شگردهایی برای نوشتن یک کتاب خوب، بررسی کتاب پیکو جادوگر کوچک، بخش نخست

بخش نخست: مانند یک جادوگر ببینید!

چرا نویسندگان داستان‌هایشان را با: «در زمان‌های قدیم، در سرزمینی دور... » آغاز می‌کنند؟ مسئله‌شان با زمان است یا سرزمین که می‌تواند نقش مکان را داشته باشد و فضای داستانی بسازد؟ چرا هر دو را قدیم و دور انتخاب می‌کنند؟ چون هر چه بیشتر پیوندهای داستان را با آن‌چه از پیش می‌شناسید، کم‌رنگ‌تر کنند، شما کم‌تر در داستان‌شان دنبال دلایلی از جنس شناخت‌های خودتان می‌گردید. مکان‌ها و زمان‌های ناشناخته، قدرت‌های عجیبی به دست نویسنده می‌دهند برای ساختن جهان داستانی منحصر به خودش.

 

شگردهایی برای نوشتن یک کتاب خوب، بررسی کتاب پیکو جادوگر کوچک، بخش نخست

لینک خرید کتاب پیکو، جادوگر کوچک

برای همین وقتی با داستانی روبه‌رو شدید که گفت: «در زمان‌های قدیم در سرزمینی دور...» باید بدانید که قرار است کلی چیزهای ناشناخته را ببینید و اما و اگر هم نپرسید: «مگر می‌شود؟» البته این بدآن معنا نیست که این جهان داستانی ساخته شده با منطق نویسنده‌اش، روی هم درست سوار نشده. این دوری برای شکستن شناخت‌های شماست و بهره بردن از امکانات فرازمانی و فرامکانی در داستان‌شان. اما یک چیز را می‌دانید؟ این فرازمانی و فرامکانی می‌تواند خیلی برایتان هم آشنا از آب درآید. یک‌دفعه بگویید: «هی! من که این را می‌شناسم.» مثل دیدن کسی که ابتدا برایتان غریبه است اما بعد یادتان می‌آید او را کجا دیده‌اید. «پیکو، جادوگر کوچک» از همین جنس است.

دنبال ضربه‌ها باشید! اما ضربه‌های متن چیست؟ قبل از آن یک چیزی را بدانید. اگر کتابی که دست‌تان است، تصویری است باید دنبال ضربه‌ها در تصویر هم بگردید.

مولانا شعری دارد: «پس نهانی‌ها به ضد پیدا شود» برای پیدا کردن معنای متن به این ضدها نیاز داریم. ضربه‌های متن هم چیزی از جنس همین «ضد» است. چیزی که خلاف عادت رایج، یک‌دفعه شما را به هوش می‌آورد و شاید از هوش می‌برد. بیایید در متن تمرین کنیم و ضربه‌هایش را پیدا کنیم. برای این‌کار، چشم‌تان را خوب باز کنید و گیرنده‌هایتان را به کار اندازید. وقتی می‌نویسیم زمان قدیم و سرزمین دور، بعدش نوشتن : «جادوگری زندگی می‌کرد.» ساده است. چون قدیم است و جادوگر می‌تواند باشد. اما : «او آن‌قدر کوچک بود که زیر دانه‌ی شن، میان گرد و خاک‌های پشت یک ساقه‌ی علف جای داشت... » این اولین ضربه است! پیکو خیلی خیلی خیلی کوچک است، آن‌قدر که: «هیچ‌کس، هیچ‌گاه او را ندیده بود، حتا جادوگرانی که سوار بر دسته‌جاروهای‌شان پرواز می‌کردند و در کار جادوی انسان‌ها و جانوران بودند... هیچ‌کس نمی‌دانست که پیکو وجود دارد...» برایتان گفتم که چرا داستان از زمان قدیم و مکان دور را استفاده کرد و دنبال چه امکانی بوده اما ریز بودن پیکو چرا؟ تضادی بین پیکو و جادوگران دیگر و بین پیکو و همه وجود دارد! این «همه» را یادتان باشد.

این تضاد، امکاناتی به نویسنده می‌دهد، هم در ساختار داستان و هم در محتوا. چرا پیکو این‌قدر کوچک است که جادوگران هم نمی‌دانند پیکو وجود دارد؟ این دومین ضربه‌ است اما سومی! اول تضاد پیکو با جادوگران دیگر. آن‌ها بد هستند و پیکو خنده‌های زشت و جیغ‌ها و کارهای وحشتناک‌شان را می‌شنود و می‌بیند و حتی کارهای وحشتناک توی سرشان. کتاب می‌گوید: «پیکو می‌دانست که خود او هم یک جادوگر است، اما نمی‌دانست که آیا می‌تواند پرواز کند و قدرت جادویی دارد یا نه...» پیکو سفری آغاز می‌کند برای دانستن! اما چرا پیکو می‌داند جادوگر است؟: «و ریسه رفتن آن‌ها به‌خاطر کارهای وحشتناکی که در سر داشتند، می‌شنید...» متوجه شدید چرا پیکو می‌داند جادوگر است؟ خیلی از ما درباره‌ی خودمان چیزهایی را می‌دانیم اما هنوز درک‌اش نکرده‌ایم. پیکو برای پیدا کردن چیزی که دارد و آن را نمی‌فهمد به این سفر می‌رود. حالا بیایید این چند خط را جمع‌بندی کنیم. پیکو جادوگری خیلی کوچک است که کسی نمی‌داند او وجود دارد. چرا کتاب جادوگری به این کوچکی را انتخاب کرده که دیده نمی‌شود؟ مسئله کتاب چیست؟ دیدن! این را یادتان بماند.

پیکو دسته جاروی خیلی کوچکی می‌سازد که به گواهی کتاب حتی زیر قوی‌ترین ذره‌بین‌ها هم دیده نمی‌شد. سپس سوار می‌شود و به آسمان می‌پرد: «پس می‌توانم پرواز کنم.» تصویر کتاب را از همین صفحه‌ی اول حتما ببینید. شما در هیچ کجای تصاویر پیکو را نمی‌بینید. تاکنون داستانی خوانده بودید که ندانید شخصیت اصلی آن چه شکلی است و اگر کتاب تصویر دارد، در هیچ تصویری آن را نبینید؟ این هم ضربه‌ای دیگر! می‌بینید کتاب از همین ابتدا چه بازی‌ای راه انداخته با خواننده؟

پیکو که همیشه از پایین و توی جنگل، بالا را دیده و جادوگران و کارهایشان، این‌بار خودش بالاست و پایین را می‌بیند. بر فراز سرزمینی بزرگ که پادشاهی ستمگر فرمانروای آن بود. همین‌جا مکث کنید! پیکو از کجا می‌داند پادشاه ستمگر است؟ : «آدم‌ها را می‌دید که راه می‌رفتند و می‌دویدند...» تا این‌جا که همه‌ی آدم‌ها همین کارها را می‌کنند اما: «و با توپ‌خانه به سوی هم شلیک می‌کردند..» ضربه را دیدید؟ : «می‌دید که آن‌ها چگونه می‌رقصیدند و هم‌دیگر را می‌بوسیدند...» تا این‌جا که همه چیز خوب است؟ «و یک‌دیگر را در کاخ‌هایی پوشیده از گل سرخ برای صد سال زندانی می‌کردند.» تضاد را دیدید و ضربه‌ای دیگر؟ این همه زشتی در سرزمینی که فرمانروای خوب دارد امکان‌پذیر است؟ پس پیکو جادوگر باهوشی هم هست که با دیدن این‌ها نتیجه می‌گیرد که پادشاه ستمگر است.

پیکو یک چیز دیگر هم می‌بیند: «می‌دید که آن‌ها چگونه میان یک جنگل تاریک، خانه‌هایی از نان قندی درست می‌کردند و می‌گذاشتند گرگ‌ها تکه‌پاره‌شان کنند و می‌دید که چگونه آن‌ها با بی‌خیالی به سیب‌های مسموم گاز می‌زدند.» کسی را می‌شناسید که با بی‌خیالی سیب مسموم بخورد و بگذارد گرگ او را بکشد؟ این هم ضربه‌ای دیگر! داریم شگردهای داستانی مدرن را پیدا می‌کنیم که در بستر افسانه نوشته شده است. چرا مدرن؟ چون چیزی را مطرح می‌کند که مسئله جهان مدرن امروز است، بی‌تفاوتی به بلاهایی که سرمان می‌آید. آرام نشسته‌ایم و زشتی‌ها ما را می‌بلعد. چرا افسانه است؟ چون جادوی افسانه را دارد و امکانات آن را! پس اندیشه‌ی مدرن، لباسی با پارچه‌ای کهن پوشیده اما در طرحی نو!

این بخش را با دیدن یک تضاد و ضربه‌ای دیگر به پایان می‌برم و در بخش دوم درباره‌ی شگفتی‌های این داستان برایتان خواهم گفت هم در کلمات و هم در تصاویر: «اما پیکو هنوز نمی‌دانست که آیا قدرت جادویی دارد یا نه. او خیلی دل‌اش می‌خواست از این راز سردربیاورد.» جادوی پیکو در چیست؟ در دیدن! پیکویی که دیده نمی‌شود، چیزهایی را می‌بیند که کسی نمی‌بیند. چیزهایی که عادی شده است، از زشتی کارهای جادوگران تا رفتار مردم شهر! او این نادیده‌ها را با جادویی عجیب به پیش چشم همه می‌آورد و این آغاز جادوگری اوست. چرا جادوی عجیب؟ مگر جادو غیر عجیب هم می‌شود؟ باید بخش دوم شگردهای «پیکو، جادوگر کوچک» را بخوانید.

بخش دوم: ما همه جادوگر هستیم

نویسنده
عادله خلیفی
Submitted by editor on