اندیشه در ادبیات کودکان و نوجوان رمزگشایی از داستان «گربه یا چگونه جاودانگی‌ام از دست رفت؟»

1. سرکشی

در«پیکو جادوگر کوچک[1]» جادوگری که ریزتر از دانه‌های شن است درون مغز شخصیت‌های داستان می‌رود تا با تغییر اندیشه‌شان زنجیرهای دست و پای‌شان را باز کند تا رنگ و صدا را به مردمان تحت ستم برگرداند. پیکو کوچک است به کوچکی فکرها وقتی هنوز درون سر ما جای دارند، او می‌خواهد قدرت جادویی‌اش را بیازماید پس از سوراخ دماغِ سگی در زنجیر، به مغزش وارد می‌شود و بین فکرهایش پرواز می‌کند. سگ زنجیرش را پاره می‌کند، غرش می‌کند جوری که انگار ابرها ترکیده‌اند و آسمان می‌غرد. سگ کاری می‌کند که پیش از آن نه جرات انجامش را داشت نه اصلا می‌دانست می‌تواند. 

در سایت کتابک بخوانید: شگردهایی برای نوشتن یک کتاب خوب، بررسی کتاب پیکو جادوگر کوچک، بخش نخست

سگ، خرس و انسان‌های کتاب بدنی توانا دارند اما انگار مغزهایشان از ترس و فرمانبرداری یخ زده و دیگر به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنند. پیکو از سوراخ دماغ‌شان وارد سرشان شود، به درون دِماغ‌شان می‌رود و به آن‌ها چیزی می‌دهد که بدون پیکو جرأت انجامش را ندارند: سرکشی. پیکو آن‌ها را به صدا و حرکت درمی‌آورد. سگ زنجیر پاره می‌کند و گاز می‌گیرد، خرس از دستور سرپیچی می‌کند و ساز می‌نوازد، مردمان به صداها واکنش می‌دهند و به حرکت درمی‌آیند و سرانجام این صدا و حرکت بیرون راندن پادشاه از سرزمین‌شان و بازگشت نور و شادی است.

در سایت کتابک بخوانید: معرفی کتاب پیکو، جادوگر کوچک

 شخصیت‌های این کتاب با تغییر اندیشه‌شان کنش‌هایشان را یک به یک بازمی‌یابند. این کتاب داستانی درباره قدرت اندیشه است.

پیکو جادوگر کوچک


خرید کتاب پیکو، جادوگر کوچک


2. خیره‌سری

باورهای‌مان اندیشیده و فکرشده است یا میراث‌دار و دنباله‌روی افکار دیگران‌ایم؟ «گربه یا چگونه جاودانگی‌ام از دست رفت؟[2]» درباره همین پرسش است. گربه، شمایلِ فکر و پرسش و چون و چرا است در این کتاب. گربه‌ای خیابانی، پرسه‌زن، آزاد و رها، گربه‌ای برخاسته از ناخودآگاه، که از دختر هشت‌ساله داستان می‌خواهد که کورکورانه همه چیز را نپذیرد و باور نکند و حساب و کتاب بلد باشد. از زمانی که دختر گربه را می‌بیند و با او حرف می‌زند، تضادها به سراغش می‌آیند، تضادهایی که در ذهن دختر بود و گویا تنها از زبان گربه می‌توانست بلند بگوید و صدای خودش را بشنود. دختر می‌پرسد و پاسخ پرسش‌هایش را در گفت‌وگوی میان دو نیمه‌اش جست‌وجو می‌کند در جدال میان نیمه‌ی روشن و تاریک‌اش. نیمه‌ی روشن‌اش خود ظاهری‌اش است، آنچه دیگران از او می‌بینند و انتظار دارند باشد؛ دختری مؤدب، دل‌رحم و حرف‌گوش‌کن در مدرسه و خانه. دختر این نیمه را نیمه‌ی خوب خودش می‌نامد. نیمه‌ی تاریکش خود درونش است، نیمه‌ی شکاک و پرسش‌گرش که حساب و کتاب بلد است و در گربه‌ای سفیدرنگ و پیر تجسم یافته؛ یکی از آن گربه‌هایی که شب‌ها به خواب دخترک می‌آید؛ گربه‌ایی که تجسم خیره‌سری‌ها و سرکشی‌هایش در ناخوداگاهش است «بیشتر وقت‌ها، گربه‌های گر وکثیف صورتی رنگی را در خواب می‌دیدم که در شهر سرگردان بودند.» گربه‌ی پیری که او هر روز در راه رفتن به مدرسه می‌بیند همین شکلی است: «پوست صورتش میان چشم و گوش، آن‌قدر نازک شده بود که این برهنگی خیلی به چشم می‌آمد.» گربه‌ای پیر که لابد بیشتر از دخترک دنیا را دیده و داناتر است، گربه‌ای پرسه‌زن که می‌تواند آزادنه کارهایی بکند که دختر نمی‌تواند. 

کتاب گربه یا چگونه جاودانگی‌ام از دست رفت


خرید کتاب گربه یا چگونه جاودانگی‌ام از دست رفت


از آن زمان که نیمه تاریک دخترک زبان به سخن می‌گشاید و با گربه هم‌صحبت می شود حس می‌کند جاودانه شده است: «تو گربه خیره‌سری هستی و من هم دختری خیره‌سر و انگار هر دو جادو شده‌ایم و هفتادوهفت جان داریم.» راز و جادوی این جانوادگی در خیره‌سری است. شروع خیره‌سری دختر از دیر رسیدن او به مدرسه آغاز می‌شود. گربه درست سر راه او از خانه به مدرسه است و جلویش را می‌گیرد تا با هم حرف بزنند. دختر دیر به مدرسه می‌رسد و مدیر مدرسه و پدر دختر او را به تنبلی متهم می‌کنند و خیره‌سر صدایش می زنند: «بله دوست داشتم خیره‌سر باشم خیلی زیاد.» خیره‌سری یعنی سرکشی، پرسش‌گری و تردید در آنچه به او گفته‌اند و مخالفت با آنچه در ظاهر خوب است. دیر آمدن به خانه خیره‌سری است، نخوردن ماهی در روز جمعه خیره‌سری است، پرسیدن پرسش‌هایی که پدر پاسخ‌اش را نمی‌داند خیره‌سری است، در مدرسه هم دیر رسیدن به سر کلاس و جدل با آموزگار و مدیر خیره‌سری است. دختر تعبیر جالبی دارد برای این خیره‌سری: «دخترهای خیره‌سر مثل مرغ‌هایی بودند که قوقولی قوقو می‌کردند و این خیلی عجیب بود.» دخترهای خیره‌سر، مرغ‌هایی که صدای خروس درمی‌آورند، دخترانی هستند که کارهایی را می‌کنند که برای پسران عجیب نیست، مانند دیر آمدن به خانه یا اذیت کردن دیگران. خیره‌سری برای پسران پذیرفته است اما برای دختران نه.
برخلاف خانواده و مدرسه که نمی‌خواهند به حرف‌های دختر گوش بدهند، گربه با او حرف می‌زند، به او گوش می‌دهد و به پرسش‌هایش پاسخ می‌دهد: «از خودم می‌پرسیدم برق چگونه در کابل های خیابان جریان پیدا می‌کند؟ اما دیگر گربه‌ای نبود تا بتواند به این سؤال پاسخ بدهد. پدر هم این را برایم توضیح نداده بود فقط می‌گفت این سؤال‌ها به هیچ دردی نمی‌خورد تو باید حساب کردن یاد بگیری.» گربه هم از او می‌خواهد حساب کردن بلد باشد. اما معنای حساب کردن میان پدر و گربه متفاوت است. پدر حساب کردن را برای بهتر گذراندن زندگی می‌خواهد و گربه حساب کردن را برای نجات دخترک از آسیب‌های روانی. او به دخترک می‌گوید اگر حساب بلد نباشد نابود می‌شود: «تو اصلاً حساب کردن بلد نیستی دختر بچه‌هایی که حساب بلد نیستند از شدت ترحم نابود می شوند» گربه از دلسوزی بی‌دلیل بیزار است و دختر را تشویق می‌کند تا خیره‌سر باشد و به آدم‌ها فقط به سبب تنهایی و بیماری ترحم نکند. گربه احساسات نیاندیشیده دختر را به پرسش و چالش می‌کشد و روی دیگر هرچیز را به او نشان می‌دهد؛ روی دیگر مردی تنها و پسری مبتلا به بیماری پوستی. گربه از پوست و ظاهر فراتر می‌رود و از دختر می‌خواهد ساده‌لوح و «احمق» نباشد.

برای دخترک آسمان و زمین معنایی دیگری پیدا کرده. او با دنیای پیرامون‌اش بیگانه شده است آسمان برایش جاودانگی است آنجایی که او با شنیدن صدای اره همسایه فکر می‌کند هر روز تکه‌ای از آن کنده می‌شود: «صدای غرش اره گرد بر بام‌های شهر به گوش می‌رسید و من با شنیدن صدای هر برش حس می‌کردم تکه‌ای از جاودانگی از آسمان فرو می‌ریزد.»
و زمین برای دختری که پرسش دارد و با خودش در جدال است در خیابان معنا پیدا کرده، آنجایی که او می‌تواند بدون سرزنش، داوری یا کنترل دیگران چیزها و خیالاتی برای خودش داشته باشد: «برای خودم دنیای کاملی داشتم که در خیابان روبه‌رویم قرار داشت با چاله‌های رنگارنگ پر از بنزین که می‌درخشید با حلزون‌های قرمز برهنه و لزج با تیله‌ها و آبنبات‌های تمشکی با میخ‌های زنگ‌زده کج‌وکوله با گل‌های مینا و کلمره‌های روی آن‌ها و این گربه سفیدرنگ پیر که درست مثل من جاودان بود.»
دختر در هر چه می‌بینید و حس می‌کند گرفتار تضادهای درونی و روانی است. نیمه خوبش می‌خواهد وقتی بزرگ شد همسر آقای والدمار، پستچی تنهای همسایه‌شان، شود و گربه او را برای این فکر احمق می‌داند و نیمه تاریکش که همان گربه است آزادی و قدرت را دوست دارد و سگ والدمار را برای اسارتش مقصر می‌داند: «تقصیر خودش است. او دستی را که کتکش می‌زند، گاز نمی‌گیرد. آن را می‌لیسد. در قفسش زوزه می‌کشد تا حس ترحم دیگران را برانگیزد. اَلف فقط با دستور والدمار گاز می‌گیرد یا نوازش می‌کند. [...] اَلف هم یک قربانی است البته هیچ‌کس قربانی متولد نمی‌شود. همه حیوانات آزادی و قدرت دارند و دنیا در آغاز برایشان مثل یک معجزه است.» واالدماری که دخترک دلش برایش می‌سوزد سگش را در لانه فلزی زنگ‌زده‌ای زندانی کرده  و سگ مدام زوزه می‌کشد و دل همسایه‌ها و مادر و پدر دختر را می‌سوزاند: «نباید حیوان بیچاره را در یک قفس فلزی زنگ‌زده حبس کرد.»
گربه در همه‌ی این تضادهای روانی، جدل‌های دخترک با خودش، از او می‌خواهد که فکر کند و عاقل باشد. آیا سگ مقصر ادامه اسارتش نیست وقتی می‌تواند گاز بگیرد و زنجیر پاره کند؟ «قربانی آن سگی است که کورکورانه فرمانبرداری می‌کند چون می‌ترسد دیگر به او غذا ندهند.»
«ناگهان سروکله‌ی گربه‌ی سفید پیر دوباره پیدا شد. [...] می‌بینی؟ وقتی به خودت فشار بیاوری می‌توانی خیلی چیزها را بفهمی.»

کتاب گربه یا چگونه جاودانگی ام از دست رفت

این تضادها را در حس او به هم‌کلاسی بیمارش هم می‌بینیم. یکی از بخش‌های کتاب که به وضوح این تضاد میان دو نیمه را  نشان می‌دهد زمانی است که او به همکلاسی‌اش حس ترحم دارد: «نیمه‌ی خوبم دوباره در گوشم کلماتی را زمزمه کرد تو باید با او دوست باشی و از او دفاع کنی خیلی تنهاست [...] اما نیمه‌ی دیگرم موذیانه لبخندی زد و در من زمزمه کرد: آن پسربچه نفرت‌انگیز است. اجازه نمی‌دهم با آن دست‌های ترک‌خورده و انگشتان چنگال مانندش مرا لمس کند.» دختر البته با «انزجار» تصور می‌کند که باید دست در دست با موپزل، همان پسرک بیمار، به مدرسه برود و با پرتاب سنگ‌ریزه به سمت دیگران از او دفاع کند. این تصورات تنها در زمانی می‌تواند اتفاق بیافتد که گربه، نیمه شکاک و تاریک دختر، در هوای تاریک و مه‌آلود زمستان خوابیده باشد و او را راحت بگذارد. گربه از دختر نمی‌خواهد به موپزل بدی کند، فقط او را از ترحم بی‌سبب بازمی‌دارد. ترحم کردن به کسی چون مبتلا به بیماری است خلاصه‌کردن او در بیماری‌اش نیست؟ ندیدن همه ابعاد انسانی‌اش نیست؟ موپزل از قضا کودکی است که دروغ می‌گوید، مثل دیگران، و بهتر از دیگران نیست. 

به قلم آزاده خلیفی بخوانید: نوشته‌های آزاده خلیفی

اما دختر چگونه جاودانگی را از دست می‌دهد و یا جاودانگی برای او چه معنایی دارد؟ در پایان کتاب، دختر با گربه دعوایش می‌شود و از او می‌خواهد دور شود، دختر نیمه پرسشگرش و صدای درونش را ساکت و سرکوب می‌کند. فردای آن روز به‌موقع به مدرسه می‌رسد و آموزگار در کلاس تعلیمات دینی درباره گناه نخستین به بچه‌ها می‌گوید. اینجای داستان همان‌جایی است که کلید رمزگشایی از داستان را به دست ما می‌دهد: «حوا گناه اصلی را مرتکب ‌شد، فریب مار را ‌خورد و از درخت سیب ممنوعه میوه‌ای چید [...] از آن زمان هر انسانی با همین گناه بزرگ متولد می‌شود چون ما انسان‌ها همه از نوادگان آدم و حوا هستیم.» پس از این حرف‌های آموزگار بلوایی میان بچه‌ها در کلاس رخ می‌دهد که جرقه‌اش را موپزل، همان پسر بیمار و ناآرام، می‌زند و کودک دیگری به نام فیته «کش» می‌دهد. آموزگار برای ساکت کردن بچه‌ها میان نیمکت‌ها دنبال‌ فیته می‌کند، اما فریب می‌خورد، می‌لغزد و به پشت بر زمین می‌افتد. پدر ویتکامپ، آموزگارتعلیمات دینی، دیگر نمی‌تواند بلند شود. بعد از مدرسه دختر در راه خانه دوباره گربه را می‌بیند: «وقتی از مدرسه برگشتم گربه روی دیوار نشسته بود و انتظار مرا می‌کشید.» چرا گربه دوباره برگشته؟ بچه‌ها هنگام خارج شدن از کلاس دست هم را می‌گیرند اما هیچ کس، حتی دخترک هم، حاضر نمی‌شود دست موپزل و فیته را بگیرد. دختر هم حس ترحم و دلسوزی را کنار گذاشته پس گربه باز می‌گردد.
گربه از ماجراهای کلاس خبر دارد و شکستن پای آموزگار را جریمه‌ای می‌داند برای حرف‌های اشتباهی که به بچه‌ها گفته: «گربه عاشق فاجعه بود. گفت: این هم جریمه‌اش، شکستگی سراستخوان [...]
پرسیدم منظورت چیست؟
گفت خوب فکر کن قبل از آنکه این اتفاق بیفتد او می‌خواست چه چیزی را برای شما توضیح دهد؟
گفتم: گناه اصلی. 
گفت: جریمه‌ی توضیحات نادرست! آیا فکر می‌کنی خدای مهربان و دوست‌داشتنی واقعاً فقط به خاطر یک سیب انسان‌ها را از باغ بهشتی خود طرد کرده و هر کودکی را که به دنیا می‌آید زاییده این گناه می‌داند؟
گفتم:  آن سیب میوه ای بود از درخت معرفت
گربه گفت: مزخرف نگو! واقعاً فکر می‌کنی خدای عزیز می‌خواهد تو نادان باشی؟ البته تعجبی ندارد که این‌طور فکر کنی چون تو حساب و کتاب بلد نیستی.»

به قلم عادله خلیفی بخوانید: نوشته‌های عادله خلیفی 

گربه می‌رود و همه‌چیز بر سر دختر آوار می‌شود و دیگر صدای جاودانگی، صدای همیشگی اره والدمار، را نمی‌شنود. او گیج شده. آسمان و جاودانگی تمام شده و باورهای او رنگ باخته. وقتی گناهی نباشد دلیلی هم برای جبرانش نیست. دختر برای خوب بودن و خوب نشان دادن خودش دیگر لازم نیست به موجودات درمانده و تنها حس ترحم بی‌سبب داشته باشد و چیزی را با «انزجار» به خودش تحمیل کند و دنبال جبران گناه نخستین باشد. اگر به تعبیر آموزگار از گناه نخستین شک کند باید مسئولیت کارهایش را بپذیرد، فکر کند و تصمیم بگیرد و واکنش‌های احساسی را کنار بگذارد. پس از آن دیگر همه‌چیز در حساب و کتاب معنا پیدا می‌کرد همان‌گونه که پدرش و گربه می‌خواهند: «احساس سرما کردم چون خوب می‌دانستم که جاودانگی دیگر وجود ندارد. [...] گربه نه تنها بدجنس بود حتی حس دلسوزی نداشت او فقط فکر خودش بود و موش‌ها.» 
کار گربه تمام شده و دختر با دنیای تازه تنها مانده؛ دنیایی که در آن نه خبری از جاودانگی هست و نه دیگر همه‌چیز ساده و ‌یک‌رویه و روشن.
در بیشتر تصویرهای کتاب گربه حالت‌ها و شمایلی انسانی دارد؛ دست زیر چانه زده، روی دو پا ایستاده، با ژست بر صندلی نشسته یا فاتحانه و دست به سینه پا روی کلاغی گذاشته. کلاغ کیست؟ پدر ویتکامپ، آموزگار تعلیمات دینی دختر در مدرسه که «با کت‌وشلوار سیاه رنگی که به تن داشت شبیه جوجه‌کلاغ شده بود.» و «با قدم‌های  کلاغ‌مانند» فیته را تعقیب می‌کرد. گربه‌ای پرسه‌زن و آزاد که می‌تواند مثل خیال و ذهن دخترک همه‌جا سرک بکشد، از شیروانی‌ها و دیوارها بالا برود و شکارچی هوشیار و تیز باشد.

در سایت کتابک بخوانید: شگردهایی برای نوشتن یک کتاب خوب، بررسی کتاب پیکو جادوگر کوچک، بخش دوم

3. گناه اصلی

در پایانِ داستانِ «پیکو جادوگر کوچک» پیکو به جنگلی تاریک می‌رود. در آنجا جادوگرانی گرد هم آمده‌اند. پیکو به درون گوش کپک‌زده نیرومندترین جادوگر می‌رود و میان وحشتناک‌ترین و زشت‌ترین اندیشه‌ها پرواز می‌کند. در سر جادوگر آشوبی به پا می‌شود و انفجاری رخ می‌دهد و همه جادوگران هزاران تکه می‌شوند. 
نیرومندترین و سخت‌ترین و صلب‌ترین اندیشه‌ای که دختر با آن روبه‌رو شد چه بود؟ گربه چه چیزی را هدف گرفت؟


پانویس

۱- پیکو جادوگر کوچک. تورن تله‌گن. ماریت تورن کویست. ترجمه آرش برومند و توبا صابری. موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان. تاک 1396

۲- گربه یا چگونه جاودانگی‌ام از دست رفت؟ یوتا ریشتر. روتراوت سوزانه برنر. ترجمه فراز فرهودی فر. انتشارات پریان. 1395
 

Submitted by editor69 on