در زمانهای قدیم پادشاهی بود، در یکی از روزها وقتی روی تخت نشسته بود، سفیر یکی از کشورها پیشش رسید. این سفیر حتی یک کلمه هم حرف نزد فقط با گچ سفید، در اطراف تخت پادشاه خطی کشید آنوقت ساکت و آرام کمی دورتر از تخت شاه فرار گرفت.
پادشاه از کار او چیزی سر در نیاورد و پرسید: -منظورتو از این کار چیست؟
اما سفیر یک کلمه هم حرف نزد. پادشاه ناراحت شد و تمام وزیران خود را خواست، تا توضیح بدهند خطی را که سفیر در اطراف تخش کشیده است چه منظوری داشته است.
وزیران و درباریان بهدقت آن خط را امتحان کردند ولی نتوانستند چیزی از آن سر در بیاورند، شاه از روی خشم فریاد زد: - واقعاً خجالتآور است در سراسر کشور من حتی یک نفر هم پیدا نمیشود تا بگوید خطی که دور تخت من کشیده شده چه معنی میدهد؟ شاه فوراً دستور داد تا تمام دانشمندان کشور جمع شوند و مشکل این خط را حل کنند. بهعلاوه گفته بود اگر دانشمندان نتوانند آنرا بفهمند سر همه آنها را از تن جدا خواهد کرد. وزیران در صدد برآمدند تا هر چه زودتر تمام دانشمندان کشور را پیدا کند، تمام شهرها و روستاها سرزدند و در هر خانهای را بهصدا در آوردند. تا اینکه با خانه بسیار کوچکی روبرو شدند داخل خانه شدند با کسی روبرو نشدند و صدایی بهگوش نمیرسید و چیزی بهچشم نمیخورد، فقط گهوارهای را دیدند که بدون تکان دادن کسی میجنبد وزیران شاه تعجب کردند و گفتند: -یعنی چه، موضوع چیست؟ پس چرا این گهواره تکان میخورد؟ در حالیکه کسی در اطاق نیست! با حیرت و تعجب به اطاق دیگری رفتند، در این اطاق باز گهواره دیگری به چشم میخورد که آنهم بیآنکه کسی در کنارش باشد تکان میخورد، وزیران بیشتر تعجب کردند و بالای بام خانه رفتند، روی پشت بام دانههای گندم گذاشته شده بود تا خشک شود بالای گندم پرندگان کوچکی مرتب پرواز میکردند و میخواستند گندم را بخورند ولی موفق نمیشدند، زیرا روی پشت بام یک نی به چشم میخورد و از هر طرف تکان میخورد و پرندگان را به وحشت میانداخت. ماموران شاه بیشتر تعجب کردند و خودشان گفتند: پس چرا این چوب اینطور تکان میخورد؟ زیرا باد که نمیآید به همین دلیل برگها و شاخههای درختانی
که در این اطراف است حرکت نمیکند.
از بام خانه پایین آمدند و به آخرین اطاق خانه رفتند. در این اطاق بافندهای را دیدند که در برابر کارگاه خود نشسته بود و بافندگی میکرد. ماموران شاه پرسیدند: این چه وضعی است که در خانه تو به چشم میخورد در حالیکه کمترین بادی نمیوزد پس چرا در اطاقهای خالی شما گهوارهها خود بخود حرکت میکند و روی پشت بام خانه تو آن نی تکان میخورد؟
بافنده جواب داد: -چیز فوق العادهای نیست، این من هستم که تمام این کارها را انجام میدهم. فرستندگان شاه فریاد زدند: پس تو ما را دست انداختی آخر چطور ممکن است که تو اینجا بنشینی و مشغول بافندگی باشی و اینکارها را انجام بدهی؟
بافنده جواب داد: -البته این کارها زیاد هم ساده نیست من سه نخ به کارگاه بافندگی خود بستهام و سر یکی از نخها را به اولین گهواره وسر دومین نخ را به گهواره دیگر و سر نخ سومی را به نی بالای پشت بام گره زدهام، موقعی که بافندگی میکنم آن سه نخ حرکت میکند و دو گهواره و نی پشت بام را تکان میدهد.
فرستادگان شاه نخها را مشاهده کردند و حرف بافنده را قبول کردند زیرا سه نخ از کارگاه خارج میشد دوتا به گهوارهها و یکی هم به نی بسته شده بود.
همگی با تعجب گفتند: اینهم کارهای یک شخص بافنده احتمأ شخص دانایی است ما میتوانیم از وجودش استفاده کنم آنوقت رو بهاو کرده گفتند: با ما بیا تا مشکلی که برای پادشاه روی داده است حل کنی.
بافنده پرسید: - اول به من بگویید موضوع از چه قرار است.
وزیران گفتند: - سفیر یکی از پادشاهان خارجی بهخدمت پادشاه رسیده است و با گچ دور تخت شاه خطی کشیده است، هیچکس حتی خود پادشاه و درباریان نیز نمیتوانند حدس بزنند که منظور سفیر ازین کار چیست، ما هم به دستور شاه به دنبال شخص دانایی میگردیم، تا بتواند به مفهوم خط اطراف تخت پی ببرد، اگر تو بتوانی این مشکل را حل نمایی پادشاه جایزهی با ارزش بهتو خواهد داد.
وقتی بافنده حرفهای مأموران شاه را شنید به فکر فرو رفت. سپس دوتا قاب که بچهها با آن بازی میکنند برداشت و در جیبش گذاشت و یک مرغ هم گرفت، وزیران با تعجب نگاهش کردند و از او پرسیدند: با این مرغ چکار میخواهی بکنی؟
بافنده با سادگی گفت: بهاین مرغ احتیاج دارم، مرغ را در یک سبد قرار داد.
آنوقت همگی پیش پادشاه رفتند. بافنده وارد باغ شد به شاہ سلام کرد و خط سفیدی که دور تخت به چشم میخورد دقت کرد و بهسوی سفیر خارجی هم نظری انداخت و لبخندی زد و بهطرف او آن دو قاب بازی را پرت نمود. مأمور خارجی بیآنکه کلمهای به زبان بیاورد از جیبش یک مشت ارزن بیرون آورد و آنها را روی زمین ریخت. بافنده خندید مرغ را از سبد در آورد و به سوی ارزنها رها ساخت مرغ هم به خوردن ارزنها پرداخت و پس از لحظهای حتی یک دانه ارزن هم روی زمین نماند. با دیدن این وضع سفیر خارجی بیآنکه کلمهای بگوید فوراً از آنجا خارج شد. پادشاه و تمام اشخاصی که در آنجا حاضر بودند کارهای آن سفیر و بافنده را با تعجب نگاه کردند، و هیچکس از کارهای آن دو سر در نیاورد.
پادشاه پرسید: این خارجی چکار کرد؟
بافنده جواب داد: - او میخواست بفهماند که شاه کشورش خود را برای جنگ با ما آماده کرده است و میخواهد از هر طرف بهما حمله نماید، بنابراین میخواست بداند که شما تسلیم میشوید یا جنگ خواهید کرد. منظورش
از خطی که دور تخت شما کشید همین بود.
پادشاه جواب داد: بسیار خوب این را فهمیدم اما متوجه نشدم چرا جلو او قابها را انداختی.
بافنده گفت: - من قابها را پیش او انداختم تا بداند که خیلی قوی هستیم و آنها نمیتوانند ما را شکست بدهند بعلاوه بهاو فهماندم که شما هنوز مثل بچهها هستید بنابراین بهتر است در کشورتان بمانید و مثل بچهها قاب بازی کنید، و بیجهت در صدد برنیایید که با ما جنگ کنید.
پادشاه گفت: بسیار خوب همه را فهمیدم حالا بگو ببینم چرا آن مرد خارجی روی زمین یک مشت ارزن ریخت و چرا تو مرغ را از سبد در آوردی؟
بافنده گفت: - توضیح آن زیاد مشکل نیست او روی زمین یک مشت ارزن ریخت تا بهما نشان بدهد که لشکریان آنها زیاد است منهم مرغ را رها کردم و بهاو نشان دادم اگر آنها با ما جنگ کنند حتی یک نفر از لشکریان آنها زنده نخواهد ماند.
- آیا آن مرد خارجی همه اینها را فهمید؟
-اگر ازاین جا فرار کرد بخاطر این است که بهمنظور ما پی برده است.
پادشاه به بافنده دانا هدیه با ارزش داد و بهاو گفت: - آه! بافنده! پس همین جا بمان تا تورا وزیر خودم بکنم!
بافنده جواب داد: نه، من نمیتوانم وزیر بشوم؛ کار دیگری در پیش گرفتهام و مجبور هستم آنرا ادامه بدهم.