وقتی جوزف خیلی کوچک بود، پدربزرگش روانداز محشری برای او دوخت. روز به روز جوزف بزرگتر می شد و رو اندازش کوچک تر و کهنه تر می شد، تا این که یک روز مادر گفت: جوزف دیگر وقتش رسیده است که بیندازیم اش دور.
ژزف گفت: "پدربزرگ یک کاری اش می کند" پدر بزرگ رو انداز را برداشت این ورش کرد آن ورش کرد و همان طور که قرچ قرچ قیچی می زد سوزن اش فرو می رفت و در می شد فرو رفت و در می شد می گفت:"هو...م م م. از این رو انداز فقط به اندازه ای مانده که ازش یک ... چی درست کنم؟ ... یک کت محشر!"
جوزف کت محشر را پوشید و بیرون رفت.
ماجرا به این جا ختم نمی شود و هم چنان ادامه دارد. کت تبدیل به یک جلیقه محشر، یک کراوات محشر، یک دستمال محشر و سرانجام به یک دگمه ی محشر می شود و بعد هم گم می شود. این بار هم جوزف دست به دامن پدربزرگ می شود. ولی مادر می گوید: "پدربزرگ که نمی تواند از هیچ چیز، چیزی درست کند.... روز بعد جوزف به مدرسه می رود. همان طور که با قلم اش جرق جرق جرق جر ق روی کاغذ می نوشت، می گفت: "هو...م فقط همین برایم مانده که ازش ... چی درست کنم؟"
فکر می کنید جوزف با یک دگمه ی گم شده چی جور کرد؟ پاسخ این پرسش در صفحه ی آخر کتاب است.
با خواندن آخرین صفحه هر چند به جواب رسیده اید اما فوئب گیلمن از شما دعوت می کند تا دوباره به ابتدای کتاب برگردید و ماجراهای دیگری را که در همسایگی خانواده ی جوزف روی می دهد پی بگیرید.
یک داستان محشر، روایتی است دلپذیر از رابطه ی گرم خانوادگی و به ویژه صمیمیت بین نوه و پدر بزرگ. آینه ی کوچکی است از بخشی از یک جامعه ی سنتی. داستانی است از خلاقیت، بازیافت و استفاده ی بهینه از مواد مصرفی و نمایشی است از هنر فوئب گیلمن.
او دانش آموخته ی امریکا و اروپاست و قبل از آن که خود را وقف نوشتن و تصویرگری کتاب های کودکان کند، سال ها در کالج هنر اونتاریو تدریس کرده است. کتاب را برای کودکان سه سال به بالا بلند بخوانید و با هم لذت ببرید.