پویایی ادبیات کودکان در کشورهایی با نظام تعلیم و تربیت پیشرفته گویای رابطه مستقیم میان این دو پدیده است. نمیتوان از نظام تعلیم و تربیت متصلب و بسته، انتظار ادبیات کودکان پویا را داشت. برای دهههای متوالی است که ادبیات کودکان در این کشورها با جهشهایی بلند خود را با ساختار کلی روند فلسفه و تفکر جاری همسو میکند. برای مثال وقتی که به آثار نویسندگانی چون دیوید آلموند، فیلیپ پولمن، گیمن، باب گراهام و بسیاری دیگر توجه میشود، پشت نگاه و اندیشهی آنها پرسشهای فلسفی دیده میشود که در بطن داستان تنیده شدهاند. تحلیلی که در این مقاله ارائه شده، با نظر به همین موضوع و پدیده به قلم آمده و میکوشد ارتباط میان اندیشهورزی و داستان را رمزگشایی کند.
«زندگی، کودکی است که بازی میکند و قطعات را در یک بازی جابهجا میکند: پادشاهی از آنِ کودک است.[1]»
در کتابک بخوانید: رمزگشایی از کتاب «چرا ما خارج از شهر زندگی میکنیم؟» با نگاهی به سه کتاب «گاوهای آرزو»، «جایی که وحشیها هستند» و «از آب دور شو، شرلی»
1.«توی جعبه چیه؟[2]» داستان میمونی است که جعبهای دارد که تویش گربهای نادیده پنهان است. گربهای جادویی که حتی میمون آن را به چشم ندیده اما باور دارد درون جعبه است. جادوی گربه و جعبه در این است که اگر درِ جعبه باز شود گربهی جادویی غیب میشود. اگر درش بسته بماند و میمون نخواهد آن را به چشم ببیند، گربه در آن است! این قانون را خود میمون برای بازیاش گذاشته است.
دوست میمون، که یک کیک است، کنجکاو است و نمیتواند باور کند که گربهای درون جعبهی میمون است. وجود گربه بدون دیدنش برای او ممکن نیست. اما برای میمون وجود گربه در ندیدن آن است! میمون باور دارد که در جعبهاش هرچیزی را میتوان تصور کرد. هر جادویی برای جعبهاش ممکن و شدنی است و این «شدن» مهمتر از «وجود داشتن» است. میتوان گربه را ندید و آن را باور داشت. برای ممکن بودن گربه، نیازی نیست حتما گربهای وجود داشته باشد: «چیزی به نام وجود حقیقتی ندارد و همه واقعیت جز "شدن" نیست [...] "بود" افسانهای پوچ بیش نیست. [...] آیا هیچ مقولهای بیش از «شدن» میتواند با بازی عجین باشد؟ شاید این تم [بازی] بیش از هر چیز دیگر "شدن" را حفظ کند[3].»
اما کیک این بازی را نمیفهمد و آن را باور ندارد. کیک میگوید که وقتی درون جعبهی باز شده، گربهای نباشد پس درون جعبهی دربسته هم گربهای نیست. منطق کیک ساده است. اگر نمیتوانم ببینم پس وجود ندارد پس نه جعبه جادویی است و نه گربه. اما میمون تسلیم این منطق نمیشود. این بازی اوست. بازیای که هر کسی بخواهد با او همبازی شود باید به آن باور داشته باشد، یعنی نباید بخواهد که درون جعبه را ببیند و دربارهی چند و چون درون جعبه هم شک نداشته باشد. پس به کیک میگوید وقتی درِ جعبه بسته باشد میتوانی هر چیزی را داخلش تصور کنی هر چیزی که دلت بخواهد: «کافی است فقط تو به آن فکر کنی.» کیک که میبیند نمیتواند بازی میمون را به هم بزند پس خودش وارد بازی میشود. اگر موجود جادویی داخل جعبه را به موجودی دیگر تغییر دهد شاید بازی میمون تمام شود. پس کیک میگوید توی جعبه نه یک گربه که یک دایناسور است. اما این بازی برای میمون چنان واقعی است که با هیجان میگوید: «واقعا؟ من هم میتوانم ببینمش؟» و کیک هم از همان ترفند استفاده میکند. دایناسور جادویی است و با باز شدن در جعبه غیب خواهد شد. اما غافل از اینکه خود کیک هم درگیر بازی میمون شده است!
در کتابک بخوانید: اندیشه در ادبیات کودکان و نوجوان رمزگشایی از داستان «گربه یا چگونه جاودانگیام از دست رفت؟»
حالا دو جادو درون جعبه است، گربهی میمون و دایناسورِ کیک: «ما که هیچوقت متوجه نمی شویم توی جعبه چیه.» و هر دو خسته میشوند و میروند تا شیرینی بخورند و در صفحه پایانی کتاب، ما یک گربه و دایناسور را میبینیم که از جعبه بیرون آمدهاند زمانی که میمون و کیک بیرون آمدنشان را نمیبینند!
راز این بازی در چیست؟ وجود این بازی، به خالی بودن جعبه وابسته است. اگر درون جعبه چیزی باشد، خالی نباشد، بازی متوقف میشود. فقط هنگامی بازی را میتوان تا همیشه ادامه داد، که جعبه خالی از هر چیزی باشد. جعبه نباید خاص باشد، باید شبیه هر جعبه دیگری باشد که میتوانیم هر جایی بیینیم. در خود ظاهر جعبه جادویی نیست. همه چیز در این بازی به تصور ما وابسته است، به ذهن ما، به اینکه بخواهیم بازی کنیم و بازی را ادامه دهیم. این بازی فقط زمانی ادامه بازی مییابد که دربند چندوچون و چرایی آن نباشیم، جادوی این بازی زمانی ممکن میشود که چشمی برای دیدنش به انتظار ننشسته باشد. تنها باور به "شدن" آن را ممکن میسازد: «این جهان، جهانِ شدن و دگرگونی است؛ جهانی که در آن همواره نیروهای گوناگون در حال بازیاند، جاودانه در حال دگرگونی و بازی [...] یکی است و در عینحال بسیاری است[...] هیچ هدفی ندارد و هیچگونه تعیّنی نمیپذیرد چراکه بازی است؛ بازیای که فراتر از خیر و شر است و همچون بازیِ کودک معصومانه است. این سازندگی و ویرانگری جهان فراتر از هرگونه معیار اخلاقی است[...] این امر که "انسان باید چنین و چنان باشد" سادهلوحانه است، واقعیت نه پذیرای اینگونه دستورها بلکه پذیرای تنوع، بازی و دگرگونی است. واقعیت، حکایت از فراوانی دارد و سرشاریِ بازی و دگرگونی صورتها.[4]»
در کتابک بخوانید: بررسی کتاب «حقیقت غاریست در کوههای سیاه» اثر نیل گیمن، شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب
«این یک بازی است.
آن را با این احساسات و با این رقت قلب داوری نکنید
و – مهمتر از همه – از آن اخلاق نسازید»[5]!
2. «سوراخ[6]» داستان جانوری نیمهانسان است، با صورتی از جانور و بدن انسان، که به خانهی جدیدش در آپارتمانی اثاثکشی کرده است. (جانور شخصیت مخلوق نویسنده/تصویرگر در شماری دیگر از کتابهایش است).
«سوراخ» کتابی دیدنی و لمسکردنی است. تقریبا دو سوم کتاب بدون واژه پیش میرود و فقط در چند صفحه پایانی، گفتوگوی میان این شخصیت با دیگران را میخوانیم. این بیمتنی راه را برای درک متفاوت از کتاب باز میکند. ما بیننده امور سادهی زندگی شخصیت کتاب هستیم اما ما چیزی را میبینیم که شخصیت کتاب نمیبیند، سوراخی در خانه که مدام جابهجا میشود. همین سوراخ است که این کتاب را بازیگوش میکند.
بازی کتاب از روی جلد آغاز میشود. سوراخ واقعی است، یعنی در کتابی که ما در دست داریم تمامی صفحهها یک سوراخ کوچک دارد، از روی جلد تا پشت جلد. وقتی سوراخ واقعی است و ما آن را میبینیم و لمسش میکنیم، ما هم درگیر بازی این سوراخ در کتاب میشویم. نویسنده/ تصویرگر ما را از ابتدا به بازی فراخوانده است. صفحه اول کتاب با تصویری از سوراخ، درون یک اتاق خالی آغاز میشود. سوراخ در کنار دری بسته روی دیوار است. دیوار خانه سوراخ است.
در دو صفحه بعد، شخصیت کتاب از دری دیگر وارد میشود با کارتنهایی از اثاث خانه در دست. شش صفحه، ما سوراخ را میبینم اما شخصیت کتاب متوجه آن نمیشود.
تا اینکه یک دفعه او هم سوراخ را میبیند و از این به بعد او هم وارد این بازی میشود. همینطور که صفحههای کتاب ورق میخورد، جای سوراخ هم در خانه جابهجا میشود. ما میدانیم دلیل این جابهجایی، ورق خوردن صفحات و تغییر تصویرهاست است و جای سوراخ در واقعیت مادی کتاب ثابت مانده اما شخصیت کتاب گیج شده است! ما هم ممکن است گیج شویم و از خودمان بپرسیم این سوراخ معنایی دارد؟ سوراخ نشانهی چه چیزی است؟ برای پاسخ دادن به این پرسش باید کتاب را تا انتها ببینیم.
سوراخ شبیه حفرهای درون وسایل و در و دیوار خانه است. گاهی به در و دیوار خانه است، گاهی درون وسایل، توی کمد لباسها و زمانی هم چالهای در زمین که پای شخصیت داستان به لبهاش گیر میکند!
مگر سوراخ لبه دارد؟! سوراخ این کتاب از جنس بازی همین کتاب است؛ حتا میشود این سوراخ را توی جعبه کرد و در جعبه را محکم بست که سوراخ بازیگوش از آن فرار نکند. سوراخ همان سوراخ است فقط بستگی دارد که کجای خانه باشد. وقتی پای شخصیت به لبه سوراخ گیر میکند، سوراخ برای او هم لمسشدنی میشود و باید از دستش خلاص شود و ما اولین واژههای کتاب را میخوانیم: «کمک!» و بعد با جایی (آزمایشگاهی) تماس میگیرد: «سلام، من یک سوراخ در آپارتمانم پیدا کردهام که حرکت میکند...! بله... میتوانید یک نگاهی به آن بیندازید؟»
و او تلاش میکند تا این سوراخ متحرک را درون جعبهای بیاندازد و با خودش بیرون ببرد. به ظاهر هم موفق میشود و سوراخ توی جعبه میرود یا جعبه روی سوراخ، اما وقتی از خانه بیرون میآید میبینیم که سوراخ روی در است و تمامی مسیر او به سمت آزمایشگاه دارد دوباره حرکت میکند.
از صورت پستچی (سورخ روی صورت پستچی افتاده) تا دیوار یک فروشگاه تا روی چرخ ماشین، چراغ راهنمایی یا حتا روی چشم یک نفر! ...جالب اینجاست وقتی شخصیت کتاب توی مترو جعبه را باز میکند تا ببیند سوراخ سر جایش است یا نه، میبینیم سوراخ هنوز توی جعبه است!
آیا این جز یک بازی است؟ بازی نویسنده/ تصویرگر کتاب با ما و با شخصیت کتابش؟ آیا ما دوست داریم در این بازی باشیم و ادامهاش دهیم؟ بله چون این بازی چنان عجیب و مرموز به نظر میرسد که هرکسی را به آن علاقهمند میکند و ما دوست داریم تکرارش کنیم: «کسی که جهان و هستی را به مثابه بازی درنظر میگیرد قادر است آن را در دورههای مکرر تکرار کند چراکه این تنها بازی است که در دورههای پیاپی تکرار میشود.[7]»
شخصیت کتاب با جعبهاش به آزمایشگاه میرسد. سوراخ توی کتاب هنوز در حال جابهجا شدن است و دارد راه خودش را میرود با اینکه اصلا جایی نمیرود. جالب است که وقتی مسئول آزمایشگاه در جعبه را باز میکند، سوراخ را داخلش میبیند چون میگوید: «این یک نمونه عالی است!» اما ما میبینیم سوراخ در همان لحظه روی یکی از دستگاههای آزمایشگاه است! سوراخ را برمیدارند، (چطور میشود یک سوراخ را برداشت؟!) حسابی آزمایش میکنند و آن را توی ظرفی میگذارند (در تصویر سوراخ درون ظرف است و ظرف سوراخ است!) و پیش خودشان نگه میدارند.
شخصیت کتاب به خانه میرود و ما در تمامی مسیر برگشت، سوراخ را در آسمان میبینیم.
هنگامی که او آسوده به رختخواب میرود، سوراخ همان جایی است که در ابتدای کتاب قرار داشت. آیا او سوراخ را بیرون برده بود؟ آیا تمامی مسیر را طی کرده بود یا همه چیز فقط رویا و جنونی بوده است؟ آیا این سوراخ نشانهای از چیزی است یا تنها یک "هیچ" است؟ و چون هیچ است به تصرف هیچکس هم در نمیآید؟ آیا این تنها یک بازی بیهدف نیست؟ آیا میتوانیم برای سوراخ دنبال معانی بگردیم یا بهتر است فقط آن را به عنوان یک بازی درک کنیم؟: «کودک به بازی مشغول است بیآنکه هدفی نهایی داشته باشد، گاه و بیگاه بازیچههای خود را دور میاندازد – و بار دیگر، با هوا و هوس بیآلایش آغاز میکند. او آنچه را که ساخته است ویران میکند و دوباره میسازد و ویران میکند. این تکرار بازی، هیچ هدفی را در خود جای ندادهاست. قرار نیست آنچه میسازد بهترین باشد یا تنها اگر بهترین نبود آن را ویران سازد؛ کودک فقط بازی میکند[8].»
نگاهی دیگر:
3. سوراخ و جعبه، هر دو طرحوارههایی تصویری هستند. جعبه مرزی است برای درک درون و بیرون، برای امکان وقوع تصورات و تصویرهای ذهنی میمون و کیک. سوراخ طرحوارهای است از حرکت و جابهجایی. طرحوارهای که مبدأ را با چرخشی به خودش بازمیگرداند و نشانمان میدهد مقصدی در کار نیست و فقط این تکرار است که بازی را به جریان میاندازد. برای اندیشیدن به درون و بیرون، برای امکان بازی، باید جعبهای باشد. برای درک بازی سوراخ باید مسیری باشد. باز و بسته شدن در جعبه حرکت سوراخ در صفحهها، فکر ما را هم به حرکت میاندازد و به ما قدرت اندیشیدن میدهد تا بتوانیم هر دو داستان را درک کنیم. ما از طریق مفاهیم عینی مفاهیم انتزاعی را درک میکنیم: «مفاهیم ما نمیتوانند بازتاب مستقیم واقعیت خارجی، عینی و مستقل از ذهن باشند زیرا نظام حسی-حرکتی ما نقشی اساسی در تشکیل آنها بازی میکنند. از طرف دیگر دخالت دستگاه حسی-حرکتی در نظام مفهومی است که این نظام را در تماس با جهان واقع نگه میدارد. ما جهان را از طریق بدن خود تجربه میکنیم: میبینیم، میشنویم، لمس میکنیم، حرکت میکنیم، تعادل خود را حفظ میکنیم، اشیاء را در دست میگیریم، و این تجربیات پایهای، ساختارهای ذهنی اولیهای را شکل میدهند... ذهن غیرقابل تفکیک از بدن است: شناخت ما عمیقاً تحت تأثیر ساختار بدن، تواناییهای حسی-حرکتی و تعاملات ما با محیط فیزیکی است. استدلال انتزاعی ریشه در استدلال عینی دارد: توانایی ما برای تفکر درباره مفاهیم پیچیده و انتزاعی بر پایه درک ما از مفاهیم عینیتر و تجربیات بدنی بنا شده است[9].»
در کتابک بخوانید: بررسی کتاب «پرندگان»، شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب
به طور خلاصه، لیکاف و جانسون استدلال میکنند که ما نمیتوانیم اندیشه را بدون بدن و تجربیات جسمانی خود درک کنیم. ذهن ما فقط یک ماشین منطقی انتزاعی نیست، بلکه یک سیستم شناختی است که از راه تعامل بدنی با جهان شکل گرفته و مفاهیم انتزاعی را از راه استعارههای مبتنی بر تجربیات عینی میسازد و درک میکند. "بدنمندی" به این معناست که بدن نه تنها حامل ذهن است، بلکه فعالانه در شکلدهی به آن نقش دارد.
به سر خط باز میگردیم. هردوی این داستانها نشان میدهند که تصادفی خلق نشدهاند. بین داستانها و اندیشههایی که در جهان معاصر در جریان است ارتباطی تنگاتنگ وجود دارد. نکتهای که ما نویسندگان در کشورهای حاشیهای شاید به درستی نمیتوانیم آن را درک کنیم، چون ارتباط میان اندیشه و ادبیات به طور ساختارمند در جامعههای ما شکل نگرفته است.
[1] .محمدباقر قمی، محمدرضا ریخته گران (1393) تفسیر فلسفه نیچه بر مبنای مفهوم بازی، حکمت و فلسفه، سال دهم، پاییز 1393
[2] توی جعبه چیه؟، درو دیوالت، الیور تالک، مترجم سمیه حیدری، انتشارات مهرسا
[3] محمدباقر قمی، محمدرضا ریخته گران (1393) تفسیر فلسفه نیچه بر مبنای مفهوم بازی، حکمت و فلسفه، سال دهم، پاییز 1393
[4] محمدباقر قمی، محمدرضا ریخته گران (1393) تفسیر فلسفه نیچه بر مبنای مفهوم بازی، حکمت و فلسفه، سال دهم، پاییز 1393
[5] محمدباقر قمی، محمدرضا ریخته گران (1393) تفسیر فلسفه نیچه بر مبنای مفهوم بازی، حکمت و فلسفه، سال دهم، پاییز 1393
[6] سوراخ، ایویند تورشتر، مترجم زهرا احمدی. انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، 1401
[7] محمدباقر قمی، محمدرضا ریخته گران (1393) تفسیر فلسفه نیچه بر مبنای مفهوم بازی، حکمت و فلسفه، سال دهم، پاییز 1393
[8] محمدباقر قمی، محمدرضا ریخته گران (1393) تفسیر فلسفه نیچه بر مبنای مفهوم بازی، حکمت و فلسفه، سال دهم، پاییز 1393
[9] جورج لیکاف، مارک جانسون، فلسفه جسمانی، مترجم جهانشاه میرزابیگی، انتشارات آگاه، 1394