بوده است[6]. او در تمامی سال‌های زندگی‌اش تلاش کرده تا از بازی مرگ بیرون بیاید تا این بازی را برهم بزند. هوشوی کوچک تجسم مرگ برای مردم آبادی است. اگر جسم او برای برهم زدن این بازی ضعیف و کوچک است پس او هوشنگ دوم را می‌سازد و مرگ و میل دیگران را عقب می‌زد. «من» تسلیم زندگی‌ای هستم که برایم ساخته‌اند، آن را پذیرفته‌ام. اما همزمان او هوشنگ دوم را از فقدان‌ها و روان‌زخم‌های درونش می‌سازد تا در این بازی با فریب همیشگی مرگ، برنده باشد. او وجودش را دوپاره کرده است: «دوپارگی به هیچ روی نشان‌دهنده‌ی جنون نیست {...} با تسلیم شدن به دیگری کودک چیزی به دست می‌آورد به یک معنا یکی از سوژه‌های زبان «سوژه‌ی «زبان» یا «سوژه‌ای در زبان می‌شود[7].» زمانی جنون سربر می‌آورد که حفاظ میان ناخودآگاه و خودآگاه از میان برود، همان شیشه‌ی حائل خودرو که در بخش اول به آن اشاره کردیم. هوشنگ مرادی‌کرمانی با دو پارگی دو صورت برای خود ساخته: یک صورت ظاهری تسلیم‌پذیر که هوشنگ اول است و می‌تواند بمیرد و صورت دیگر که برای هوشنگ دوم است و تمامی امیال او، شورش او بر امیال دیگران را دربردارد و جاودانه است. شرط زیستن، سالم ماندن میان آن همه رنج، این دوپارگی او بوده است. او هوشنگ دوم را می‌سازد تا مرگ را به بازی بگیرد تا هوشنگ دوم را بی‌مرگ کند تا با گره‌های ذهنش، رنج‌ها، فقدان‌ها و روان‌زخم‌ها و میل‌هایش داستان بنویسد: «زبان و میل تار و پود یک پارچه‌اند؛ زبان آکنده از میل است و میل بدون زبان ادراک ناپذیر است، زیرا از همان خمیره‌ی زبان ساخته می‌شود.[8]» بی‌شک او صاحب ذهنی ممتاز و قوی است!: « آمده‌ام گلوله‌های نخی که در ذهنم هست را باز کنم.»

«شما که غریبه نیستید» نه یک کتاب خاطره که کتابی به زبان و قلم هوشنگ دوم است. یک بازی با مرگ است. مبارزه‌ی هوشنگ دوم با هوشنگ اول است، با «منِ» هوشنگ اول است، با سوژه‌ای که برساخته‌ی دیگران است. این کتاب مبارزه با زندگی و تسلیم‌ناپذیری به مرگ است. فریب مرگ است. برای بی‌مرگی باید مرگ را بپذیری. هوشنگ دوم با آمدن به زبان، با نمادین شدن در داستان و در ذهن هوشنگ اول، مرگ را می‌پذیرد و جاودانه می‌شود. اما مرگ او نه یک‌بار که بارها رخ می‌دهد. هر بار با مرگی دوباره، زاده می‌شود. «شما که غریبه نیستید» تجسم آرزوی جاودانه شدن است!

کتاب شما که غریبه نیستید


خرید کتاب شما که غریبه نیستید


2.    گم‌شده

«وقتی آثار من و کارهای من را در نظر بگیرید و این‌ها را نگاه بکنید، یک چیز خاصی توی این‌ها هست و اون مسئله‌ی گم‌شدگی و کم‌کردگی است. در یک لحظه فکر کنید و ببینید که چگونه وقتی چیزی را گم کرده‌اید، خودتان هم در او گم می‌شوید. یک سوزن خیاطی، یک چیزی شده گم بکنید، در آن زمانی که به دنبال آن هستید، به دنبال آن گم‎شده‌تان هستید، دقیقا خودتان هم گم شده‌اید. هیچ‌چیز دیگری یادتان نمی‌آید، به فکرتان نمی‌رسد، گرسنگی، تشنگی و هر چیزی را که بدن نیاز دارد، همه را فراموش می‌کنید، به دنبال آن هدف هستید به دنبال آن هستید تا پیدایش کنید، در حقیقت خودتان گم شدید در آن... مادر برای من در تمام طول زندگی، چیزی بوده عین همان گم شده‌ای بوده که تمام آن آرزوها و تمام آن خواسته‌ها همیشه فراموش شده‌اند، من در وجودم مادرم گم شدم. مادری که هرگز ندیده‌ام.[9]»

گم‌شده‌ی هوشنگ مرادی‌کرمانی، مادر است. مادر برای او مکان تمامی امیال، خواسته‌ها و هدف‌های بوده است. زمانی که باید مادر او را به زبان وارد کند، زمانی که قرار است او اولین آواهای زبان را بگوید، در شش ماهگی، مادر نیست، مادر مرده است. در غیاب مادر، شخصیت هوشو را ننه‌بابا، آغ‌بابا، عموها و عمه و مردم آبادی شکل می‌دهند. «من»ی دروغین و برساخته‌ی دیگران که هوشو آن را نمی‌خواهد. تنها آغ‌بابا است که هوشو را دوست دارد و به خیال او پر و بال می‌دهد. اما او هم هوشو را پسر پدرش می‌داند. پدری مجنون که بیرون از دایره‌ی هنجارهای زندگی است و جنون‌اش زندگی هوشو، همین «من» برساخته را آزار می‌دهد. او گم‌شده است، غریبگی و بیگانگی او با دیگران و غیاب مادر، سبب می‌شود که هوشو خودش مادر خودش شود. او یک هوشوی دیگر می‌آفریند، زمانی که آموخته که خیال کند، از درون خیال‌اش هوشنگ دوم را زاده است. او هوشنگ دوم را چنان که دوست دارد می‌آفریند و بر هوشنگ اول این «من» دروغین، می‌آشوبد. 

کتاب هوشنگ دوم


خرید کتاب هوشنگ دوم


یکی از بخش‌های کتاب «شما که غریبه نیستید» که توانسته این طغیان و شورش را در برابر دیگران، پدرش و جامعه‌اش را نشان دهد، فصل 22 کتاب است. پدر هوشو، کاظم، به مدرسه آمده است. او میان حیاط کنار تور والیبال می‌ایستد و رو می‌کند به خورشید، دهانش را باز می‌کند انگار می‌خواهد قرص خورشید را ببلعد. آموزگار و بچه‌ها به بابای هوشو نگاه می‌کنند: «کاظم دیوونه اومد. آقا به پسرش بگین ببرتش بیرون. الان عطسه می‌کنه.» کاظم با صدای بلند عطسه می‌کند. پشت هم چندین‌بار. بچه‌ها سر کلاس می‌شمرند. یک.. دو.. سه... یازده.. و می‌دانند الان حال پدر هوشو بدتر می‌شود. هوشو از کلاس می‌دود بیرون به پدر می‌گوید برود اما نمی‌رود. پدر طرف خمره‌ی آب می‌رود و هی آب می‌خورد. هوشو خجالت می‌کشد. از مدرسه فرار می‌کند و می‌رود توی تنه‌ی خالی درخت بزرگ چناری که لب رودخانه است. تنه‌ی درخت خالی و سیاه است: «اتاقکی کوچک است و ته‌اش برگ خشک است... هرچه می‌گردند پیدایم نمی‌کنند.» اما بالاخره پیدایش می‌کنند و هوشو را از تنه‌ی درخت بیرون می‌کشند. او با دو کودک دیگر به طویله می‌روند و هوشو نی بلندی برمی‌دارد و توی سقف تیر چوبی می‌زند و شب‌کورها، خفاش‌ها را می‌تاراند. تو نور، تو روشنی، کور هستند: «چشم‌های خفاش را نگاه می‌کنم، چشم‌هایش باز است. اما نمی‌بیند. دست روی سینه‌اش می‌گذارم. قلبش می‌زند. وحشت‌زده است. بی‌تاب است. رگ‌های سیاه میان بال‌هایش را نگاه می‌کنم. خفاش تکه‌ای گوشت سیاه جنبنده و تپنده است، با سری کوچک و دهانی که نه دهان است و نه منقار. سر بال‌هایش را با نخ می‌بندم، سر نخ را به دو تا شاخه می‌بندم و آویزانش می‌کنم. خفاش تاب می‌خورد، در لرزشی زجرآور تاب می‌خورد. پاهایش را تکان می‌دهد. چنگالش تیز و چسبنده است. دست‌هایم را زخم می‌کند وقتی به پشت دست‌هایم چنگ می‌زند، قشنگو داد می‌کشد: هوشو سرتو جلو نبر، یکهو نوک می‌زنه تو صورتت، تو چشم‌هات. خفاش در تلاطم و هیجان و بی‌خوابی، بال‌هایش را از نخ‌ها رها می‌کند و می‌افتد و توی علف‌ها گم و گور می‌شود.»

در سایت کتابک بخوانید: در ستایش روایت و روایت‌گری، هوشنگ مرادی کرمانی، بار دیگر نامزد جایزه جهانی آسترید لیندگرن (آلما) 2024

چشم‌های خفاشی که نمی‌بیند، تجسم چشم‌های پدر نیست زمانی که به خورشید نگاه می‌کند؟ دهانی که نه دهان است و نه منقار، دهان پدر نیست؟ چشم‌هایی که برای دیدن نیست، دهانی که برای ارتباط و سخن گفتن نیست، دهانی است که حرف‌های نامفهوم می‌زند، دهانی است که مکان برون‌ریزی جنون شده، همانند چشم‌هایی که چیزهایی می‌بیند که وجود ندارند. این چشم و آن دهان از درک پیرامون‌شان عاجزاند. خفاشی که میان دست‌های هوشو زجر می‌کشد، زجری نیست که دیگران به او می‌دهند؟: «کارهای بدی که انجام می‌دادم. علت دارد، چون جسم و بدن من دربرابر عوامل بیرونی، خیلی اذیت می‌شد. فکر می‌کنم این کارها باید واکنشی در برابر این عوامل عذاب‌آور باشد.[10]»

خفاش را چون خودش که از تاریکی درخت بیرون کشیدند، از طویله بیرون می‌آورد. توی نور آزارش می‌دهد همانند آزاری دیگران به او و نمی‌گذارند به دنیای خودش پناه ببرد. بال‌های خفاش را باز می‌کند انگار که گره‌های درونش را باز کرده باشد، بازش می‌کند تا به درد درونش تسکین بدهد. هوشو دست می‌برد به زخم درونش. این آزار خود اوست نه خفاش. کنکاش درون خود است. مواجه با «من» آزار دیده‌ی خودش است. به همین دلیل است که این رخداد با فعل‌هایی در زمان حال روایت می‌شود: «خفاش را نگاه می‌کنم... دست روی سینه‌اش می‌گذارم...» ناخودآگاه هر آن‌چه بر آن تأثیر گذاشته در زمان حال نگه می‌دارد. زنجیره‌ای از دلالت‌ها این رخداد را چونان خاطره‌ای رخ‌داده در ذهنش ثبت کرده است.

بخش دیگر در کتاب، که ساخت رخدادها را در ناخودآگاه نشان می‌دهد، زمانی است که هوشو با عشق آشنا شده است: «رفعت را دیگر ندیدم هر چه روزها پیاده‌رو را نگاه کردم ندیدمش. انگار گل قاصدکی شد و باد بردش.» و او شب خوابی عجیب می‌بیند: «شب گاومان را خواب می‌بینم، خواب می‌بینم که سر کرده است توی رودخانه آب می‌خورد، آب روشن و براق دور دهانش می‌چرخد. آرام راحت آب می‌خورد، سر بر می‌گرداند و مرا نگاه می کند، سنجاقکی روی شاخش نشسته هر چه انتظار می‌کشم آب خوردنش تمام نمی‌شود آب می‌خورد هی آب می‌خورد. این پا و آن پا‌ می‌کنم تشنه‌ام گلویم می‌سوزد بیدار نمی‌شوم.» آیا آب همان عشق نیست؟ آیا گاو همان مادر نیست و عشقی که گم‌شده‌ی هوشو است؟ 

در سایت کتابک بخوانید: به بهانه زادروز «هوشنگ مرادی کرمانی» برای «هوشو»های عشق کتاب

هوشو گاوی داشته که هر روز او را برای چرا می‌برده است. یک‌بار گاو، گوساله‌ای می‌زاید اما گوساله می‌میرد و مرگ گوساله را تقصیر هوشو می‌اندازد چون او را سرخور می‌دانند! عمو ابرام برای این‌که گاو غصه نخورد، پوست گوساله را از کاه پر میکند و مقابل گاو می‌گذارد گاو مادر پوست پرشده گوساله را می‌لیسد و اجازه می‌دهد او را بدوشند. در فصل دیگری از کتاب، هوشو یک شب خودش را به شکل همان گوساله به خواب می‌بیند: «شب خواب می‌بینم. گوساله‌ای شده‌ام که مرده و تو پوستش کاه کرده‌اند. پرهای کاه از چشم‌هایم بیرون زده جیغ می‌زنم ننه بابا بیدارم می‌کند.» مادر همان عشق است، آب است، همان گاو است در خواب هوشو و هوشو گوساله‌ای که با کاه پرش کرده‌اند. گوساله‌ای که «من»ی ساختگی دارد.

اما پدر برای هوشو نماد چه چیزی است در ناخودآگاهش؟ :«آخوند روی منبر حرف‌های تازه‌ای می‌زند، می‌گوید جایی خوانده است که آدم‌های مؤمن به جایی می‌رسند که می‌توانند وضعیت آدم‌ها را در روز قیامت ببینند. دعا می‌خوانم و تسبیحی به دست می‌گیرم. توی آبادی راه می‌افتم، تلاش می‌کنم مردم روستا را در وضعیت روز قیامت ببینم. وقتی لب رودخانه می‌روم، از دور بره‌ای می‌بینم که به طرفم می‌آید. بره از کنارم رد می‌شود غر می‌زند: سلامت کو؟ ننه بابات چطوره؟ چشم‌هایم را می‌مالم، می‎بینم ماه‌بی‌بی زن خداداد است. خجالت می‌کشم. از کوچه که می‌گذرم، روی شاخه‌ی درخت زردآلو گاوی می‌بینم که دارد زردآلو می‌چیند و آواز می‌خواند. حیرت می‌کنم گاو روی شاخه‌ی درخت زردآلو آن بالا چه می‌کند؟ نزدیکش می‌رسم. خوب نگاهش می‌کنم می‌بینم عزت است. چند بار ننه بابا را به صورت کبوتر دیدم، پدرم را مثل ملخ.» چرا هوشو، پدر را شبیه ملخ می‌بیند؟ ملخ آفت سبزی و خرمی آبادی است: «ملخ می‌آید. آسمان روستا از ملخ سیاه می‌شود... برگ‌های تازه درآمده و میوه‌های کال را و نرسیده را می‌خورند.... روز بعد درخت‌ها لخت‌اند. انگار که زمستان.» 

در سایت کتابک بخوانید: قصه های مجید، قصه‌هایی برای چند نسل - گفت‌و‌گو با محمدهادی محمدی

جایگاه پدر هوشو، جایگاه اقتدار نیست. جای والد و کودک عوض شده و کودک مراقب پدر است. مراقب است تا راهش را گم نکند، مراقب است تا به مدرسه نیاید و...هوشو مراقب(و نگهبان) پدر است، همراه پدرش می‌کنند تا مراقب او باشد که راهش را به آسیاب گم نکند. هوشو نزدیک به در یا کنار پنجر‌ه‌ی کلاس می‌نشیند تا نگهبانی دهد و هنگامی که پدر آمد، او را از مدرسه بیرون ببرد. هوشو پدر را در شش سالگی‌اش، نخستین بار در شبی زمستانی می‌بیند. پس زمستان و ملخ برای او تداعی پدر هستند. وجود پدر برای او زمستان است، تجسم سرما است. بی‌حسی و خواب زندگی است. «مایه‌ی عذاب» است. پدری که روانش ویران شده است و حضورش درد را به زندگی هوشو آورده است. به همین دلیل است که در فصل اول کتاب وقتی ننه‌بابا او را به قبرستان، سر مزار مادرش می‌برد، و ماجرای عروسی مادر و پدر را می‌گوید، هوشو ملخی را می‌گیرد و توی مشتش زندانی می‌کند و با خیالش از رنج می‌گریزد، ملخ بازیچه‌ی اوست و هم‌زمان رنجی که توی مشتش دارد: «نمی‌خواهم دیگر بشنوم. دنبال ملخی می‌دوم. می‌گیرمش. ملخ توی مشتم می‌جنبد... هی سرش را می‌زند به انگشت‌ها و نرمه‌ی کف دستم. باد زوزه می‌کشد و من میان قبرها می‌دوم، می‌دوم، می‌دوم و ملخ توی مشتم زندانی است.»

کتاب های هوشنگ مرادی کرمانی


خرید آثار هوشنگ مرادی کرمانی


3. بی‌مرگی

مرادی‌کرمانی چه‌طور توانسته خاطره‌هایش را سیال روایت کند؟ این روایت آونگی، رفت و برگشتی میان زمان حال و گذشته‌ای که حاضر و پیش چشم‌اش است چگونه رخ داده است؟

"خاطرات" هوشنگ مرادی‌کرمانی ثبت ساده‌ی وقایع رخداده در کودکی و نوجوانی نیستند، او در ابتدای کتاب می‌گوید این خاطره‌ها، بی هیچ تحقیق و یادداشتی فقط از حافظه برآمده‌اند. چطور با تکیه بر حافظه می‌توان دیدار پدر را در شبی زمستانی بازگو کرد؟ پاهای ورم‌کرده و سرخ‌شده از سرما، بوی بدن، زبری صورت، و جزئیات دقیق دیدن یک خفاش! خاطره در نگاه و ذهن مرادی‌کرمانی چیزی است، پدیده‌هایی‌ست که احساسات او را شکل داده‌اند، ذهن او را ساخته‌اند: «توجه داشتم که ذهن من با این درخت رشد کرده است.» درخت انجیر کوهی، سرو بلند سیرچ، رودخانه، گاو، فیلو سگ خانگی، با حس‌ها در خاطرش نشسته‌اند. زنجیره‌ای از دلالت‌ها، رخدادها را در حافظه‌ی او ثبت کرده است. این رخدادها، خاطره نیستند، بازنمایی حس‌ها و پدیده‌های ثبت شده در ناخودآگاه است، که در زبان جاری شده است و برای همین سیال است: «ناخودآگاه به مانند زنجیره‌ای از عناصر دلالت‌گری دستگاه خاطره‌ای را می‌سازد... زنجیره‌ی دال‌ها به جای ما به یاد می‌آورد. ناخودآگاه، دال‌ها را می‌شمارد ضبط و همه‌ی آن را ثبت و ذخیره می‌کند و می‌تواند آن اطلاعات را در هر زمانی به یاد آورد... عناصر ناخودآگاه ویرانی‌ناپذیراند.[11]» همانند هوشنگ دوم که بی‌مرگ است!


پانویس

1- آنان که گول نخورده‌اند به خطا می‌روند: این عنوان، برگرفته از یکی از فصل‌های کتاب «کژنگریستن» است.

2- پستی از صفحه اینستاگرام هوشنگ مرادی کرمانی

3- داستان انگلیسی آخرین برگ

4- بورس فینک. سوژه‌ی لاکانی، میان زبان و ژوِیسانس. ترجمه‌ی علی حسن‌زاده. نشر بان.

5- اسلاوی ژیژک. کژنگریستن. ترجمه‌ی مازیار اسلامی/ صالح نجفی. نشر نی

6- پستی از صفحه اینستاگرام هوشنگ مرادی کرمانی

7- بورس فینک. سوژه‌ی لاکانی، میان زبان و ژوِیسانس. ترجمه‌ی علی حسن‌زاده. نشر بان.

8- بورس فینک. سوژه‌ی لاکانی، میان زبان و ژوِیسانس. ترجمه‌ی علی حسن‌زاده. نشر بان.

9- پستی از صفحه اینستاگرام هوشنگ مرادی کرمانی

10- هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. کریم فیضی. نشر معین

11- بورس فینک. سوژه‌ی لاکانی، میان زبان و ژوِیسانس. ترجمه‌ی علی حسن‌زاده. نشر بان.

Submitted by editor69 on