هرکس خوب‌تر بدود برنده است!!!

هفتاد و دو سه سال داشت...ولی قیافه‌اش نشان نمی‌داد برای نوه زیبا و 22 ساله‌اش خواستگار آمده بود... داماد از خانواده‌های سرشناس و متمول شهر بود و درجه دکترا داشت بااین‌حال پیرمرد به پسر و عروسش گفت:

لازم نیست شما دخالت کنین من باید شخصاً با داماد حرف بزنم... پسرش با تعجب پرسید:

- پدر درباره چی میخواهین صحبت کنین؟

- پیرمرد که مردی جهان‌دیده و باتجربه‌ای بود و سرد و گرم بسیار چشیده بود سرش را جنباند و گفت:

- میخوام امتحانش کنم. یک چیزی ازش می‌پرسم. اگر درست جواب داد دخترو بهش میدم، آگه نه قدمش بالای چشم...

هرچه اصرار کردند پیرمرد از تصمیمش منصرف نشد. به عقیده او جوانی که می‌خواهد ازدواج کند و عائله تشکیل بدهد باید واجد (یک) شرط باشد و او می‌خواست بداند آیا همسر آینده نوه‌اش واجد این شرط هست یا نه...

پسرش پرسید:

- آگه داماد واجد شرطی که می‌خواهید نباشد چی؟

پیرمرد بامتانت جواب داد:

- در این صورت باید عذرش را بخواهید...ازدواج نکردن بهتر از ازدواجیه که آخر خوشی نداشته باشد... بالاخره مجبور شدند داماد را پیش پدربزرگ بفرستند... داماد خواست دست پیرمرد را ببوسد اما او اجازه نداد. هر دو توی یک اتاق تنها رفتند و پیرمرد سر صحبت را باز کرد:

- به‌طوری‌که شنیده‌ام خیال دارید با دختر ما ازدواج کنید؟ بسیار خوبه...فقط یک شرطی داره...

دکتر که از خجالت سرخ‌شده و دانه‌های عرق پیشانی و صورتش را پوشانده بود آرام سرش را بلند کرد و زیر لب آهسته گفت:

- چه شرطی قربان؟!!

- بگید ببینم شما می‌توانید بدوید یا نه؟

دکتر که منتظر چنین سؤالی نبود یکه‌ای خورد. به گمان اینکه صحبت‌های پدربزرگ را درست نشنیده گفت:

- ببخشید درست متوجه نشدم.

پیرمرد این بار سؤالش را آرام و شمرده تکرار کرد:

...گفتم...میتو...نید...خوب...بدوید...یا نه... یعنی دونده هستید یا نه؟ نه خیر، پس هیچ اشتباهی در بین نبود...دکتر که جوانی چاق و تنبل بود مثل شیربرنج روی مبل وارفت...نمی‌دانست چه جوابی به پدربزرگ بدهد و اصلاً منظور او از این صحبت‌ها چیه؟!!

ولی چاره نبود پیرمرد جواب سؤالش را می‌خواست... دکتر بهتر دید راستش را بگوید:

- بنده ورزشکار نبوده‌ام، تمرین دو نکرده‌ام ولی در صورت لزوم میتونم مثل همه بدوم

پدربزرگ ابروهایش را درهم کشید و گفت:

- نه...نشد. اگر قرار باشد مثل همه بدوی معامله‌مان نمی‌شود. اگر می‌خواهی با ما وصلت کنی باید طوری بدوی که کسی به گردت نرسد...

داماد فکر کرد منظور پدربزرگ از (دویدن) لابد رمز مخصوصی است ولی هرچه به مغزش فشار آورد نتوانست تعبیر دیگری برای (دویدن) پیداکند... و چون پدربزرگ را منتظر جواب دید گفت:

- البته...بنده سعی می‌کنم بعدازاین تندتر بدوم...و...

پیرمرد حرف او را قطع کرد:

- به این سادگی‌ها که خیال می‌کنی نیست. با سعی کردن هم درست نمیشه...

باید خیلی تند دوید...باید طوری دوید که کسی به گرد انسان نرسد... پس‌ازاین مذاکره کوتاه پیرمرد نظرش را با یک کلمه کوتاه ابلاغ کرد: «مخالفم...»

مخالفت پدربزرگ خیلی گران تمام می‌شد...اگر این ازدواج به هم می‌خورد تا آخر دنیا هم، چنین شوهر فعال و ثروتمندی با چنین آتیه درخشانی گیر نمی‌آمد...به‌علاوه دختره هم نه یک دل بلکه صد دل عاشق داماد بود و در صورت مخالفت پدربزرگ ممکن بود بلایی به سر خودش بیاره.

چند تا از ریش‌سفیدها و گیس‌سفیدها را پیش پدربزرگ فرستادند. عده‌ای وساطت کردند...ساعت‌ها از محاسن داماد حرف زدند اما پیرمرد با اصرار و سماجت همه را جواب می‌کرد و می‌گفت:

- همهٔ این‌ها درست ولی آگه کسی نتونه خوب بدوه این‌همه محسنات و اوصاف، یک پول سیاه ارزش نداره!!! ای کاش به‌جای همه این صفات دونده خوبی بود!

دکتر که فهمیده بود ازدواجش بدون موافقت پدربزرگ عملی نخواهد شد...اجازه خواست تا دوباره به حضور پدربزرگ برود...

در ملاقات دوم از پیرمرد پرسید:

ممکنه بفرمایین چرا سرکار علاقه دارین شوهر نوه تون دونده باشه؟ پیرمرد لبخند مخصوصی زد و گفت:

- خیلی ساده است. خود من چون دونده خوبی نبودم چندین بار گرفتار ناراحتی شدم، یکی دو بار این‌قدر به‌زحمت افتادم که از عمرم سیر شدم...هنوز هم که هنوزه دارم چوب بد دویدنم را می‌خورم.

دکتر هنوز هم نمی‌توانست منظور پدربزرگ را درک کند بااین‌حال پدربزرگ بدون توجه همچنان به صحبتش ادامه داد:

- من متولد سال 1889 هستم. در سن هیجده سالگی که محصل دبیرستان بودم یه روز با خانم جوانی که از بستگان ما بود به خیابان رفته بودم...

دو نفر لات شروع به متلک‌گویی کردند... اول جوابشونو ندادم اما جری‌تر شدند متلک‌ها کم کم رکیک‌تر و زشت‌تر شد... بهشون اخطار کردم که ادب را رعایت کنند، گوش که ندادند هیچ مسخره هم کردند! این دفعه شروع کردند به دست‌درازی حتی یکی شون از باسن خانم وشگون گرفت...

دیدم دیگه قابل‌تحمل نیست از عهده شون برنمی‌آمدم که کتک‌کاری کنم. گفتم: «الان خدمتتون می‌رسم... تو (نظمیه) حالی تون می‌کنم...»

اینو گفتم و تند به‌طرف (نظمیه) راه افتادم... ازقضا (نظمیه) همون نزدیکی‌ها بود...من هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم اون دو تا لات مزاحم دارند با سرعت می‌دوند... خیال کردم از اخطار من جا خوردن و فلنگ را بستن ولی دیدم چپیدن تو نظمیه...

از اینکه با پای خودشان تو دام افتاده بودند خیلی خوشحال شدم. با خودم گفتم: «معلوم میشه احمق هم تشریف دارن...»

منم دنبالشان رفتم تو نظمیه. به‌محض اینکه پا مو از در گذاشتم تو دو تا مأمور سخت و سفت بازوها مو گرفتن و بردن پیش رییس.

دو تا لات‌ها جلوی میز آقا رییس ایستاده بودند تا چشمشان به من افتاد گفتن:

«خودشه قربان. چند دقیقه پیش به (عثمان پاشا) توهین می‌کرد. چیزهایی گفت که ما از تکرارش شرم داریم به همین جهت آمدیم حضورتون تا خوب تنبیهش کنین!»

 من داد کشیدم:

- قربان دروغ میگن. بنده شاکیم. این لات‌ها به خانمی که همراه منه متلک گفتن. رییس مهلت نداد بقیه حرف هامو بزنم به مأمورها اشاره کرد...و اونا هم در یک چشم به هم زدن پاهای مرا تو فلک گذاشتن...و حالا نزن کی بزن...

هرچی هوار کشیدم، التماس کردم، خدا و پیغمبر را شفیع آوردم فایده نکرد.

مأموره انگار که با من پدرکشتگی داره...چنان (دررق) شلاق را پایین می‌آورد که خون از جای شلاق‌ها بیرون می‌زد...

من داشتم از درد بیهوش می‌شدم. دامن مأمور را گرفتم و گفتم:

«امروز اینجا فردا روی پل صراط دامنت را می‌گیرم...»

اما کی گوشش به این حرف‌ها بدهکار بود...(دررق) شلاق را می‌زد و دلداریم می‌داد:

«نمیدونم پسر جون تقصیر نداری (دررق) اما منم تقصیر ندارم (دررق)...»

آگه تو قبل از اونا خودتو پیش رییس رسونده بودی (دررق) الان پای اونا تو فلکه بود (دررق)...

اونا چون قبل از تو آمدن نظمیه شکایت کردن (دررق) پسرجان هرکس تندتر بدوه برنده است (دررق) برد با اوناییه که تندتر میدون (دررق) ولی آگه من ولت کنم اون وقت خودمو فلک میکنن (دررق)

مأمور صحبت می‌کرد و شلاق‌ها را دررق...دررق کف پای من می‌زد...

دیدم دارم از دست میرم افتادم به گریه...وگفتم:

- غلط کردم...دیگه از این (...) نمی‌خورم...

رییس دلش به حالم سوخت دستور داد آزادم کنند. نشون به اون نشون که یک ماه تو مریض‌خانه خوابیدم...

وقتی چند سال از این مقدمه گذشت هم درد شلاق‌ها و هم نصیحت مأمور یادم رفت...

سال 1920 رسید اون روزها من کارمند دولت بودم. یک روز با کشتی به‌طرف استانبول می‌رفتم...تو کشتی یک نفر خیلی هارت‌وپورت می‌کرد شعار می‌داد، از کارهای دولت انتقاد می‌کرد. دو سه مرتبه بهش اخطار کردم: «جناب آقا این حرف‌ها خوب نیست...به گوش دیگران برسه، بس کنید...»

ولی یارو اصلاً گوشش بدهکار نبود دیدم خیلی شور شو درآورده از کوره دررفتم و گفتم:

«بس می‌کنی یا به پلیس خبر بدم...؟...»

 منظورم این بود که (بابا) خفه‌خون بگیره...اما اون بیشتر لج کرد و با جملات رکیک‌تر و بدتری نطقش را ادامه داد.

وقتی از کشتی پیاده شدیم به‌طرف نزدیک‌ترین کلانتری راه افتادم ولی یارو که آدم شارلاتان و زرنگی بود شروع به دویدن کرد...منم اون تجربه اولی شروع کردم به دویدن اون بدو...من بدو...یه وقت من می‌زدم جلو گاهی اون جلو می‌افتاد...

بالاخره او قبل از من خودشو رسوند به کلانتری... وقتی من رسیدم کار از کار گذشته بود. یارو حرف‌ها شو به رییس کلانتری زده بود منو نشون داد و گفت:

«خودشه قربان...آدم خائنیه...نمیدونین چه نسبت‌هایی به (طلعت پاشا) می‌داد... حرف‌هایی می‌زد که من خجالت می‌کشم عرض کنم! به خاطر میهن و مملکت کارم را گذاشتم آمدم گزارش بدم تا تنبیهش کنین!!

پدرت خوب...مادرت خوب کی من همچه غلطی کردم؟ تو فلان فلان شده بودی که اون حرف‌ها را می‌زدی ولی میدونستم عجز و لابه فایده نداره یارو خودشو زودتر به کلانتری رسونده و حق با اون بود... تا آمدم ثابت کنم یارو خودش توهین کرد و به من تهمت زد. یک سال و نیم تو زندان خوابیدم...

خدایی بود که جنگ بین‌الملل اول شروع شد و ما را عفو کردند و الا معلوم نبود تا کی تو زندان میموندم!

در ایام جنگ مرا به جبهه قفقاز فرستادند...پایم تیر خورد و زخمی شدم...برای معالجه و استراحت دو ماه مرخصی بهم دادند...

برگشتم استانبول. یه روزی همین‌طور که لنگ‌لنگان تو خیابان می‌رفتم یک نفر پای مجروحمو لگد کرد...ناله‌ام به آسمان رفت...گفتم:

«آقا جون...ماشاالله خدا به شما دو تا چشم به اون گندگی داده جلو پا تو نیگاه کن!» کاشکی چیزی نگفت بودم...طرف به‌جای عذرخواهی شروع کرد به بدوبیراه گفتن... من بدون اینکه جواب شو بدم راه مو گرفتم رفتم...اما مگه یارو ولکن معامله بود؟! چاک دهنشو کشیده بود هرچی از دهنش بیرون می‌آمد حواله پدر و مادر و فک و فامیلم می‌کرد...

دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه برم کلانتری شکایت کنم...ولی مثل‌اینکه یارو علم غیب داشت. همین‌که نیت مرا فهمید پا گذاشت به دویدن.

من با پای زخمی نمیتونستم درست راه برم...دیدم آگه دیر بجنبم کلاهم پس معرکه است و یارو قبل از من میرسه به کلانتری و کار از کار می گذره...

تصمیم گرفتم فرار کنم و از آن حوالی دور بشم. با پای لنگ شروع کردم به دویدن ولی دیر شده بود! در اثر شکایت (یارو) دو نفر پلیس مرا تعقیب می‌کردند. وقتی می‌خواستم سوار تاکسی بشم یقه‌ام را گرفتند:

«که این طور؟...ها؟ از پنجه عدالت می واهی فرار کنی؟!...»

مرا با پای تیرخورده لنگ‌لنگان بردند کلانتری... یارو که پامو له کرده و هفت‌پشتم را جنبانده بود تو اتاق افسر نگهبان منتظرم بود...همین‌که مرا بردند تو، گفت: «خودشه قربان...همین خائن به (انور پاشا) توهین کرد...»

 ای بر اون پدرت لعنت من جزء طرفداران پر و پا قرص انور پاشا بودم. پام به خاطر اون تیر خورد و ناقص شد...

گفتم:

- جناب رییس، بنده شاکیم...این آقا دروغ میگه. من از فداییان انور پاشا هستم اجازه بدین تا عرض کنم...

رییس پرسید:

«وقتی حق‌به‌جانب شماست چرا نیامدی کلانتری شکایت کنی و داشتی درمی‌رفتی؟!!»

جواب دادم:

«قربان پای من لنگه نمی تونم بدوم...ایشون تیزتر از بنده می‌دوید!»

هر چی گفتم فایده نکرد. فرستادنم دادگاه...مدتی هم تو دادگاه گرفتار این ماجرا بودم...تا تبرعه شدم یک سال طول کشید...پدری ازم درآمد که اون سرش ناپیدا بود...

خلاصه تازه از این گرفتاری خلاص شده بودم که جنگ‌های استقلال پیش آمد...

من در جنگ «ایتونو» شرکت کردم. در آن روزها تقریباً 35 سال داشتم...

یک روز داشتم از میوه‌فروشی خرید می‌کردم پول خرد نداشتم یک ده لیره‌ای بهش دادم می‌بایست 6 لیره و پنج قروش بهم پس بده ولی یارو یک لیره و نیم داد.

گفتم:

«من ده لیره‌ای دادم...»

«نه خیر، پنج لیره‌ای بود...»

روز روشن بقاله داشت سر من کلاه می‌گذاشت دیدم یک و دو کردن فایده نداره...

کلانتری هم نزدیک بود...روی تجربه‌های قبلی تصمیم گرفتم تا کار از کار نگذشته برم کلانتری. یک‌مرتبه پا گذاشتم به دو...

میوه‌فروش که قصد مرا فهمیده بود مثل تیری که از چله کمان رها بشه از بغل گوشم رد شد و با چند گام بلند خودش رو انداخت تو کلانتری.

منم پشت سرش رسیدم ولی چه فایده بقاله چند لحظه زودتر از من وارد شده بود و شکایتش را کرده بود. مرا به رییس نشان داد:

«همین آقا بود که به حضرت (عادل پاشا) توهین می‌کرد!»

 این دفعه هیچی نگفتم و اصلاً از خودم دفاع هم نکردم... چه فایده داشت؟ کسی که به عادل پاشا توهین کرده باشد حداقل مجازاتش اعدامه!

درد سر تون ندم محاکمه‌ام درست یک سال طول کشید و پدرم درآمد تا از این بند جستم...

در سال 1940 توی یکی از ادارات کاری داشتم. مأموری که باید کار مو انجام بده همش امروز و فردا می‌کرد.

بس که رفتم و اومدم خسته شدم...یک روز مرتیکه بی‌آبرو علناً. بدون خجالت ازم رشوه خواست. به‌قدری ناراحت شدم که چیزی نمانده بود با مشت بزنم توی دهانش و دندان هاشو خردکنم... اما بازم خودمو نگه داشتم و گفتم:

«الان خدمتت می‌رسم...»

هنوز حرف مو تمام نکرده بودم که فهمیدم باز دسته‌گل به آب دادم. یارو کارمنده از پشت میزش بلند شد مثل آهو شروع به دویدن کرد...اونم با چه سرعتی...دیدم چاره‌ای نیست و من با این سن و سالی که دارم به گردش هم نمی‌رسم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. کلانتری هم دور بود بالاخره با هر جان کندنی بود با یه تاکسی خودمو رسوندم اما چه فایده بازم کار از کار گذشته بود کارمنده که قبل از من خودشو رسونده بود به کلانتری منو به رییس کلانتری نشون داد و گفت:

«همین آقاست...نمیدونید به حضرت (شوکت افندی) چه توهین‌هایی کرد!...»

«قربان تهمت میزنه...من مدت‌ها در رکاب شوکت افندی جنگ می‌کردم...این آقا دو سه ماهه مرا سرگردان کرده امروز و فردا میکنه آخر سر هم علناً ازم رشوه خواست.»

ولی این حرف‌ها به گوش کی می‌رفت...هزارتا از این حرف‌ها یک پول سیاه ارزش نداشت...

کارمنده دونده بود و برنده...زودتر از من به کلانتری رسیده بود به همین جهت حق با اون بود خلاصه اون قدر پول وکیل دادم و آن‌قدر از پله‌های دادگستری بالا و پایین رفتم و پشت در اتاق‌ها موندم که نگو... بالاخره کلک این پرونده را هم کندم. هزار شکر که دموکراسی به مملکت ما آمد والا امثال بنده که نمی تونستند خوب بدوند حسابشان پاک بود و من تابه‌حال صد تا کفن پوسانده بودم...

سال 1951 بود یک روز دیدم چند تا توریست آمریکایی با راننده تاکسی دست‌به‌یقه شده‌اند و دارند کتک‌کاری می‌کنند.

رفتم جلو ببینم چه خبره...از قرار معلوم راننده تاکسی که چند تا آمریکایی به تورش خورده بود می‌خواست حسابی سر و کیسه‌شان کنه...

به راننده گفتم:

«ناراحتشون نکن والا می‌برمت کلانتری...»

منظورم این بود که راننده کوتاه بیاد و کار تموم بشه... اما یک‌دفعه دیدم راننده نشست پشت فرمان اتومبیل و گفت:

«ببینم کی زودتر میرسه کلانتری...»

ای وای...دیدی چه اشتباهی کردم...پا گذاشتم به دویدن اما مگه می تونستم به تاکسی برسم؟!!...

وقتی من رسیدم کلانتری شوفره کار را تموم کرده و حکم جلب مرا هم گرفته بود! تا چشمش به من افتاد گفت:

«قربان همین آقا بود که به (پاشا خان) توهین کرد...»

 این دفعه چنان پرونده‌ای برام ساختند که سال‌ها می‌بایست تو زندان بخوابم...بازم خدا را شکر که از صدقه سر دموکراسی پس از مدتی دوندگی نجات پیدا کردم.

هیچ یادم نمی‌ره سال 1960 بود...یه روز جلوی در داشتم از فروشنده دوره‌گردی سبزیجات می‌خریدم قیمت بادمجان سیاه هر دانه 70 قروش بود ولی یارو 150 قروش کم‌تر نمی‌داد.

عصبانی شدم و گفتم:

«بادمجون سیاه هم بازار سیاه پیدا کرد؟...»

و از بخت بد بدون اینکه دست خودم باشه و یا منظوری داشته باشم داد زدم:

«شکایت می‌کنم...پدر تو در میارم...»

بله، بدون اینکه دست خودم باشه برای خودم دردسر درست کردم...کاش زبانم لال شده بود و این حرف را نمی‌زدم.

سبزی فروشه کوله بارش را انداخت رو کولش و شروع کرد به دویدن...

منم بااینکه سن و سالم زیاد شده بود چاره‌ای جز دویدن نداشتم. با کفش راحتی و پیژامه راه‌راهی که تنم بود شروع کردم به دویدن.

 وقتی وارد کلانتری شدم کار از کار گذشته بود. سبزی فروشه شکایت شو رد کرده بود تا منو دید گفت:

«همین آقایی که پیژامه تنشه به آقای (جمال افندی) توهین کرد دیگه خودتون می دونین.»

به‌قدری عصبانی شده بودم که دیگه نه رییس می‌شناختم نه کلانتری سرم می‌شد...ونه...

اما بازم دندان رو جیگر گذاشتم و گفتم: «قربان به خدا دروغ میگه اصلاً صحبت (جمال افندی) نبود صحبت سر بادمجون بود...»

خیال می‌کنید رییس گوش داد رسیدگی کرد؟ نه...احتیاجی به این کارها نبود. سبزی‌فروش زودتر به کلانتری رسیده شکایت کرده بود بنابراین حق هم با اون بود...

کارم باز به محاکمه و زندان کشید و این دفعه دو برابر دفعات قبل خرج کردم تا خلاص شدم!!!

همین چند روز پیش تو خیابان داشتم می‌رفتم که دیدم یک نفر شروع کرد به دویدن و داره میره کلانتری...درسته که من با یارو کوچک‌ترین برخوردی نداشتم و حرفی بین ما ردوبدل نشده بود ولی از طرز دویدنش شک برم داشت یارو خیلی دستپاچه بود همین‌طور که می‌دوید زیر لب یه چیزهایی می‌گفت... روی هم رفته قیافه‌اش عصبانی و ناراحت بود. این روزها برای عصبانی شدن و از کوره دررفتن دلیل خاصی لازم نیست...خیلی چیزهاست که میتونه آدمو در یک لحظه عصبانی کنه...

منم که از گذشته تجربه‌های تلخی داشتم و به‌قول‌معروف مارگزیده از ریسمان سیاه‌وسفید می ترسه!

دیدم خیر، دویدن یارو از اون دویدن‌هاست...معلومه که داره میره شکایت کنه... حالا اگر از منم شکایت نمی‌کرد حتماً می‌خواست پدر یه بیچارهٔ دیگه را دربیاره...

من فوراً پیچیدم توی کوچه بغلی و رفتم کلانتری...وگفتم:

«یه آقایی به (ازمیر بیک) توهین کرد داره فرار میکنه...»

در یه چشم به هم زدن یارو را گرفتن آوردن... بیچاره خیلی تقلا می‌کرد از دست پلیس‌ها خلاص بشه. داد می‌زد:

«ولم کنین بابا ترن داره حرکت میکنه...دیرم میشه...»

ولی هیچ‌کس به حرفش گوش نمی‌داد... من تازه فهمیدم یارو چرا داشت بیخودی می‌دوید...

ولی خب، کاری بود گذشته...و دیگه راه برگشت نداشتم...من که نمی دونستم بگم دروغ گفتم یا اشتباه کردم، علم غیب هم نداشتم که بدونم یارو مسافر بوده و بیچاره می‌خواسته به ترن برسه...

خلاصه یارو را ولش نکردن... بدبخت مثل اسپند روی آتش می‌پرید بالا صورت شو می‌کوفت زمین: «ترن داره حرکت می کنه...ولم کنین...»

ولی کو گوش شنوا...فلک زده هنوز تو زندان و پرونده‌اش در محاکم رسمی تحت رسیدگیه.

بله آقای دکتر این قاعده کلیه...برد با کسیه که تندتر میدوه... باید دونده بود اونم دونده‌ای که از همه تیزتر بدوی و کسی نتونه به گرد پات برسه...

اگر غیر از این باشه کلات پس معرکه است و زندگیت بر باد فنا میره...

پدربزرگ سکوت کرد...دکتر گفت:

- حق با جنابعالیه...قول میدم از فردا صبح به‌طورجدی شروع به تمرین دو بکنم... هر طور شده در این رشته به مقام قهرمانی برسم.

پدربزرگ با خوشحالی گفت:

- این شد حرف حسابی...در این صورت با ازدواجتون موافقم.

مترجم:
نویسنده:
پدیدآورندگان:
Submitted by skyfa on