بخش نخست: کنارهم گذاری!
من مرگ را دیدم، خالی شدن کالبد پدربزرگام از زندگی. در آن لحظه هم اندوهگین بودم از رفتناش و هم با حسی مواجه شده بودم که قادر به درکاش نبودم، نمیشناختماش و برایام شگفتانگیز بود. حس میکردم پیکرش از زندگی خالی شده اما مرگ را پایان حس نمیکردم. حس میکردم نیروی زندگیاش، به طبیعت بازگشته و آن طرف هم زندگی است و به شکلی دیگر در جریان. از آن روز، معنای قبرستان برایام تغییر کرد.
مواجهه با مرگ برای هر کداممان در زندگی رخ میدهد. گریزی از آن نیست. ما مرگ دیگران را تجربه میکنیم. چه نزدیکشان باشیم هنگام رفتن و چه تنها خبرش را بشنویم. هرچقدر هم سنگین باشد، این بخشی از زندگیِ در جریان همه ماست، بخشی از مسیری که هر روز برایمان تکرار میشود. نمیتوانیم خودمان و کودکان را از آن دور نگه داریم، مقابل چشمهایشان را بگیریم، گوشهایشان را ببندیم و حواسشان را پرت کنیم. گریزی از دیدناش نیست از حسکردناش. هرچند که مرگ نه دیده میشود و نه بهراستی حس! اما باید بدانیم چگونه از مرگ برایشان بگوییم و ادبیات بهترین ابزار است. هیچچیز مانند ادبیات بهکار این حس کردن نمیآید، چون مرگ «فراتر از یک رویا» است.
لینک خرید کتاب فراتر از یک رویا
میخواهیم از پنجره کتاب «فراتر از یک رویا» به مرگ نگاه کنیم و تصور کنیم که این نخستین تجربهمان است: «نخستین بار که صدایاش را شنیدم، پشت میز نشسته بودم و شیرینی خانگی میخوردم.» کتاب با این جمله آغاز میشود. پس مرگ نخستینبار با شنیدن آغاز شده است، حس شده است و شنیدن قرار است به دیدن برسد و تمامی حواس کودک را درگیر کند. از همین ابتدا، چیزی در این دو جمله اول کتاب برایتان عجیب نبود؟ چرا نخستین بار صدای خواهر مردهاش را پشت میز و در حال خوردن شیرینی خانگی میشنود؟ و چرا اصلا نخستین بار؟ برای پاسخ به این سوال، باید داستان را تا نزدیک به انتهایاش بخوانید. مهم این است که از همین ابتدا، پرسشهای ذهنتان را جدی بگیرید. اگر چراغی در ذهنتان روشن شده و یا تعجب کردید، بدون فکر کردن بهش از آن رد نشوید.
در ادامه هم باید همین باشد. نشانهها را ببینید و حسشان کنید. «فراتر از یک رویا» از آن کتابهایی است که کلمهها، جملهها و صفحههایش را نمیشود بدون ارتباط با هم خواند، بدون اینکه همه چیز را بگذارید کنار هم. حتما میپرسید مگر داستانهای دیگر را میشود بدون این کنارهمگذاری تمامی متن، و اگر تصویر داشته باشند، بدون کنار هم گذاشتن متن و تصویر خواند؟ بله میشود. شما میتوانید صفحه به صفحه و حتی جمله به جمله را جدا درک کنید و بعد در کنار هم گذاشتنشان، درک کلی متن را بهدست آورید. اما «فراتر از یک رویا» امکان درک حتی یک جمله را بدون درک جملههای دیگر نمیدهد. همه چیز را مجبور هستید با هم بخوانید وگرنه معنای بسیاری از جملههای کتاب و حتی اتفاقات داستان را از دست میدهید.
بیایید باقی داستان را بخوانیم تا بهتر متوجه شوید: «ناگهان صدای وزوزی در گوشام پیچید. انگشتام را در گوشام کردم تا آن را بیرون بیاورم. یک نیش دیگر و دوباره صدای وزوز.» چی را از گوشاش بیرون بیاورد؟ حتما حشره، چون از یک نیش دیگر و صدای وزوز دوباره میگوید. اما متن از حشرهای نمیگوید جز نیشاش! در تصویر هم حشرهای نمیبینید. پسر به رادیاتور در سمت چپ اتاق و به آکواریم در سمت راست و حتی به پاهای برهنهاش در زیر میز نگاه میکند...» چرا به پاهای برهنهاش در زیر میز؟ شاید صدایی که میشنود عادی نیست. به ساعت دیواری کوکو در اتاقاش هم نگاه میکند: «هرجا چشم میانداختم، صدایی از آن جا بلند میشد. خانه پر از سر و صدا بود، اما هیچ صدایی مانند صدای وزو او نبود.» چرا میگوید صدای وزوز او؟ هم میشناسد، چون او خطاباش میکند هم نمیشناسد چون گیج است.
نمیگوید حشره یا مگس و پشه؟ پس چرا از نیش میگوید؟ جمله آخر را دوباره بخوانید: «هیچ صدایی مانند صدای او نبود.» تصاویر چیزی دارند که متن ندارد. یک گربه خوابیده روی صندلی و یک عروسک گربه کناره پایه میز. شاید برای همین زیر میز را نگاه کرده. شاید فکر کرده صدا از عروسکاش است؟ میبینید تصویر با سوالهای ذهن شما چه میکند؟ و چقدر روایت این حس کردن مرگ در تصویر در راستای متن است، همسو و پوشاننده است و هم متفاوت. دیگر چه میبینیم در تصویر؟ آن طرف میز هم پسر نشسته، یک کتاب بنفش آن طرف است، جایی که صندلی خالی هست و سه تا تاس بازی روی میز و شیرینی خانگی هم شبیه اردکی است در درون بشقاب قرمز. رنگها یادتان بماند. به طرح اردکی که روی پشتی صندلیای است که پسر روی آن نشسته توجه کنید. پایان داستان هم آن را خواهید دید. تصویرگر هم روایت خودش را در این کتاب دارد و روایت او هم بدون روایت تصویرهای دیگر درک نمیشود. مانند پرواز پرندگان سفید آستر پیشواز به درون کتاب که انگار باید داستان را از آنجا بخوانیم، آمدن خواهر پسر! و دوباره همان پرندگان در صفحهای که عکسهای پسر و دختر کنار هم به دیوار است و تک پرنده سفید آستر بدرقه که به سمت درون کتاب پرکشیده. پس روایت تصاویر را هم دنبال کنید که هم کامل کننده داستان است و روایتی دیگر به این روایت مرگ میدهد.
شروع کنید به جویدن! همین حالا بجوید حتی اگر چیزی در دهانتان نیست. صدایی توی گوشتان نمیشنوید؟ پس بیایید فرض کنیم جویدن شیرینی صدای وزوز توی گوشهای پسر آورده. اگر چنین خیالی کنیم، کل ماجرا تمام میشود یا نه، تازه شروعی دیگر است؟ دیدید نمیشود جمله به جمله داستان را درک کرد و حتی صفحه به صفحه؟
«تو داداش کوچولو!» دست از جویدن برداشتم.» مکث کنید! صدای وزوز تمام شده چون صدایاش کرده، ارتباط بیواسطه شده: «صدا گویی هزاران کیلومتر از من دور بود، درحالی که خیلی هم نزدیک بود!» راوی کیست در این کتاب؟ پسر؟ میداند صدا از او هزاران کیلومتر دورتر و در عین حال خیلی نزدیک است. چرا؟ بهنظرتان او خودش نخواسته صدای خواهرش را بشنود؟ یک حدس دیگر هم میتوانیم بزنیم، که پسر بزرگ شده و دارد اتفاقات آن روز را روایت میکند. چرا میتوانیم این حدس را بزنیم؟: «صدا گویی هزاران کیلومتر از من دور بود.» کودکان دوری و نزدیکی را با کیلومتر نمیسنجند. سنجش آنها از فاصله، ملموستر و عینیتر و نزدیکتر است.
نشانه دیگر برای چنین حدسی، جملههای صفحههای بعدی کتاب است: «هیچ کسی نمیتوانست مانند خواهرم مرا اینگونه آرام صدا کند. فریادش بلندتر از یک آه نیست. جیغاش آرامتر از صدای نفس یک گربه است.» اینها را از کجا میداند؟ و آیا این تشبیهها کودکانه است؟ ملموس است؟ مگر ابتدا نمیگوید نخستین بار؟ اصلا دانستن این موضوع که زمان روایت چه زمانی است چه فایده و کاربردی برای ما دارد؟ کم کم که پیش برویم دراینباره برایتان خواهم گفت.
گربه خوابیده در تصویر صفحه اول را ببینید و گربه بیدار در تصویر صفحه دوم که انگار وحشت زده است. شاید او هم صدا شنیده و شاید... شاید دوم را در پایان کتاب میبینید. با تصاویر تا پایان کتاب همراه شوید، همانطور که با داستان همراه هستید.
یک پرسش: امکانات داستان برای روایت چه بوده؟ ما با هم چندین بخش از چندین کتاب را مرور کردهایم و درباره همه چیز گفتهایم. حالا شما بشمارید! چه داشتیم تا اینجا؟ شخصیت، زمان، مکان، فضا... فضا داریم؟ به تصاویر نگاه کنید. چرا زمینه سفید است و چرا اینقدر وسایل پیرامون پسر کم و دور و برش خالی است؟ این آرامش برای چیست و چه امکانی را خلق میکند؟ چه فضایی در داستان میسازد؟ سکوت! چرا پسر صدای جویدن خودش، وزوز گوشهایش و همه صداهای پیراموناش را میشنود؟ چرا داستان با سکوت آغاز میکند؟
مهمترین عنصر در روایت این داستان چیست با چنین موضوعی چیست؟ چرا حسهای غریب میبینیم و چرا روایت شلوغ نیست؟ تا اینجا داستان را نگه دارید و به روایتهای خودتان از مرگهایی که تجربه کردهاید، فکر کنید! شما چه امکاناتی را برای این روایتها بهکار میبردید، حتی برای بازگویی و تعریفاش برای دیگران؟ میخواهم در بخش دوم از روایت خودم درباره مرگ پدربزرگام بگویم و شما را شریک هر دو روایت کنم و امکانات مشترک و متفاوت این و آن را نشانتان دهم.