شگردهایی برای نوشتن یک کتاب خوب، بررسی کتاب فراتر از یک رویا، بخش دوم

بخش دوم: روایت روایت روایت!

پدربزرگ‌ام، روی تخت سفید بود. با ملافه  نازکی روی‌اش که طرح‌های کم رنگ آبی داشت. صورت‌اش خاکستری شده بود. دست‌اش سرد بود و دهان‌اش باز. زندگی انگار از درون دهان‌اش پرکشیده بود بیرون. دورتادورش همه چیز سفید و بی‌رنگ بودند. تنها رنگ‌های آن اتاق، لباس آبی و سرمه‌ای پرستاران بود. هوا سرد نبود اما من سردی مرگ را حس کردم. بار اول جرأت نکردم به دست‌اش دست بگذارم. حس کردن مرگ آن‌قدر برای‌ام غریب بود که شجاعت مواجهه نداشتم.

بررسی کتاب فراتر از یک رویا

لینک خرید کتاب فراتر از یک رویا

اگر بخواهم آن لحظه را روایت کنم، رنگ‌ها کمک‌ام خواهند کرد. از آبی‌ها و سفیدها تا سردی‌شان. تا چهره  خاکستری خودش. اگر بخواهم باقی روز را روایت کنم، خواهم گفت از درون‌ام چیزی خالی شده بود. یادم است لیوان‌ام بی‌دلیل از دستم افتاد و شکست. من حس‌های خودم را از دست داده بودم اما چیز دیگری جای‌اش را داشت پر می‌کرد درون من و حس جدیدی داشت خودش را می‌آمیخت با حس‌های دیگرم و لازم بود من ساعت‌ها و روزها، حس‌هایم را متوقف کنم، حس کردن‌هایم را و بیندیشم و صبر کنم تا حس جدید خوب جاگیر شود در من. صدای پدربزرگ‌ام را در همه  این روزها نشنیده‌ام اما مطمئن هستم اگر به طبیعت بروم و صدای‌اش کنم به من پاسخ خواهد داد. اگر باقی قصه  «فراتر از یک رویا» را بگویم امکانات مشترک را می‌بینید بین دو روایت کتاب از مرگ و روایت من از مرگ پدربزرگ‌ام. چرا در هر دو روایت، طبیعت واسطه  دیدار با مردگان می‌شود؟ چون درک ما از مرگ شبیه به‌هم است، زندگی رفته، به طبیعت بازگشته و مرگی در میان نیست.

«عکس او روی دیوار، بالای آن میز آویخته شده است. درست کنار عکس من. اما مانند عکس من رنگی نیست. عکس او خاکستری با سایه‌های زرد رنگ است.» خاکستری با سایه‌های زرد! لازم است بگویم جز حس قدیمی بودن عکس، این رنگ‌ها چه حسی به شما می‌دهد؟ عکس بالای همان میز است که پسر پشت‌اش نشسته بود. لازم است بگویم چرا صدای خواهرش را آن‌جا شنیده؟

باقی جمله‌ها را خودتان بخوانید و مزه مزه کنید تا برسید به این جمله‌ها: «خواهرم داد زد: من امشب تو را بیرون می‌برم.» لازم است بگویم چرا شب؟ بگویم چرا داد زدن. جملات قبل: «او از من پرسید: برویم؟ چی؟ دست‌ام را روی گوش‌های‌ام فشار دادم. به دشواری می‌توانستم صدای‌اش را بشنوم.» و جملات بعدتر: «شیرینی پخت مامان یادت نرود!» لازم است بگویم چرا صدای خواهرش را هنگام خوردن شیرینی حس کرده؟ پرندگان سفید در حال پرواز در تصویر را باید توضیح بدهم یا دیدن پروازشان و رنگ‌شان شما را شریک روایت مرگ می‌کند؟

«مامان گفت: همه چیز آرام می‌شود. مردن مانند خواب است، مانند یک رویا اما فراتر از آن.» پسر از مادرش درباره  مرگ پرسیده. پاسخ مادر شما را یاد روایت من از مرگ نینداخت؟ همان حس آرامشی که من هم چشیدم؟

خواهر با لباس سفید کنار تخت ایستاده و ملافه را از روی او می‌کشد. آرام این جمله‌های کتاب را بخوانید و رنگ را مزه کنید: «من او را هرگز در زندگی واقعی ندیده بودم. پیش از آن‌که من به دنیا بیایم، عکس او خاکستری بود.» نگفته پیش از این‌که من به دنیا بیایم او مرده بود. می‌بینید چقدر این جمله پرمعناست و چه امکانی آفریده برای درک مرگ با رنگ عکس خواهرش؟ : «خواهرم گفت: بلند شو! صدای‌اش آن‌قدر بلند بود که همه می‌شنیدند.» چرا همه صدای‌اش را می‌شنیدند؟ چون صدای مرگ است و همه  ما صدای‌اش را می‌شنویم. ابتدا وزوزاش می‌آید، بعد حتی درگوش‌هایتان را هم بگیرید، باز صدای‌اش را می‌شنوید. اگر برای کودکان این بخش‌های کتاب را می‌خوانید آرامِ آرام بخوانید و اجازه دهید جمله‌ها و جزئیات تصویر را ببینند و حس کنند.

در خواندن این کتاب هرگز عجله نکنید. در مواجهه با مرگ باید آرام و صبور باشید: «اگر مرده‌ای، خوب نیاز به تمرین نیست!» پسر به خواهرش می‌گوید. خواهری که زمان زنده بودن دوچرخه سواری نمی‌دانسته. پس مرگ امکانات خوبی دارد! تصویر را از یاد نبرید. موجی از سفیدی که در از روی چرخ‌های دوچرخ‌ها گذشته و رنگ آسمان و منظره  زمینه: «خواهرم پاهای‌اش را گذاشت بالا، روی دسته  دوچرخه. خطرناک نیست؟ گفت: هیچ‌چیز دیگر به من آسیب نمی‌رساند» باز هم امکانات مرگ را دیدید؟ می‌دانید شریک شدن‌شان چقدر از ترس‌های کودک کم می‌کند هنگاهی که از مرگ برایشان می‌گویید و چه امکان تازه‌ای برای درک مرگ به آن‌ها می‌دهید. تصویر را ببینید. دختر سایه دارد، مانند پسر!

از جنگل سبزی می‌گذرند از تپه ماهورها، از رودخانه : «او همه کارها را خیلی راحت انجام می‌داد. گویی در هوا شناور است و من هم کم کم شناور شدم.» تصویر و پرنده‌های سیاهی که آن‌ها را به پرواز درمی‌آورند ببینید. چرا سیاه؟ چون در واقعیت هستند. می‌گوید پرنده‌هایی که روی شاخه‌ها خوابیده بودند همراه‌شان به هوا پریدند. می‌خواهد سفرش را واقعی نشان دهد. آن‌ها با پرواز با دوچرخه بر درخت‌ها، پرنده‌ها را پرانده‌اند. دیگر این‌که، شب است و سیاهی شب و پرنده‌ها آن‌ها را به سمت ماه می‌برند و... فکر کنید! و چی؟ پرنده‌ها وقتی به داخل کتاب می‌آیند سفیدند وقتی با مرگ همراه می‌شوند سیاه. سیاهی به معنای تاریکی نیست، تغییر معناست از زندگی به مرگ و رفتن به شب مرگ که آن‌طرف‌اش سفید است. پلی است برای این عبور این پرنده‌های سیاه. رنگ‌ها باید تغییر کند تا شما حس‌های گوناگون را درک کنید. ذهن‌تان را نبندید و دنبال یک پاسخ نباشید.

خواهرش او را به گورستان می‌برد، جایی‌که پیکرش آرمیده: «آه، چه‌قدر عجیب. من روی گور خودم زانو زده‌ام. پرسیدم: آن زیر چیه؟ گفت: یک تابوت آن‌جاست. آن‌جا اسکلت‌ام را نگه می‌دارم...» می‌بینید چقدر صریح روایت می‌کند و از گفتن هیچ‌چیز نمی‌هراسد؟ فقط شما باید دقت کنید و بامزگی این جمله‌ها را به کودکان بچشانید تا از شنیدن و حس کردن اسکلت زیر خاک نهراسند: «پرسیدم: حالا که مرده‌ای به اسکلت هم نیاز داری؟ نگاهی به من انداخت. مانند آن نگاه‌هایی که خواهرهای بزرگ‌تر به برادرهای کوچ احمق‌شان می‌کنند.» از کودکان بپرسید چرا سوال‌اش احمقانه بوده؟ پاسخ‌اش را خیلی خوب می‌دانند، حس کرده‌اند تا این‌جای کتاب.

و خواهر اتاق‌اش در بیمارستان را هم نشان می‌دهد و او را به پارکی می‌برد که زمانی در آن بازی می‌کرده. یک دریاچه  بزرگ و این پارک. خواهر سوار قایق می‌شود و... آرامِ آرام بخوانید این جمله‌ها را و زیبایی‌اش را درک کنید: «ناگهان احساس کردم اندوه همه  وجودم را گرفته است. نه از آن غصه‌های معمولی. اندوهی که سال‌هاست با من است. اندوهی کهنه و قدیمی که هم‌چون کاغذ دیواری تمام دیوارهای خانه  ما پوشانده است. گاه این اندوه را در سوپ مامان می‌چشم و گاه در کارهایی که بابا دور و بر خانه انجام می‌دهد، می‌بینم و زمانی هم آن را در کلاه پشمی که برای روزهای سرد سرم می‌گذارم احساس می‌کنم.» اول بگویم که می‌بینید زاویه دید برای کودک نیست، یعنی راوی داستان بزرگ شده چون تشبیه‌ها هیچ یک ملموس نیست اما چرا این تشبیه‌ها را به‌کار برده؟ چرا از چنین امکانی برای روایت استفاده کرده؟ در بخش اول هم این را پرسیدم. چون در بزرگسالی درک او از مرگ رشد کرده و کتاب را با این درک رشد یافته نوشته تا کودک را با درک درستی از مرگ آشنا کند.

داستان اندوه را نادیده نمی‌گیرد. اندوهی که بعد از مرگ کسی تمام دیوارهای خانه را می‌پوشاند حتی مزه  سوپ را تغییر می‌دهد. مواجهه با مرگ باید با تمامی اندوه و لذت‌اش باشد. می‌گویم لذت، چون بخشی از این لذت را در این کتاب دیدید. لذت به معنای شادی نیست، رسیدن به درک تازه است! اما چرا وقتی به دریاچه رسیده اندوهگین شده؟ ابتدا قبرستان را نشان‌اش داده خواهرش، بعد بیمارستان و حالا دریاچه. چرا؟ فکر کنید! دختر در دریاچه افتاده بوده و بعد رفته بیمارستان و بعد هم که...: «خواهرم داد زد: داری می‌آیی؟ و آن‌چنان پارو را چرخاند که نزدیک بود قایق برگردد.» دیدید چه بلایی سر دختر آمده؟ : «شیرینی خانگی را از جیب‌ام درآوردم. او گفت: «این همان چیزی است که همیشه دل‌ام می‌خواست بچشم.»

دیدید چرا نخستین‌بار صدای خواهر را هنگام خوردن شیرینی شنیده؟ دیدید چقدر طول کشید به این‌جا برسیم؟ به خانه برمی‌گردند و : «باد را از لابه‌لای موهای‌مان بیرون زدیم و شب را از لباس‌های‌مان تکاندیم.» پرنده‌های سیاه را یادتان می‌آید؟ حالا بگویید چرا شب را تکانده‌اند از لباس‌هایشان؟ کنار هم می‌خوابند و وقتی پسر بیدار می‌شود، خواهر رفته، چون شب رفته و صبح آمده، اما روی تشک جای خواهر مانده. گربه  سیاه که به تصویر برگشته را یادتان نرود و جایی که روی تشک مانده، جایی که از حس کردن مرگ در کودک مانده و میز صبحانه  پایان کتاب که پر از خوراکی است و رنگی است در مقایسه با میز ابتدای کتاب که خالی بود و بی‌رنگ: «سر میز صبحانه گفتم:  من دیشب خواهرم را دیدم. بابا موسیقی گذاشته بود و خانه بوی گرم نان می‌داد. مادر گفت: راستی؟ گفتم: بله، او فراتر از یک رویا بود.» چرا مادر از سوال پسر تعجب نمی‌کند: «خواهرم گفت: بلند شو! صدای‌اش آن‌قدر بلند بود که همه می‌شنیدند.» این جمله را یادتان است؟ اما چرا موسیقی و گرمای نان؟ پرنده روی پشتی صندلی یادتان نرود و تک پرنده‌ای که از آستر بدرقه به درون کتاب می‌آید.ید

این کتاب را در طبیعت برای کودکان بخوانید و اگر خواستید شما هم روایتی از مرگ را بنویسید، حتما حس‌های‌تان را شریک نوشتن کنید و از امکانات روایت به خوبی استفاده کنید. تمامی زندگی، روایت مرگ است! این را هم یادتان نرود. نهراسید از روایت مرگ و ترس را به کودکان نچشانید. هنگامی‌که شما می‌ترسید، آن‌ها هم هنگانم خواندن کتاب از مرگ می‌ترسند و آشفته می‌شود. یادتان نرود، تمامی زندگی روایت مرگ است، نهراسید.

بررسی کتاب فراتر از یک رویا، بخش نخست

نویسنده
عادله خلیفی
Submitted by editor on