یک نویسنده یک اثر
زیبا صدایم کن!
گفتوگوی محمدهادی محمدی با فرهاد حسن زاده
میخواهم از فصل آخر شروع کنم. از هنگامی که دیگر خودت داری در داستان نقش بازی میکنی، خیلی خوب داستان را تمام کردهای، چگونه این ترفند آمد توی سرت؟ در تاریکی بایستی و روشنیها را ببینی؟
خب، بگذار از اول شروع کنم. بگذار بگویم که من این رمان را پله به پله و بدون طرح و پلات اولیه نوشتم. هر بار که نوشتن را شروع میکردم یک تکه مینوشتم و نمیدانستم دقیقاً به کجا میخواهم برسم. توی مسیر نوشتن زیبا از من جدا شد و کاری کرد که بیش از اندازه دوستش داشته باشم و برایش دل بسوزانم. بنابراین برایم سخت بود که در این دنیای بیرحم تنهایش بگذارم و بی پشت و پناهش کنم برای همین نقشی هم به نویسنده دادم. او را وارد ماجرا کردم که هم داستان به پایانی خوش برسد، هم خواننده نوجوان کمتر از فضای تیره و تار جامعه دلزده شود.
اتفاقاً همین چند روز پیش خواندن کتاب «زندگی در پیش رو» اثر رومن گاری را تمام کردم و از تشابه پایان داستانم با داستان او حیرت کردم. آنجا هم ناگهان زاویه روایت عوض میشود و «مومو» شخصیت نوجوان وقتی پیرزنی را که از او نگهداری میکرد از دست میدهد رو به زن جوانی میکند که دلش میخواست حامی او باشد، میگوید: «مرا با آمبولانس بردند و تکه کاغذی را که اسم و نشانی شما روی آن بود توی جیبم پیدا کردند. آن وقت خبرتان کردند، چون تلفن داشتید. فکر میکردند شما یک کاره من هستید. اینطوری شد که همهتان آمدید و مرا به ییلاق بردید.» اینجاست که خواننده احساس میکند تمام مدت مومو داستانش را برای نویسنده تعریف میکرده نه او. من فکر میکنم نویسنده هم خودش میتواند بخشی از داستان باشد البته نه از سر تفنن بلکه از روی نیاز. به این روی خواننده حس میکند نویسنده فقط یک گوینده و روایتگر خنثی نیست و طعم دیگری از خواندن داستان خواهد چشید.
زیبا صدایم کن، روایتی از آسیبهای اجتماعی در جامعه ایران و در حوزه ادبیات نوجوانان است. زیبا دختری ۱۵ ساله که در مرکز شبانه روزی بهزیستی نگه داری میشود، مادرش که از پدر جدا شده، آخر آسیب و اعتیاد است، و پدر که در بیمارستان روانی بستری است. در کلیترین نگاه چه چیزی در ذهنات میخلید که رفتی سراغ این موضوع؟
یکی از علاقهها و دغدغههایم پرداختن به طبقه فرودست و بیان داستانهایشان است. اگر داستانهای کوتاهم را خوانده باشید کم نیستند اینجور داستانها. من متعلق به همین طبقه اجتماعی هستم که زیر و بمش تار و پودم را ساخته. جدای از این علاقه، من مدتی به کانون اصلاح و تربیت رفت و آمد داشتم. در نوشتن خاطرات روانشاد خانم شکوه آریایی پور به او کمک کردم. او مددکار داوطلب و مادری دلسوز برای بچههای زندانی بود. به جز این چند باری که در جمع دختران بی سرپرست و بدسرپرست بودم. احساس کردم دنیای عجیبی دارند و صداهایی خاص که هیچ کس آنها را نمیشنود. خودم هم آنها را نمیشناختم. یک شب در باغی مراسمی داشتند که بخشی از آن مراسم اجرای یک نمایش توسط همین دختران بود. با اجرای قشنگشان آتشم زدند.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم توی تاریکیهای باغ و از آنجا به روشنیها نگاه کردم. هیچکس مرا نمیدید، اما من همه را میدیدم. دور از چشم جمعیت گریستم و فکر کردم من کجای این کاریکاتور مسخره و در عین حال غمانگیز هستم؟ فکر کردم چقدر در ادبیاتمان جای این موجودات ظریف و شریف خالیاست. خلاصه این تاثرها و تاثیرهای احساسی و عاطفی از جاهای دیگر جمع شد و عوامل دیگر هم به کمک آمد تا این رمان شکل بگیرد. مثلاً دو داستان کوتاه چاپ نشده داشتم با همین مضمون که مثل تکهای پازل رفت در دل این رمان. یکی از داستانها داستان پدری بود که به خاطر لاغری دخترش، با او به دزدی میرود و دختر توی خانهای که قرار است سرقت کنند، محو عروسکها و اسباببازیها میشود. دیگری داستان دختری است که از خانه فرار میکند و از شهرستان به تهران میآید اما توی پارک چند پسر قصد آزارش را دارند و آنجا خودش را به خانوادهای میچسباند و آدم برفی درست میکند تا موقتاً نجات پیدا کند.
روایت اصلی در این داستان، با یک روایت آغازکننده دیگر شروع میشود. داستان یا چیزی مانند فیلم سینمایی، بیشتر به دومی میخورد. با این شگرد آیا میخواستی در همان نقطه صفر، داستان چه چیز خاصی را به مخاطب منتقل کنی؟ آماده باشند که با سرعت موتور سیکلت دزدی، با تو بدوند تا آخر داستان؟
تجربه چندین سالهام میگوید که داستان نوجوان باید شروعی قوی و چالشی داشته باشد. داستان مثل یک همراهی در یک سفر است. برای این که همسفرانت را جمع کنی و با خود ببری باید بتوانی آنها را به خوبی جمع کنی و استارت بزنی. این شگردی که شما از آن نام بردی چند وجهی است. اولی را که گفتم. دومین وجه آن آماده سازی ذهن مخاطب است برای این که بداند قرار است داستانی بخواند که در آن تعقیب و گریز و کمی هیجان نهفته است. و دیگر اینکه خواننده با بخشی از شخصیت زیبا آشنا میشود و بعدها میفهمد آنچه در ذهن و تصور زیبا میگذرد ناشی از خواندن چنین کتابهایی است.
در داستان «هستی» تجربه موفق خلق شخصیت دختری به نام هستی را داشتی، این بار هم در اینجا «زیبا» را داری؟ از نگاه من یکی از تفاوتهای بارز این دو در فضای عاطفی زیست شان است، هستی در جنگ، در فضای عاطفی زنانهای در برگرفته شده اسـت، زیبا در فضای صلح، در فضای نبود عاطفه زنانه گرفتار آمده، حتا مادر به سبب اعتیاد او را چون کالا میبیند. از جایگاه هستی تا جایگاه زیبا، چه تفاوتهایی میبینی؟
بله این دو دختر جایگاههایشان کاملاً متفاوت است. همان طور که فاصله زمانیشان هم به لحاظ تاریخی با هم فرق دارد. نوجوانی هستی متعلق به اواخر دهه پنجاه و اوایل شصت است و زیبا به دهه نود تعلق دارد. هستی درگیریاش با سنتهای دست و پا گیر است و در این مبارزه تنها نیست. او در کنار خانوادهاش خاله و دایی دارد. او کمبود محبت مردانه را با دایی جمشید پر میکند. این کمبود او را به سمت شاهپور میکشاند تا نقش پشتیبان را برایش بازی کند و به تعادل عاطفی برسد. هستی در همین رفت و آمدهاست که پوست میاندازد و به بلوغ میرسد. هستی خانوادهای دارد که از سوی آنها درک نمیشود. اما زیبا خانوادهای از هم گسیخته دارد. خانوادهای که فقط نشانههای اسمیاش باقی مانده و خاطراتی که در ذهنش ته نشین شده و با آنها زندگی میکند.
زیبا آنقدر به دور از عاطفه خانواده رنج و سختی کشیده که به چیزی فکر نمیکند جز ماندن در وضعیت آرام و بی تشنج موسسه خیریه. او به عشق نیاز دارد. به رابطهای معنوی با جنس مخالف، اما آنقدر ضربه خورده که به هیچکس اعتماد ندارد. شاید برای همین است که وقتی دوباره سایه پدر را بو میکشد، عاشقانه به سویش میرود تا یک بار دیگر شانس خود را برای با هم بودن امتحان کند. به هرحال من فکر میکنم دختران سرزمین من زیستها و زندگیهای متفاوتی دارند. آنها باید راه خودباوری و استقلال و کنشگری را بیاموزند. به دلیل تاریخی و اجتماعی همیشه هم موانعی بر سر راهشان وجود دارد. یکی در کوران جنگ پوست میاندازد، دیگری در دوران صلح باید گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
رابطه پدر و دختری در فرهنگ ما و در داستان نوجوانان آن هم به این سبک و سیاق، برپایه فقدان رابطه عاطفی مادرانه، چیزی نیست که تجربه شده باشد، وقتی که میخواستی وارد این عرصه شوی، احساس نمیکردی ممکن است از کاری که میکردی باز بمانی یا باز نگه ات دارند؟
نه. وقتی مینویسم به این ممیزیها فکر نمیکنم. بخصوص در این رمان که خودش همه چیز خودش را میزایید و کامل میشد. من فقط محیطی فراهم کردم که نطفه داستان در آن ساخته و پرداخته شود. میدانی، یکی از عادتهایم خواندن صفحه حوادث روزنامههاست. در این صفحهها به خبرهای خیلی عجیبی برمیخوری. رنگ و وارنگ... از همه رنگ. از سواستفادهها و خیانتها و کودک فروشیها و کودکآزاریها و رابطههای عجیب و غریب تا سرقت و قتل و آدمربایی. در یکی از موسسههایی که برای تحقیق رفتم به من گفته بودند بسیاری از دختران اینچنینی از پدر و مادر خود نفرت دارند چون آنها را مسبب این وضعیت میدانند. من کمی تخفیف دادم و این حس نفرت را یک جاهایی تبدیل به عشق کردم. تبدیل به بزرگواری و بخشش زیبا در برابر مصایبی که بزرگترها بر سرش آوردند. در مورد هستی نقدهای حسی زیادی داشتم درباره این که چرا اینقدر پدر را تحقیر کردی و او را به یک موجود ترسو تنزل دادی. اما در مورد مادر زیبا هنوز فرکانسی نرسیده. در کل بهنظرم باید همهچیز را گفت و نگران نقدهای احساسی نبود.
در داستان از زبان زیبا میگویی «برعکس بچههای خوابگاه که از باباهاشان متنفر بودند، من کنار بابا بودن را دوست داشتم. خودش هم این را میدانست. بابای من یک چیز دیگر بود. قهرمان و ستاره زندگی. (ص ۳۳) بخش نخست این سخن، نشان از شکراب بودن رابطه بیشتر دختران خوابگاه با پدرانشان است. میانگینی از رابطه دختران با پدران در جامعه. نه در مقام یک جامعه شناس، که در مقام یک نویسنده و پدر چرا این طوری است؟
در یک جامعه مردسالار که پدران دست کمی از خدا ندارند، و در همین جامعه که زنان نقشی پایدار در تولید اقتصادی ندارند و نگاه پدران همواره به پسران بوده طبیعی است که بین دختران و پدران شکاف ایجاد شود. بگذریم که کمکم جامعه دارد نقش دختران را در عرصههای جدید میپذیرد اما ریشه این تفکر از جایی آب میخورد که به تاریخمان برمیگردد و ما همیشه در تاریخ خوانی نمرهمان صفر بوده. به تهران و روابط گسترده اجتماعیاش نباید نگاه کرد. در گفتگوهایی که با دختران زندانی داشتم نود درصدشان اهل شهرستان بودند و به دلیل فشارها و رفتارهای خشونت آمیز پدران محیط ناامن خیابان را به فضای امن خانه ترجیح دادهاند. ولی یک باور بین ایرانیان وجود دارد که میگوید پدران و دختران رابطهای عاطفی و احساسی ویژهای دارند که بحث دیگری است.
رابطه پدر و دختری در هر جامعهای و به ویژه در جامعههایی مانند جامعه ما که هنوز سنت ریشههای استوار دارد، یک بخش عمدهاش به امنیت برمی گردد. یعنی دختران با حضور پدر احساس میکنند که یک منبع قدرتی هست که از آنها در هنگام ناامنی دفاع میکند یا به سبب حضور پدر بیگانگان به آنها نزدیک نمیشوند. نکته جالب در این داستان این است، که این تکیه گاه را از زیبا نگرفتهای، اما آنچنان لرزان و ناپایدارش کردهای که مخاطب هر لحظه احساس میکند که روایت روی رودی یک پارچه از یخ و لغزان به پیش کشیده میشود، برای چه؟
هر داستانی حاصل یک بیتعادلی است. این داستان هم برمبنای بیتعادلی و بحرانهای دیگر شکل گرفته است. اما گویی زیبا با شرایط جدید عادت کرده و خو گرفته و بیتعادلی از هنگامی آغاز میشود که پدر میخواهد یک روز با او سپری کند. میخواهد او را به گردش و رستوران ببرد و همه گندهایی که زده جبران کند. زیبا با این که سه سال است از پدرش دور بوده و زندگی متفاوتی را تجربه کرده، اما باز هم امیدوار است. امید به اینکه پدر حالش خوب شده باشد. او حتی با خیال قهرمانانه پدر زندگی میکند و پس از بیاعتناییهای مادر و لطمههایی که از اجتماع خورده باز هم چشمش دنبال نوازشهای پدر است. حسی که تمام بچههای دنیا به آن نیاز دارند. اما خارج از دنیا و تصورات بچهها زندگی چهرهای خشن و گاه نازیبایی دارد. این واقعیتی است که بچهها باید از آن آگاه باشند تا در برابر فشارهای بیرونی مقاومتر بشوند.
برای اینکه این وضعیت ناپایدار را نشان بدهی، شهری را برگزیدهای که تهران است. شهری که در آن زندگی میکنی. تهران از هر جهت، شهر آشفتهای است. شهری که میشود آن را از جنبه ذهنی با یک بیمار روانی سنجید. در این باره چه نظری داری؟
کلانشهرهای دنیا همیشه همینگونه بودهاند. شهرهایی بیتاریخ و بیجغرافیا و بیاصالت. شهرهای کوچک و روستاها که تقریباً همه یکدیگر را میشناسند درنظر بگیر. به قول سهراب غنچهای میشکفد اهل ده باخبرند. اما زمانی که شهر در اثر کثرت جمعیت روز به روز بزرگ و بزرگتر میشود و این تورم تبدیل به یک بیماری میشود، همه چیزش از دست میرود. انسانها تنهاتر میشوند و نسبت به یکدیگر بیتفاوتتر. از منظر جامعهشناسی شهر فقط یک کالبد فیزیکی نیست که از خیابان و خانه و مغازه تشکیل شده باشد.
شهر را انسانها و روابط فرهنگیشان هویت میبخشند. همیشه وقتی از خانه به محل کارم میرفتم در مسیرم با آدمها و تیپها و شخصیتهای متفاوتی مواجه میشدم. آدمهایی سرگشته که از ترس گم شدن صدبار آدرس میپرسند. بیمارانی که دنبال نشانی دکتر میگردند. مسافرانی که جیبشان را زدهند و برای برگشت به شهرشان دیناری ندارند. بچههایی که سرچهارراهها دستفروشی میکنند و تو نمیدانی اجیر شدهاند یا برای خانوادهشان این کار را میکنند. دخترانی که دست پدرانشان را گرفتهاند و از جماعت بهظاهر عاقل دور میکنند و... هزاران عکس که در ذهنم ثبت شده.
باختین نظریه پرداز بزرگ ادبی، تعریفی از زمانمندی در داستان دارد، که بسیار جالب است. این زمانمندی بخشی از واقعیت مدرن است. یعنی آمیختن زمان با مکان یا فضایی که در آن زمان و مکان یک پیوستار هستند. در این داستان، تهران، پرتره نقاشی نیست، که مانند صحنه تئاتر آن ته چسبانده شده باشد و بازیگران در برابر آن بازی کنند، بلکه این شخصیتها در تهران جان گرفتهاند. از فضای دور و بر عابر بانک، تا پارک ساعی و فروشگاههای دور و برش، تا پارک نیاوران یا جمشیدیه، از نازی آباد که اسم اش میآید، یا جواهری گوهران یا تجریش و امامزاده صالح. همه جا تهران بخشی از وجود شخصیتها هستند. چگونه به این زمانمندی در فضا رسیدی؟
در یکی از جلسههایی که با مخاطبان داشتم، خانمی نقدش این بود که تهران برای ما که در آن زندگی میکنیم آشناست. میگفت منِ تهرانی از جاهایی که نام بردم شناخت دارم. چرا به فکر شهرستانیها نبودی؟ آنها چه گناهی دارند که این شناخت را ندارند. در جوابش گفتم مگر وقتی از آبادان مینویسم و نام محلههایش را میبرم و شخصیتها به لهجه بومی حرف میزنند تهرانیها از آنجا شناخت دارند؟ در نظر من «مکان» جزیی جدایی ناپذیر از داستان است و در داستان تنیده میشود. رمان زیبا... در هیچ شهری قابل اجرا و باورپذیری نداشت. حتی در ابتدای نگارش به این فکر میکردم که رمان از ابتدای خیابان ولیعصر در راهآهن شروع شود و به تجریش ختم شود.
اتفاقها هم در طول همین خیابان رخ بدهد که یک جورهایی تضاد طبقاتی را هم به تصویر کشیده باشم. بعد این ایده خطرناک را کنار گذاشتم. درست است که خیابان ولیعصر تبلور آشکار وضعیت طبقاتی یک شهر است ولی قرار نیست که من در رمانم سر همه چیز را باز کنم و از تمام دانستنیهای دنیا حرف بزنم. نام بردن از مکانهای شناخته شده ضمن اینکه به واقع نمایی اثر کمک بیشتری میکند ناخواسته تبدیل به بخشی از تاریخنگاری میشود. تبدیل به رسالهای مکتوب در شناخت تاریخ یک شهر و فرهنگ یک سرزمین. در این میان یک چیز دیگر هم بود. بعد از نوشتن هفت هشت رمانی که فضای جنوب و آبادان را داشتند فکر کردم باید کاری امروزی و اینجایی بکنم. نمیخواستم صرفاً به عنوان یک نویسنده جنوبی که داستانهای جنگی یا نوستالوژیکی مینویسد شناخته شوم.
زمان در این داستان بسیار فشرده است. در یک روز. آن هم روز تولد زیبا و با یک تلفن هم شروع میشود. پدر به زیبا تلفن میزند و از او درخواست طناب میکند و داستان فرار او از آسایشگاه شکل میگیرد. چرا اینقدر زمان داستان را فشرده گرفتهای؟ آیا این پدیده در ارتباط با همان امنیت ناپایدار برای ساکنان این شهر و به ویژه نوجوانان آن نیست؟
یکی از جنبههای این رمان توجه به وجه ژورنالیسم است. یکی از ویژگیهای کلان شهری مثل تهران وفور خبرهای بد و تکاندهنده و به همین میزان بیتفاوتی آدمها نسبت به این وقایع است. اگر دقت کرده باشید داستان به مقدمهای با همین جملههای مطبوعاتی شروع میشود و گره زدن اتفاقهایی که از یک جنس هستند و پدر و دخترهایی در آن نقش دارند. با توجه به پیشینه روزنامهنگاریام و دنبال کردن خبرها شما شاهد رویکردی ژورنالیستی در رمان هستید.
جدای از آن که در چند جای رمان روزنامه و مجله و دکه روزنامه فروشی میبینید از خصلت روزنامه نگاری هم نشانههایی هست و یکی از همان نشانهها فشردگی زمان است. شما اگر زمان را از روزنامهنگاری بگیرید چیزی از آن باقی نمیماند. نوجوانها روزنامه نمیخوانند درحالی که بسیاری از خبرهای روزنامهها درباره آنهاست.
با نگاه سنتی به وظایف زنان در زندگی روزمره زاویه داری و این در داستان بازتاب پیدا کرده. برای نمونه «مامان میگفت فایدهاش چیه. آخرش بأس بچهداری و کلفتی کنی. وقتی یه عالمه ظرف میشوری، چه فرقی داره ظرف رو با ز بنویسی یا ذال؟» (ص ۲۱) آیا میخواهی بگویی، در این جامعه آشفته، که ادای مدرن بودن را درمی آورد، چیزی در مناسبات میان زن و مرد عوض نشده است؟ درست است؟
چرا. یک چیزهایی عوض شده است. زنان در جنبشهای اجتماعی بیشتر از گذشته به میدان آمدهاند و میکوشند به حقوقشان دست پیدا کنند. در جوامع شهری و بخصوص تهران از نظر مشاغل تعریف شده و رشتههای دانشگاهی مناسبات و ارتباطات جنسیتی قدری تغییر پیدا کرده. اما این تغییر به قدری نیست که بازتابش را بتوان در ادبیات نشان داد.
داستان، لایههایی دارد که یک مرتبه سر از آب در میآورند و دیده میشوند، مانند: بابا گفت: «چای دارچینش می دونی منو میبُرد به کجا؟ میبرد به جبهه، به وقتی بی سیم چی بودم. مفهومه؟» (ص ۶۵) و بعد در ادامه در دل خواننده شک میاندازی که آیا این شخص به راستی در جبهه بوده یا نه. در (ص ۶۸) از قول زیبا میگویی موج گرفته بودش. خب این شک به دل انداختن و بعد سخن از موج گرفتن را میتوانی بگویی با چه هدفی دنبال کردهای؟
خب، برای خودم هم روشن نبود که واقعاً بابای زیبا جبهه رفته یا نه. این که پرسنل تیمارستان را واقعاً مسموم کرده یا نه. آن زن عینکی... این عدم قطعیت برایم شبیه خود قانون زندگی است. پدر و حتی خود زیبا چیزهایی میبینند که دیگران نمیبینند. از نظر اکثریت جامعه پدر بیمار است. از کجا معلوم اکثریت درست میگویند. شاید آنها که طرد شدهاند درست میگویند و اکثریت در اشتباه هستند. حین نوشتن به فرضیاتی رسیدم که دنبالشان رفتم. این شک و تعلیق در دل خودم هم بود.
صحنهای که آن دو بالای جرثقیل هستند و زیبا میگوید هلیکوپترها آمدهاند دنبالمان. این دیالوگ متعلق به پدر بود. او در ادامه بیماری و توهماتش طبیعی بود که این صحنه را ببیند و این جمله را بگوید. اما یکمرتبه جای گوینده این دیالوگ را عوض کردم. خودم هم یک آن ترسیدم. نکند زیبا مشکل روانی دارد و ما خبر نداریم؟ خب البته این دیالوگ به او میخورد چون قبلش هم چند بار احساس کرده بود در تعقیبش هستند و توهمات خفیف از نوع یک نوجوان کتابخوان داشت. در مجموع زیبا و پدرش و تهران چکیدههایی هستند از شخصیتهایی که یک پازل را میسازند.
یک جای دیگر داستان، که داستان هم از نیمه گذشته، یک لایه دیگر از روی داستان برمی داری، آن جا که زیبا به پدرش میگوید: «نگفتم مامان که افتاد دنبال کار طلاق غیابی، پول لازمش بود. هم واسه وکیل و خرج دادگاه، هم واسه اعتیادش. نگفتم مامان از من پول میخواست و میگفت برو کار کن. هم واسه چرخ زندگیش، هم واسه اعتیادش، نگفتم مرا داده بود دست آقا بالا که چنگ انداخته بود روی زندگیمان و مامان را میخواست. (ص ۱۰۹). خیلی حرفها پشت این تکه پنهان است، اما برای نوجوانان چه، این سخن برای مخاطبان اصلی داستان حکایت گر چه موضوعی هستند؟
وقتی نوجوان بودم یک بند از شعر هوشنگ ابتهاج ورد زبانم بود: «دارم سخنی با تو، گفتن نتوانم/ این درد نهانسوز نهفتن نتوانم.» این شعر خیلی حرف برای گفتن دارد. و این که بعد از مدتها کسی را ببینی و نتوانی حرفهایت را به او بگویی. و او را بگذاری با داشتهها و برداشتهایش زندگی کند. خب، شاید این نکته برای نوجوانها پیش نیامده باشد. شاید هم هرگز پیش نیاید. ولی نگاه خاص من به نوجوانی به گونهای است که معتقدم او همیشه نوجوان نخواهد ماند. از این مرحله و این سن گذر میکند و شاید دوباره با تجربه بزرگسالی کتاب را بخواند و به درک لایههای عمیقتر برسد.
نکته دیگر این است که موقع نوشتن این را گوشه ذهن دارم که به سن و سال زیاد توجه نکنم و رهاتر بنویسم. دلم میخواهد داستانهایم را همه بخوانند و زیاد اعتقادی به این گروههای سنی ندارم. این لایهها هستند که به هر رمانی عمق میبخشند. لایههایی که من میگذارم چیزی نیست که اگر نوجوان آن را نفهمد به درک و لذتش از خواندن لطمهای بزند. ضمن این که فکر میکنم لایهای از لایهها در ذهنش نقش میبندد که مثل بکگراندی محو کمک به تاثیرگذاری داستان میکند.
همانطور که گفتی، خلق این اثر در پی تماس و دیدار از کانون اصلاح و تربیت و بعد هم دیدارها از مجتمع دختران بی سرپرست، بوده است. خواستی آنها را بیاوری در پیشانی اجتماع. نوشتن به این سبک و از این بچهها، نویسنده را منقلب میکند. میتوانی از تجربه زیر و رو شدنهای درونیات هنگام نوشتن این اثر بگویی؟
خب من سعی کردم به سبک خودم آنها را ببینم. نه با آه و اندوه و ناله. با طنز و انرژی و در عین حال امیدوارانه. ولی از شما چه پنهان خودم هم موقع نوشتن منقلب میشدم. برای زیبا اشک میریختم. زیبای من به مرور کامل میشد و شکل میگرفتم. به یاد میآورم یک بار در جمع دوستان نویسنده در کرمانشاه بخشی از آن را خواندم. یکی از نویسندها که خوشش آمده بود گفت ماجرای داستان تو مرا به یاد ماجرای همسایه ما انداخت. در همسایگی ما مردی زندگی میکند که موج گرفته از دوران جنگ است. او هر شب دخترش را کتک می زند. روز بعد که حالش خوب میشود میرود او را میبوسد و بیدارش میکند. با این حال دخترک خیلی پدرش را دوست دارد و میگوید کتکها را میخورم به عشق نوازشها روز بعد پدر. هربار به این عمل و عکسالعمل و عشق فکر میکنم دلم سخت میگیرد و حالم بد میشود.
برسیم به بازخورد مخاطبان. یکی از دختر خانمهای مخاطب این کتاب میگوید: «موقع شروع کردنش، خیلی میترسیدم، از آخرین فرهاد حسن زادهای که خونده بودم دو سه سالی میگذشت، و خیلی میترسیدم که نکنه عوض شده باشه؛ حالا چه نوشتن اون، و چه حسِ منِ خواننده نه نوجوان. ولی خب، فرهاد حسن زاده هنوز همون فرهاد حسن زاده ست. همون حسنزاده دوچرخه، همون حسن زادهای که شاید پر نقشترین نویسنده ایرانی بچگی و نوجوانی من بوده.. هنوزم بلده برای بچهها/نوجوانها طوری بنویسه که انگار نه که مثل خیلی نویسندهها حس کنه از خودشونه؛ ولی باور داشته باشه که خیلی خوب بلدشون....» به طور کلی برداشتات از بازخورد مخاطبان نوجوان این داستان چیست؟
بچههایی که هستی را خوانده بودند انتظارشان بالا رفته بود و من این را میدانستم. هر کتابی ارزشهای خودش را دارد و مخاطبان خود را میطلبد. اما در بازخوردهای اول بچههایی که آسانگیر و آسان خوان بودند میگفتند هستی دلچسبتر بود. اما بچههایی که کمی گزیده خوان بودند زیبا را بیشتر دوست داشتتند. به طورکلی واکنشها خیلی خوب بود. خیلی جاها بچههای کتاب نخوان یا کسانی که ترجمه را بیشتردوست دارند و نسبت به نویسندههای ایرانی بدبین بودند با خواندن این رمان احساسشان عوض شد. این رمان ظرف سه سال به چاپ هشتم رسید و و نزدیک به چهل هزار نسخه منتشر شد که در این روزگار کتاب نخوانی خودش مایه امیدواریست. چند نامه هم داشتم از بچههای یکی از موسسههای خیریه دختران بیسرپرست. آنها تشکر کرده بودند که تصویر زندگیشان را در این رمان دیدهام و بهشان توجه کردهام. نامهشان خیلی صمیمانه بود و دوست داشتند مرا بابا فرهاد صدا کنند و مثل بابا لنگ دراز برایشان نامه بنویسم.