شگردهایی برای خواندن یک کتاب خوب، بررسی کتاب آدم برفی و گل سرخ، بخش سوم

بخش سوم: چطور اتفاق بسازیم؟

اتفاق چیست؟ خوردن یک سیب یک اتفاق است؟ رفتن به سفر چی؟ دیدن یک آشنا در خیابان؟ یا عاشق شدن در مواجهه اول؟ کدام‌شان اتفاق داستانی است؟ با سیب شروع کنیم که در بخش دوم هم درباره‌اش گفتیم. این سیب را ماده خام داستان در نظر بگیریم و با آن تمرین کنیم، مانند بخش دوم. این‌بار تمرین عملی هم بکنیم. یک سیب برداریم و گاز بزنیم. چه اتفاقی می‌افتد؟ بخشی از سیب نیست. بستگی به دندان‌ها و بزرگی و کوچکی دهانمان دارد. چه اتفاقی افتاد؟ سیب خوردیم، سیبمان دیگر کامل نیست و... از کدام زاویه بهش نگاه کنیم؟ تمرین بخش دوم را یادتان می‌آید که درباره دوربین‌ها و زاویه نگاه گفتم؟ حالا بیاییم فکر کنیم.

اما به چه چیز و چه‌طور؟ به سیبی که خورده شده یا سیبی که در راه رسیدن به معده و روده‌هایمان است؟ یا سیبی که توی گلوی‌مان گیر کرده؟ یا سیبی که تویش یک کرم بنفش دیدیم؟ یا سیبی که بدمزه بوده و از دهان‌مان بیرون انداختیم و تکه سیب شده سیبک! اسم‌اش را من گذاشتم سیبک، یک چیزی شبیه نخودیِ افسانه که از قابلمه بیرون پرید. کدام از این‌هایی که گفتم اتفاق داستانی است؟ چند اتفاق باید داشته باشیم تا بتوانیم داستان بنویسیم؟ دوباره سیب را توی دستمان بگیریم. گازش زدیم، توی گلوی مان گیر کرده، بدمزه است، کرم بنفش توی‌اش است، تکه سیب را بیرون می‌اندازیم، سیبک را می‌بینیم، کرم بنفش یک هیولا می‌شود، گلوی مان شبیه یک مار پیچ و تاب می‌خورد، سیب توی دستمان مانند سفینه فضایی بالا می‌آورد، از توی‌اش یک لشکر آدم فضایی بیرون می‌زند و مارِ گلوی مان دورش می‌پیچد و... کافی است یا باز هم بگویم؟ زیادی بود؟ زیرِ دلتان زد؟ گیج شدید؟ پس تعداد اتفاق‌ها مهم است. اتفاق که زیاد خرج کنیم در داستان، خواننده کلافه می‌شود، کم که باشد و یا اتفاق اصلاً اتفاق نباشد، حتماً حوصله خواننده سر می‌رود. پیش خودمان بماند! خودِ نویسنده‌ها هم گاهی از داستان‌هایشان کسل می‌شوند.

حالا وقت آن رسیده که ببینیم «آدم برفی و گل سرخ» با اتفاق‌ها چه کرده. پیش از آن، دو بخش اول و دوم را به یاد بیاورید. از سوار شدن خیال بر واقعیت تا تکنیک‌های زاویه دید و فضا و مکان و زمان و گفت‌وگو. هرچه گفتیم، این‌جا به کارمان می‌آید.

اگر بخواهیم داستان «آدم برفی و گل سرخ» را تعریف کنیم از کجا شروع می‌کردیم؟ از هر جا شروع کنیم به گفتن، نشان می‌دهد قلابِ کدام اتفاق داستان ما را گرفته. در یک شب برفی یک آدم برفی متولد می‌شود. در همه شب‌های برفی، آدم برفی‌ها هستند حداقل در بیشترشان. بالاخره یکی پیدا می‌شود که بدود به حیاط و خیابان و کوچه و آدم برفی بسازد. پس چرا تولد یک آدم برفی در یک شب برفی باید اتفاق داستانی باشد؟

دو بخش اول را به یاد آورید. این‌جا به کارمان می‌آید. چون آدم برفی این کتاب به همین راحتی‌ها متولد نشده. دختری ستاره‌های دست‌ساز خودش را داده به برف و برف به او آدم برفی. قبل‌اش، برق رفته. انگار بده و بستانی هم بین نور و تاریکی بوده. پس به همین راحتی پا به دنیای خیال و واقعیت دختر نگذاشته. آدم برفی توی اتاق هم به دنیا آمده. چند تا آدم برفی سراغ دارید که این طرف پنجره باشند نه آن طرف میان برف‌ها؟ پس دیدید چطور اتفاق داستانی خلق شده؟ تازه مانده! آدم برفی با دهان قرمزش که از مربای آلبالو درست شده به حرف آمده و از سرماخوردگی ماه و آش برنج گفته! می‌بینید چقدر ترتیب اتفاق هازیبا و روان است؟ سوار شدن واقعیت بر دوش خیال یادتان است؟ آدم برفی از سرماخوردگی ماه می‌گوید (خیال) و آش برنج (واقعیت) می‌خواهد. در خط به خط کتاب می‌توانیم این ترکیب را ببینیم و پیدا کنیم.

«شیشه جوهر سبز خواهرم را دور از چشم او آوردم به آسمان پاشیدم. چند لکه از برف سبز شد کمی هم به تن آدم برفی پاشید. آدم برفی گفت: «چرا آن را به من ندادی تا آن را برای ابرها ببرم؟» - تو که بال نداری تا بتوانی به آسمان پرواز کنی؟- بال! مگر برای پرواز بال لازم است؟ ...» و فکر می‌کنیم چرا آدم برفی تعجب می‌کند و برای پرواز بال نمی‌خواهد؟ یک شگرد دیگر برایتان بگویم، منطق داستانی! یعنی چی منطق داستان؟ وقتی نویسنده‌ای جهان داستان‌اش را خلق می‌کند، قوانین آن را هم خلق کرده. باید مراقب باشد که چه‌طور جهان‌اش را ساخته تا قانون‌شکنی نکند! قانون‌شکنی در داستان بی‌نظمی درست می‌کند و این بی‌نظمی داستان را بدریخت می‌کند از قواره می‌اندازد! شاید باورتان نشود اما داستان زشت می‌شود.

مثلاً اگر از سیب ما یک کرم بنفش بیرون بیاید، یا از دهانمان سیبک یا لشکر آدم فضایی، یا فقط سیب توی گلوی مان گیر کند، در هرکدام ما داریم یک چیزی می‌سازیم، همان جهان داستان‌مان! ترتیب اتفاقات بعدش تا انتهای داستان به همین اولی ربط دارد مانند بازی دومینو! می‌توانیم قاعده بازی را به‌هم بزنیم و به قولی روی دست خودمان بلند شویم اما حواس‌مان باشد همین به‌هم زدن هم قانون می‌خواهد!

برگردیم به «آدم برفی و گل سرخ» و ببینیم چه اتفاقی افتاده در این اتفاق داستانی و منطق داستان‌اش چیست؟ زمینه داستان واقعیت است و عناصر و شخصیت‌ها و... خیال‌اش. البته همه چیز به خوبی درهم شده، حتی در زمینه. در همین ترکیب، منطق دارد. یعنی چی؟ آدم گوشتی، یعنی همان دختر، خانه‌اش زمین است و خانه آدم برفی کجاست؟ معلوم است آسمان! آدم گوشتی را از هرجا رهای‌اش کنی برمی‌گردد زمین و آدم برفی چی؟ پس می‌تواند پرواز کند. متوجه منطق‌اش شدید؟ آدم گوشتی و زمین، آدم برفی و آسمان. معادله ساده‌ای است اما در ترکیب داستان کم‌نظیر. داستان همزمان هم پیچیده و عمیق است، هم ساده و روان.

کتاب «آدم برفی و گل سرخ» پر از این منطق‌های زیبا و قابل فهم برای کودک است و اتفاق‌هایی که پیش از این در هیچ داستان دیگری به این شکل تجربه‌اش نکردید. چرا می‌گویم تجربه نکردید؟ چون شاید شما آدم برفی یا آدم برفی‌ای که حرف زده دیده و یا درباره‌اش خوانده باشید اما در ترکیب این کتاب نه! و این تجربه جدید را هر کتابی ندارد. بعضی کتاب‌ها تکرار هم هستند. چون بلد نیستند چطور اتفاق بسازند، واقعیت و خیال را درهم کنند و هرچه شگرد تا این‌جا گفتیم به کارش ببرند.

راستی به یاد داشته باشید! آدم برفی کتاب عقل ندارد و در جست‌وجوی عقل و سیب سرخ و گل سرخ ماجراها می‌بیند و اتفاق‌های خیلی جالبی برای‌اش می‌افتد. و نکته دیگر. می‌دانید تمامی شگردهایی که در این سه بخش گفتم تنها از دو صفحه ابتدای کتاب بود؟ تعجب کردید؟ فکرش را بکنید اگر تمامی کتاب را برایتان باز می‌کرد، چه چیزها که نمی‌دیدید! اما نمی‌گویم و دعوت‌تان می‌کنم این کتاب جادویی را بخوانید و خودتان هم دنبال شگردهایش بگردید. به تصویرهای‌اش هم دقت کنید، هر کدام‌شان زاویه‌ای هستند برای دیدن و شگردی دیگر!

بخش نخست

بخش دوم

Submitted by editor on