داستان برای نوجوانان ۱۳ سال به بالا

در این صفحه می توانید اطلاعاتی از لیست کتاب ها، مقالات، خبرهای مرتبط با داستان برای نوجوانان ۱۳ سال به بالا را مشاهده کنید.

زیر دسته بندی ها
در روزگاران گذشته مردی بود که سفر دور و درازی در پیش داشت. به هنگام عزیمت از سه دختر خود پرسید که چه‌چیز برای هر کدام بیاورد. دختر بزرگ گردنبند مروارید خواست. دختر دوم گردنبند الماس و چون نوبت به سومی رسید، گفت: «پدر عزیزم، برای من یک چکاوک خواننده و جهنده بیاور.» پدر جواب داد: «باشد، اگر چنین چکاوکی پیدا کنم برایت می‌آورم.» آن‌گاه دختران خود را در آغوش گرفت، بوسید و به راه افتاد. وقتی هنگام بازگشت فرا رسید برای دو دختر بزرگ‌تر گردنبندهای مروارید و الماس خریداری کرد، اما درباره چکاوک خواننده و جهنده که دختر کوچک‌تر درخواست کرده‌بود هرچه گشت چیزی نیافت؛ چون دختر کوچک‌تر را بسیار دوست می‌داشت، بسیار اندوهگین بود.
چهارشنبه, ۲۸ مهر
یک روز سرد زمستانی زیبا که دانه‌‌های برف بسان کرک نرم پرندگان از آسمان می‌بارید، ملکه‌ای کنار پنجره اتاق قصر خویش که از آبنوس سیاه ساخته شده‌بود، نشسته و گلدوزی می‌کرد. ضمن گلدوزی و تماشای بارش برف، سوزن به انگشتش فرو رفت و سه قطره خون روی برف‌ها افتاد. رنگ سرخ خون بر روی برف سفید چنان زیبا بود که ملکه با خود گفت: «یعنی می‌شود کودکی داشته‌باشم به سفیدی برف و به سرخی خون که موهایی به سیاهی آبنوس داشته‌باشد!» چندی نگذشت که ملکه دختری به دنیا آورد به سفیدی برف و به سرخی خون که موهایی به سیاهی آبنوس داشت، به همین جهت نام او را سفیدبرفی گذاشتند. اما ملکه هنگام تولد کودک درگذشت.
سه شنبه, ۲۷ مهر
پس از آن‌که هفت سال دوران خدمت ژان به استادش پایان یافت، به او گفت: «استاد، دوره خدمت من تمام شده و می‌خواهم نزد مادرم برگردم. مزد مرا بدهید.» استاد جواب داد: تو در کمال وفاداری و درستکاری به من خدمت کردی و چنین خدمتی سزاوار مزدی شایسته است.» پس یک شمش طلا را در سفرهای پیچید و آن‌را روی دوش خود گذاشت و راه بازگشت به سوی خانه را در پیش گرفت. در طی راه بر اثر سنگینی بار مجبور بود دائم یک پایش را جلوی پای دیگر بگذارد، در حالی که مرد دیگر سرزنده و خوشحال سوار بر اسبی چابک به حال یورتمه از کنار او می‌گذشت.
دوشنبه, ۲۶ مهر
روزی و روزگاری جوانی که در حرفه قفل‌سازی مهارت بسیار داشت به پدرش گفت که اکنون می‌خواهد به راه بیفتد و بخت و اقبال خود را در جهان گسترده بیازماید. پدر پاسخ داد: «بسیار خوب، من از این حرف بسیار خوشحالم.» و مقداری پول برای مخارج سفر در اختیار پسر گذاشت. جوان بی مقصد و هدف راه جهان را در پیش گرفت و به هرکجا رسید جویای کار شد. پس از گذشت چند وقت، دریافت که حرفه قفل‌سازی دیگر نیازهای او را برآورده نمی‌سازد و به علاوه دیگر این حرفه را دوست ندارد، بلکه مایل است شکارچی شود. در این هنگام شکارچی‌ای را دید که جامه سبز بر تن داشت و از او پرسید از کجا می‌آید و به کجا می‌رود. جوان پاسخ داد که کارگر قفل‌ساز است، اما دیگر آن پیشه را دوست ندارد و می‌خواهد شکارچی شود و آیا حاضر است او را به شاگردی بپذیرد؟
شنبه, ۱۰ مهر