لوستر پنج شاخه...!

مدت‌ها بود کار و کسبی و درآمدی نداشتم. روز تا شب بی‌پول و بی‌هدف توی قهوه‌خانه‌ها پرسه می‌زدم و آخر شب دست‌خالی به خانه برمی‌گشتم. توی قهوه‌خانه با مرد کوتوله و چاقی آشنا شدم که کارش خریدوفروش اسباب خانه و ماشین‌آلات اسقاط و خرت‌وپرت بود.

تصمیم گرفتم مقداری از اسباب و اثاثیه‌ام را بفروشم. آنچه را که داشتم به سه دسته «ضروری»، «غیرضروری» و «زیادی» تقسیم کردم. آن‌هایی را که زیادی بوده به مرد کوتوله‌ای فروختم... اولاً پول خوبی درنیاوردند ثانیاً چون مبلغی مقروض بودم و خیلی چیزها لازم داشتم بخرم پول‌ها در عرض دو سه روز ته کشید. نوبت به فروش غیر ضروری‌ها رسید و آخرسر هم غیر از کتاب‌های من و چند تا بشقاب و قاشق و چنگال و دو سه دست رختخواب، بقیه را هم که قبلاً جزء دسته ضروری‌ها گذاشته بودیم با پول مبادله کردیم... ولی درد بی‌درمان بیکاری با این پول‌ها درمان نمی‌شود و روزی هم رسید که مأمورین اجرا جل‌وپلاس ما را ریختند توی کوچه... به‌غیراز پدرزنم هیچ جا و هیچ‌کس را نداشتم که به آنجا برویم... بااینکه اخلاق پدرزنم بسیار بد بود و آبمان یک جوب نمی‌رفت از ناچاری مجبور شدم زن و بچه‌هایم را به آنجا بفرستم و با زنم قرار گذاشتم شب‌ها دیروقت به خانه بروم و زنم خودش در را به رویم بازکند، نصف شب گذشته بود که به خانه پدرزنم رفتم... آهسته در زدم... در فوراً باز شد اما کسی که در را به رویم باز کرد زنم نبود بلکه پدرزنم بود. بدون اینکه حرفی بزند چراغ را خاموش کرد و رفت. من توی تاریکی کورمال‌کورمال جلو رفتم یک‌دفعه پایم به یک چیزی گیر کرد و افتادم زمین با دست اطرافم را امتحان کردم می‌خواستم ببینم این‌ها چیه توی راهرو گذاشته‌اند... فهمیدم کتاب‌های خودمه نمی دونستم چه‌کار بکنم؟

دوباره کورمال...کورمال به راه افتادم صدای گریه زنی به گوشم خورد صدای زنم بود... در اتاقی را که صدای گریه ازآنجا می‌آمد باز کردم... زنم بس که گریه کرده بود چشم‌هایش سرخ‌شده و ورم‌کرده بود. قضیه روشن بود و احتیاج به فکر کردن نداشت. پدرزنم داشت توی اتاق پهلویی دادوبیداد می‌کرد: "بهش بگین آشغالاشو جمع کنه و فردا صبح بره پی کارش... من نون زیادی ندارم به او بدم!... تا روزی که نتونه نان زن و بچه شو در بیاره حق نداره پا شو تو این خونه بگذاره...فردا صبح خیلی زود از خانه پدرزنم آمدم بیرون... تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده پول پیدا کنم... یک‌راست رفتم توی قهوه‌خانه نشستم و مشغول طرح نقشه‌های گوناگون شدم... توی این فکرها بودم که مرد چاق و کوتوله‌ای از در قهوه‌خانه آمد تو... یک لوستر پنج شاخه توی دستش بود.

لوستر را گذاشت روی میز و نشست روی صندلی پهلویی مثل هرروز سلام و علیک کردیم و چون فهمید اوقاتم تلخه و حال و حوصله حرف زدن ندارم... اونم حرفی نزد... دو تا چایی خورد و رفت پی کارش... فردا وقتی آمد توی قهوه‌خانه، دیدم همون لوستر توی دستش هست منتهی یکی از حباب‌های... توی دلم گفتم: حتماً شکسته! پس‌فردا بازهم لوستر توی دستش بود اما دو تا حبابش کسر بود... روز سوم سه تا حباب کسر شده بود و روز پنجم اصلاً حباب نداشت اما پنج‌تا لامپش سالم بود. بالاخره یک روزی رسید که فقط یک دسته فلزی پنج شاخه باقی ماند! حالا چندروزه با همان دسته‌ی لوستر فلزی میاد توی قهوه‌خانه وقت می گذرانه و شب که میشه دسته فلزی لوستر را زیر بغلش میزنه و میره خونه. چون نمی‌توانستم برم خونه‌ی پدرزنم... گاه‌گاهی زنم میاد توی کوچه و جلوی در خانه‌شان باهم ملاقات می‌کردیم. پدرزنم کسی نبود که از حرفش برگردد گذشته از اینکه تهدید کرده بود حق ندارم به خانه آن‌ها بروم، ملاقات من و زنم بر هم قدغن کرده و احتمال داشت طلاق دخترش را هم از من بگیرد! برای اینکه به این وضع خاتمه بدهم صبح تا عصر تلاش می‌کردم و این در و آن در می‌زدم شاید کاری پیدا کنم... هر کاری پیدا می‌شد انجام می‌دادم! ولی کو کار؟ یک روز به یکی از رفقای قدیمی برخوردم وضعم را برایش شرح دادم و گفتم: «هر کاری باشه می‌کنم... حاضرم عملگی بکنم» دوستم دلش به حالم سوخت و گفت: «تجارت کن...»

 گمان کردم داره مسخره‌ام می‌کند... اما اثری از تمسخر در قیافه اش نبود. پرسیدم:

- با کدام پولم تجارت کنم؟ تجارت پول زیاد می‌خواد!

- از کوچیک شروع کن... یواش...یواش توسعه‌اش بده... روزهای اول چند جفت جوراب و چند تا دستمال بفروش... میتونی فعلاً شکم زن و بچه‌ات را سیر کنی. فردا بیا من پانصد لیره بهت قرض می‌دم... هر وقت داشتی بیار بده...

دوستم آدرسش را داد و رفت... من از خوشحالی بال درآورده بودم... توی این دور و زمانه کی پانصد لیره به آدم قرض می‌دهد؟! معلوم است که هنوز مردی و مردانگی از بین نرفته... فردا صبح مثل هرروز رفتم توی قهوه‌خانه نشستم تا موقع رفتن پیش دوستام جایی نداشتم بروم... هنوز یک چایی نخورده بودم که سروکله مرد کوتوله چاق پیدا شد... همان دسته فلزی لوستر پنج شاخه توی دستش بود... یک‌راست آمد و پهلوی من نشست... سلامی ردوبدل کردیم مرد کوتوله پرسید:

- حالت چطوره؟

- شکر خدا بد نیستم. شما چطورید؟

- هی...ی...ی... منم خوبم...

ضمن صحبت از او راجع به لوستر سؤال کردم:

- اگه فضولی نباشه می‌خواستم ببینم موضوع این لوستر چیه؟

به دسته فلزی لوستر اشاره کرد و جواب داد:

- اینو می‌گید؟ حکایتش مفصله.

و شروع کرد به تعریف قضیه:

- خدا نکنه شیرازه زندگی آدم ازهم‌پاشیده بشه! اگر خدای‌ناکرده پاشیده شد به این آسانی‌ها نمیشه جمع‌وجورش کرد! شاید هم هرگز نشه درستش کرد... عرض کنم مدتی بیکار بودم... وقتی هم سر کار می‌رفتم یه لقمه نان به‌سختی گیر می‌آوردم... امثال من هم که پس‌اندازی نداریم، کاملاً بیچاره شده بودم خرج زن و بچه که دروغ نمیشه!

یارو نفس تازه کرد و من گفتم:

- وضع منم مثل شماست!

- نه... خدا نکنه دشمن آدم هم مثل من باشه!

- باور کن منم وضعم خیلی بده و...

نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:

- چاره‌ای نداشتم جز اینکه اسباب و اثاثیه‌ام را بفروشم. اول وسایل زیادی بعد هم اثاثیه غیرضروری و آخرسر هم... چیزهای لازم را آب کردم...

گفتم: عجب عین من... و

یارو حرفم را قطع کرد و ادامه داد:

- غیر از کتاب‌هایم و چند تا بشقاب و قاشق و چنگال و دو سه دست رختخواب، هرچی بود فروختیم و بالاخره یک روز صاحب‌خانه مرا از خانه بیرون انداخت.

گفتم: حتماً زن تو و بچه‌ها تو فرستادی خانه‌ی پدرزنت؟ با تعجب توی چشم‌هایم خیره شد و پرسید:

- از کجا فهمیدی؟

- آخه منم همین کار را کردم؟

- بله فرستادم شون خانه‌ی پدرزنم... ولی خودم نمی‌رفتم آنجا چون با پدرزنم توافق نداشتم.

 مثل این بود که یارو داره زندگی منو تعریف میکنه... همین‌طور که اون حرف می‌زد و من گوش می‌دادم وضع خودم مثل سینما از جلوی چشم‌هایم رژه می‌رفت. حوصله‌ام داشت سر می‌رفت و وقت رفتن پیش دوستم دیر می‌شد. گفتم: نکنه یارو داستان مرا از کسی شنیده و داره به خودم تحویل میده... فریاد زدم: طولش نده و زودتر آخر داستان را بگو. حتماً به یکی از رفقا برخوردی و قرار شد پانصد لیره بهت قرض بده...

پرسید: تو را به خدا شما از کجا خبر دارین؟ من این موضوع را به کسی نگفته‌ام.

جواب دادم:

- من دارم قضیه‌ای را که سر خودم آمده تعریف می‌کنم.

- زودتر بگید ببینم، پانصد لیره را گرفتی یا نه؟

- بله...گرفتم...

- ولی من هنوز نگرفته‌ام... یک ساعت دیگه باید برم بگیرم... خب بعد چی شد؟

مرد کوتوله نفس عمیقی کشید و ادامه داد: وقتی رفتم پیش دوستم از گرسنگی نمی تونستم سر پا بایستم... دو روز بود که غیر از دو استکان چایی چیزی نخورده بودم... دوستم فوری پانصد لیره گذاشت جلویم... بهش گفتم سعی می‌کنم پول نزه حواله نشه و ازش حداکثر استفاده کنم، امیدوارم به‌زودی قرض مو پس بدم... دوستم گفت: «عجله ندارم. با خیال راحت کار تو بکن.»

تشکر کردم و آمدم بیرون. نقشه‌ام این بود که چند جعبه گلابی و سیب و هلو از میدان بخرم... یک چرخ‌دستی هم کرایه کنم و بیفتم توی خیابان‌ها... این کار با صد و پنجاه لیره جور شد... بقیه پول را هم توی بغلم می‌گذاشتم... نزدیکی‌های ظهر از جلوی یک رستوران رد می‌شدم... چشمم به خوراکی‌هایی که پشت ویترین چیده بودند افتاد... از گرسنگی چشم‌هایم داشت سیاهی می‌رفت... شیطون به جانم افتاد: «برو تو یه شکمی از عزا در بیار همش سه لیره میشه» ولی گول شیطان را نخوردم... درست نبود از سرمایه‌ام خرج کنم می دونستم پول که خرد بشه از بین میره... نیم ساعت بعد راهم به جلوی یک دکان کبابی افتاد، دود و دم کبابی که راه افتاده بود آدم را گیج و منگ می‌کرد اختیار از دستم خارج شد و یک‌وقت متوجه شدم که توی دکان کبابی نشسته‌ام... اما بازهم در مبارزه عقل و هوش پیروز شدم... همان‌طور که رفته بودم تو از دکان کبابی بیرون آمدم و به خودم گفتم: «این پول‌ها مال تو نیست. خداوند رحم کرده و دوستت وسیله شده که زن و بچه‌ات را از چنگ پدرزنت نجات بدهی باید میوه‌ها را بفروشی و از درآمدم غذا بخوری...»

دوباره راه افتادم توی یکی از کوچه‌ها بوی نان داغی به دماغم خورد... عطری داشت که روح آدم پرواز می‌کرد... خواستم یه نون بخرم و خودمو سیر کنم بااینکه مبلغ کمی بود ولی بازم دلم نیامد پولم را خردکنم. اگر پول خرد می‌شد کارم زار بود. از جلوی دکان نانوایی هم بی‌خطر رد شدم... هوا خیلی گرم بود... انگار از آسمان آتش می‌ریخت. یه شربت فروش بیخ گوشم داد زد: «شربت پایخه. جیگر تو جلا میده... تشنه بیا برات گلاب پایخ آوردم» جیگرم آتش‌گرفته بود... یه لیوان شربت می‌خوردم خوب بود... اما عقلم به سرم آمد توی دلم گفتم: «پسر شربت خیلی خوبه... اما لازم‌تر از شربت اینکه به پدرزن نامردت نشون بدی اونجورهام که خیال کرده نیستی.»

 راه افتادم... اتوبوس‌ها پشت سر هم می‌آمدند و می‌رفتند از خستگی داشتم می‌افتادم ولی نمی‌بایست توقف کرد. وقتی از توی بازار عبور می‌کردم دیدم جلوی یه دکان سمساری مردم دارن از سر و کول هم بالا میرن... رفتم جلو فهمیدم حراجیه... دارند مقداری اسباب و اثاثیه مستعمل حراج میکنن... چون تا فردا صبح کاری نداشتم، کنار دیواری ایستادم و مشغول تماشا شدم همین‌طور که آدم‌ها را نگاه می‌کردم نقشه فردا صبح را توی کله‌ام می‌کشیدم: «صبح زود باید برم میدان بارفروشی‌ها... یه چرخ‌دستی اجاره کنم... دو سه تا لنگه گلابی و سیب و هلو بخرم... بریزم توی چرخ و بیفتم توی کوچه و بازار...» 

تا اون روز حراجی ندیده بودم... مردم تند و تند می‌رفتند تو و می‌آمدند بیرون منم سرم را انداختم پایین و رفتم تو... دور تا دور دکان میز و نیمکت گذاشته بودند و جمعیت روی نیمکت‌ها نشسته بودند. منم یه گوشه‌ای نشستم... یک نفر که چوب حراج را می‌زد بالای یه چهارپایه ایستاده بود... یک دوربین عکاسی را برداشت و حراج را شروع کرد: «دوربین عکاسی رولی فلکس... با اوبژکتیو دو و نیم، حراج از سیصد لیره شروع میشه. کی طالبه؟... یک...سیصد لیره...» و با چوب‌دستش، محکم روی میزی که جلوی او بود زد چون هیچ‌کس جواب نداد چوب را محکم‌تر زد و بلندتر داد کشید: «دو...سیصد لیره...کسی بالا نمی‌کنه؟»

 یک نفر صدا زد: «سیصد و ده لیره...» 

متصدی حراج با هیجان و سروصدای بیشتری از نو شروع کرد: «شد سیصد و ده لیره... آقایان دقت کنید... یک...سیصد و ده لیره... دوربینش خیلی عالیه‌ها...اصلاً کار نکرده...توی مغازه‌ها هزار لیره هم نمیدن... کسی بالا نرفت... دو...سیصد و ده لیره... کس دیگه ای نیست؟» 

یک نفر از طرف راست صدا کرد: «سیصد و پانزده لیره...»

متصدی حراج دوباره شروع کرد: «شد سیصد و پانزده لیره... رولی فلکس بدون عیب... به خدا مفته! پشیمان میشیدها...»

 یک‌دفعه چهار نفر از اطراف رو دست هم بلند شدند: «سیصد و شانزده لیره...» «سیصد و هیجده لیره...» «سیصد و بیست تا...»

یکی از اون عقب‌ها داد کشید: «چهارصد و پنجاه لیره خریدارم.» یک‌هو همه ساکت شدند...

و متصدی حراج با لبخند رضایت بخشی شروع کرد: «آقایان شد چهارصد و پنجاه لیره... دوربین رولی فلکس با سه پایه و قطعات یدکی... دو هزار لیره ارزش داره... کی هست بیشتر بده؟...»

 یه نفر از اون گوشه گفت: «بی‌زحمت دوربین را بدید ببینم چه جوریه؟» دوربین عکاسی را دست‌به‌دست به یارو رساندند... اونم مدتی دوربین را این رو و اون رو کرد و گفت: «چهارصد و شصت مال من...»چ

باز هم دو سه نفر قیمت را بالا بردند: «چهارصد و شصت‌ و یک خریدارم...» «من چهارصد و شصت ‌و دو لیره مشتریم...» «چهار صد و هفتاد لیره... آقا»

متصدی حراج شروع کرد به چوب زدن: «شد چهار صد و هفتاد لیره... کسی دیگه بالا نمی‌ره؟ فروختم ها... یک...چهار صد و هفتاد لیره... دو...چهار صد و هفتاد لیره... فروختم ها... کسی نیست؟ سه...چهار صد و هفتاد لیره مبارکه آقا خیرشو ببینی...» متصدی حراج یه زنگی زد و حسابدار قبض رسید چهار صد و هفتاد لیره را نوشت و داد به دست خریدار.

بعد یک ماشین تحریر را آوردند جلو و حراج شروع شد... اولین باری بود که یه حراجی را می‌دیدم... وقتی قیمت‌ها را بالا می‌بردند من دچار هیجان و دلهره عجیبی می‌شدم می‌پریدم بالا... و می‌آمدم پایین... مردم با هم مسابقه گذاشته بودند مرتب رو دست یکدیگر بلند می‌شدند. قیمت ماشین تحریر از ششصد لیره به هفتصد لیره رسیده بود و من که محو تماشای رقابت‌های مشتری‌ها بودم بدون اینکه دست خودم باشه و بفهمم چه غلطی می‌کنم بی‌اختیار داد کشیدم: «هفتصد و پنجاه لیره مال من!...»

متصدی حراج همان‌طور که چشم‌ها شو به من دوخته بود شروع به چوب زدن کرد: «آقایون هفتصد و پنجاه لیره شد... ماشین تحریر سنگین خیلی مرتب... فرختم ها... یک...هفتصد و پنجاه لیره... دو...هفتصد و پنجاه لیره... سه...هفتصد و پنجاه لیره...»

 متصدی حراج چوب سوم را زده بود که یک نفر رو دست من بلند شد و گفت: «هفتصد و پنجاه و یک لیره...» خدا پدر و مادر اون بابا را بیامرزه که مرا نجات داد... اگر اون بنده‌ی خدا نبود من چه‌کار می‌کردم؟ نفس راحتی کشیدم و عرق پیشانیم را با آستین کتم پاک کردم... توی دلم گفتم: «پسر دیگه خر نشی ها... هوای خود تو داشته باش... نکنه بازهم شیطان تو پوستت بره آآ.»

 یک چرخ‌خیاطی دستی را گذاشتند به حراج...حراج از پانصد لیره شروع شد... مشتری‌ها با ز رو دست هم می‌رفتند. «پانصد و ده...» «پانصد و بیست مال من...» «پانصد و هشتاد خریداریم...»

 من بازهم کنترلم را از دست دادم و داد کشیدم: «ششصد لیره...» تمام مشتری‌ها سکوت کردند... چشم‌ها به‌طرف من برگشت... مثل این بود که یک دیگ آب جوش روی سر من ریختند... آتش گرفتم... کسی که بغل دستم نشسته بود آهسته بیخ گوشم گفت: «ششصد لیره نمی ارزه!...» با عصبانیت جواب دادم: «به شما چه مربوطه که می ارزه یا نه... مگه می‌خواهی پول شو بدی...»

 یارو ملایم و آرام گفت:

- آخه من تعمیرکار چرخ‌خیاطی هستم.

- معلوم میشه هنوز ناشی هستی.

تا اینو گفتم یاروکه بهش برخورده بود داد کشید: «ششصد ده لیره‌اش اینجاست...!»

نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد از خطر دومی هم سالم جسته بودم... بعد یک گلدان حراج کردند... و پشت سر اون یک تابلو نقاشی و بعد هم یک جاروی برقی حراج شد. من با هزار زحمت سعی کردم خودم را نگه دارم و برای اینکه حرفی نزنم دستم را محکم روی دهانم گذاشته بودم.

بعد از جاروبرقی یک لوستر آوردند جلو و متصدی حراج شروع کرد: «لوستر پنج شاخه‌ی قدیمی و عتیقه...»

حراج از چهل لیره شروع شد: «چهل لیره آقایان... لوستر پنج شاخه‌ی قدیمی چهل لیره...» یک نفر که دست چپ من نشسته بود گفت: «چهل و یک لیره...» کسی که دست راستم نشسته بود رو دست یارو بلند شد: «چهل و پنج لیره...» یه نفر که جلویم نشسته بود داد کشید: «چهل و هشت تا...»

 عقب سری زد رو دست یارو: «پنجاه لیره خریدارم...»

من هم بدون اختیار فریاد کشیدم: «پنجاه و یک لیره‌اش اینجاست...!»

 دوباره دست چپی گفت: «پنجاه و پنج مال من...» خیلی بهم برخورد انگار کسی بهم توهین کرده... بدون تأمل داد زدم: «شصت و پنج خریدارم...»

همه سکوت کردند، من هوری دلم ریخت پایین که نکند کسی رو دستم نره و لوستر بمونه بیخ ریشم. خدا خواهی یک نفر از عقب صدا کرد: «هفتاد لیره...»

یکی دیگه داد کشد: «هفتاد و پنج لیره...» خیلی زور می‌زدم جلوی خودم را بگیرم ولی نمی‌شد! بدون اختیار گفتم: «هشتاد تا...»

 مسابقه عجیبی بین مشتری‌ها درگرفته بود... از چپ و راست مرتب رو دست هم بلند می‌شدند: «صد لیره...» «صد و ده خریدارم...» «صد و پنجاه تا...» توی دلم گفتم.

پسر هوای خودت را داشته باش خر نشی... ولی شیطان رفته بود توی جلدم و ولکن نبود. داد کشیدم: «دویست لیره آقا... دویست تا مال من...» مشتری دست چپی بلندتر از من فریاد کشید: «دویست و پنجاه تا...»

 من با تمام قوا داد زدم: «دویست و شصت تا...»

اون گفت: «دویست و هفتاد تا...»
 من داد زدم: «دویست و هشتاد لیره...»

مشتری دست چپی کمی سکوت کرد و من شروع به دعا خواندن کردم که قیمت را ببره بالا و من برم کنار... یا رو صدای لرزان گفت: «دویست و هشتاد و پنج...»

زبان بی‌صاحب‌مانده من هم به حرکت آمد و بریده‌بریده گفتم: «سیصد لیره خریداریم...» همین‌جور اون بگو...و من...بگو قیمت را می‌بردیم بالا... همه مشتری‌ها سکوت کرده و رقابت را تماشا می‌کردند و من از اینکه تمام حریف‌ها را از میدان به در کرده بودم غرق لذت بودم...

تمام هدفم این بود که دماغ مشتری دست چپی را هم به خاک بمالم به همین جهت وقتی او گفت: «چهارصد لیره»‌ من از کوره در رفتم... قیمت را به صد لیره بالا بردم و از ته جگر فریاد کشیدم: «پانصد لیره مال من...»

 منتظر بودم یارو بگه: «پانصد و یک لیره..» به خدا قسم اگر این دفعه هم سالم در بروم دیگه غلط می‌کنم حرف بزنم. ولی نامرد مثل اینکه خفه‌خون گرفته بود و صدایش در نیامد... چنان سکوتی همه‌جا را فراگرفته بود که اگر مگس بال می‌زد صدایش شنیده می‌شد... متصدی حراج شروع به زدن چوب حراج کرد: «لوستر پنج شاخه قدیمی پانصد لیره...کسی بالا نمی‌ره؟...»

 به قیافه یک‌یک آدم‌هایی که اون ته نشسته بودند نگاه می‌کردم و منتظر بودم یک شیر پاک خورده‌ای پیدا بشه و قیمت را بالا ببره... اگر یک جوانمرد پیدا می‌شد از جام بلند می‌شدم و گورم را گم می‌کردم... ولی نفس از کسی درنیامد. انگار همه لال شده بودند... یک‌هو به نظرم رسید که لب‌های کسی که بغل دستم نشسته بود حرکت کرد... ذوق‌زده گفتم: «بفرمایید قربان... فرمایشی داشتین؟...»

 یارو جواب داد: عرضی نداشتم فلان...فلان شده اگر حرفی می‌زد انگار سرشو می‌بریدند. یک آدم باشرف هم توی اون همه جمعیت نبود دهانش را باز بکنه... متصدی حراج هم مثل اینکه با من دشمنی داشت وقتی نوبت دیگران بود مسئله را کش می‌داد، اما حالا پشت سر هم چوب یک و...دو و زنگ ختم معامله را به صدا درآورد. توی دلم شروع به فحش دادن به متصدی حراج کردم ولی فایده نداشت... کار از کار گذشته بود قبض رسید پانصد لیره را به دستم دادند... رفتم پای صندوق پانصد لیره را پرداختم و لوستر پنج شاخه را گذاشتند زیر بغلم... اون آقایی که بغل دستم نشسته بود و با هم مسابقه حماقت می‌دادیم، آهسته بیخ گوشم گفت: «مبارکه ایشاالله... خیرشو ببینی... معلومه که خبره هستین... جنس‌های عتیقه را می شناسین...» جواب دادم:

- اگر بهش علاقه دارین حاضرم چهارصد و هشتاد لیره بدمش به شما...

- ای...آقا...این لوستر مال من بود فروختمش.

- متأسفانه حتماً خیلی در فشار بودین که مجبور شدین یه همچین لوستری را بفروشین...

یارو سرش را حرکت داد:

- قسمت شما بوده...

- وقتی چشم شما دنبالشه... دلم راضی نمیشه ببرمش، حاضرم صد لیره کم کنم شما ورش دارین...

اما طرف به حرفم گوش نداد... راه شو کشید و رفت... منم برای فروختن لوستر توی خیابان‌ها راه افتادم... صاحب یک مغازه سمساری ازم پرسید:

- چند می‌فروشی؟...

- واله توی فروشگاه‌ها لنگه شو هشتصد لیره هم نمیدن اما من به ششصد لیره می‌فروشم.

- هرچند تا شو بخواهی یکی پنجاه لیره میدم...

معامله خیلی فاصله داشت... لوستر را زیر بغلم گرفتم و توی خیابان‌ها راه افتادم. با زنم قرار گذاشته بودم وقتی هوا تاریک شد همدیگر را توی پارک ملی ببینیم. وقتی زنم آمد هق و هق داشت گریه می‌کرد... پرسیدم:

- چته؟ چرا گریه می‌کنی؟...

- پدرم میگه یا از این مرتیکه طلاق بگیر یا اینکه تو هم جل‌وپلاست را جمع کن و برو گم شو!

من که حسابی کلافه شده بودم... لوستر را به زنم نشان دادم و گفتم: «گریه نکن عزیزم...دیگه چیزی نمانده کارم درست بشه... برایت یک خونه و زندگی بسازم که پدرت بگه «ای والله» نگاه کن این لوستر را برای سالن خانه‌ای که می‌سازم خریدم...ببین چقدر خوبه!...» زنم یک نگاهی به لوستر کرد... یک نگاهی هم به قیافه‌ی من انداخت... نمی‌دانم چی حدس زد...که بدون اینکه حرفی بزند یک‌هو از جایش بلند شد و به‌سرعت رفت... چنان رفت که بعد از ماه‌ها هنوز هم از برگشتش خبری نیست.

 با دل سوزی توی قیافه آدم خپله نگاه کردم... دلم برایش خیلی می‌سوخت... وقت رفتن به پیش دوستم که قرار بود پانصد لیره بهم قرض بدهد رسیده بود از قهوه‌خانه بیرون آمدم... همین‌طور که داشتم توی خیابان راه می‌رفتم به این موضوع فکرمی کردم که داستان زندگی این مرد خپله عین زندگی منه. حتماً شما هم متوجه این موضوع شده‌اید و تعجب می‌کنید چطور ممکنه زندگی دو نفر تا این حد به هم شباهت داشته باشه؟! اجازه بدهید براتون بگم: «اون آدم خپله که تمام سرمایه زندگیش را که پانصد لیره بوده و می‌خواست با آن کاسبی کند در حراج از دستش گرفتند و یک لوستر سی چهل لیره‌ای زیر بغلش گذاشتند خود من هستم... از خجالتم که گول‌خورده‌ام و از ترس اینکه مردم دستم نیندازند در داستان خود را به این شکل درآورده‌ام.»

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on