خلاصه داستان: مترسکی در روستا شاهد بمباران و جنگ است، جنگ هشت ساله میان ایران و عراق. داستان با فرار کلاغها از آسمان و آمدن پرندههای آهنی شروع میشود. پرندهها چیزهایی شبیه هویج از روی مزرعه میاندازند که یکیشان کنار تنها پای مترسک میترکد و تنها پای او را زخمی میکند و مترسک خم میشود و کلاه حصیریاش از سرش میافتد. صالی در یک روز تابستان کلاه را به مترسک داده بوده. مترسک روزها انتظار صالی و خالو محمد، پدر صالی، را میکشد اما خبری از هیچ کدامشان نمیشود.
نویسنده: مصطفی خرامان
تصویرگر: میترا عبداللهی
ناشر: افق
لینک خرید کتاب کلاه حصیری
مترسک شاهد فرار آدمها از نخلستان و آمدن آدمهایی است که به زبانی حرف میزنند که مترسک متوجه نمیشود. تصویر نشان میدهد که آنها عراقی هستند. روزی یازده نخل بر زمین میافتند و فقط یک نخل سرجایش میماند. اما هیچکس سراغ همان یک نخل هم نمیآمد. نخل هفت بار خرما میدهد و خرماهایش میریزد. سال هفتم، مترسک مردی را میبیند که از نخل بالا میرود. او خالو محمد است که یک دست هم ندارد. خالومحمد که خیلی هم پیر شده، سراغ مترسک میرود و به او میگوید که فردا برای درست کردنش میآید. کلاغها و گنجشکها برمیگردند اما مترسک هنور کلاه ندارد و صالی هم نمیآید تا برایش کلاه بیاورد.
داستان با تصویر فرار کلاغها از آسمان شروع میشود. هواپیماها، که داستان از آنها با عنوان پرندههای آهنی نام میبرد، جای کلاغها را در آسمان میگیرند. در تصویر هم پرندههای آهنی هم در شکل و هم در رنگ شبیه کلاغها هستند. حتی کابین خلبان، شبیه چشم در این هواپیماها تصویرگری شده است. این نوع تصویرگری کارکردی دوگانه به تصویر داده است. هم ترس از هواپیماها را با شبیه بودنشان کمرنگ کرده و از سویی دیگر کلیشه شومی کلاغ را یادآوری کرده است. متن هم چنین کارکردی دوگانه دارد و همسویی این استعاره متنی با استعاره تصویری، مفهوم این استعاره را روشنتر کرده است.
۱
پرندههای آهنی سوت میکشند و چیزهایی شبیه هویجهای بزرگ را روی مزرعه میاندازند. متن به عمد از بمب نامی نمیبرد. این عدم آگاهی عمدی متن باعث میشود خواننده قدم به قدم با داستان همراه شود. کلاه حصیری توانسته، صدا و زاویه دید را برای مخاطب کودک کند و این فاصله را از میان ببرد. کتاب، داستانی دربارهٔ جنگ را روایت میکند اما با استعارههای به کار برده در متن، کارکردی دوگانه به آن داده است. برای خوانندهای که داستان جنگ را میداند، متن معنایی دیگر هم دارد و برای خوانندهای که داستان این جنگ را نمیداند، داستانی فانتزی را از غم یک مترسک از نبود دوستش روایت میکند. تشبیه بمب به هویج، با توجه به اینکه محل داستان هم مزرعهای است، از خشونت جنگ کاسته است و نگاهی کودکانه به آن داده است.
انفجار بمب، تنها پای مترسک را، پای چوبیاش، زخمی میکند. مترسک کج میشود و کلاه حصیریاش از سرش میافتد. از اینجا متن، قصهای این کلاه حصیری را، که عنوان کتاب هم از آن گرفته شده، بازگو میکند. با روایت این داستان، کتاب از دوستیای حرف میزند که جنگ آن را از مترسک گرفته. در فضای نمادین و استعاری کتاب، از مردمانی میگوید که جنگ از هم دورشان کرده و زندگیشان را به غارت برده. اما همه را در پوشش یک لعاب استعاری و فانتزی برای مخاطب کودک بیان میکند و با روایت داستان مترسک و همراه کردن خواننده با او، از خشونت و رنج جنگ برای مخاطب کودک میکاهد. صالی کلاه حصیری را در یک روز گرم تابستان به او میدهد. کلاهی که تحمل گرما را آسان میکند و از نظر کلاغ او را زیبا کرده. حالا پرندههای آهنی که شبیه کلاغ هستند، همین زیبایی را از او میگیرند. کلاهی که نشانه دوستی است و نمادی برای محافظت مترسک از آسیب.
مترسک روزها منتظر میماند که صالی یا پدرش بیایند و کمک کنند که راست بایستد و کلاه حصیری را سرش بگذارند. کلاهی که نماد بازگشت دوستی و آرامش در کتاب است. این انتظار او را شاهد ماجراهایی میکند که در مزرعه اتفاق میافتد. آدمهایی را توی نخلستان میبیند که میدوند و پنهان میشوند. شاهد فرار مردم از جنگ است بدون اینکه متن کلمهای از جنگ بگوید. کسانی که به مزرعه میآیند و به زبانی حرف میزنند که مترسک نمیفهمد و به گواهی تصویر، آنها سربازان عراقی هستند. تصاویر داستان را در لایهٔ دیگرش گسترش دادهاند.
روزها میگذرد تا اینکه یک روز مترسک نخلی را میبیند که از کمر میشکند. متن از دید مترسک میگوید: «انگار پای نخل هم مانند پای او زخمی شده بود.» متن چیزی درباره بمبها نمیگوید حتی به شکل استعاریاش که آنها را شبیه هویج میداند. اما همین تشابه شکستن نخلها و پای مترسک، گواه وجود بمبارانها و جنگ در مزرعه است که متن از آن چیزی نمیگوید و تصویر نشانش میدهد.
۲
آن روز یازده نخل روی زمین افتادند و فقط یکی زنده ماند. دوازه نخل که نماد دوازده ماه سال است و هم یادآور طی شدن ماهها و هم ماندن امید در مزرعه است با نگه داشتن یکی از دوازده نخل برسرجایش. هیچکس نمیآید تا خرماهای نخل را بچیند. گذر زمان را کتاب با هفت بار خرما دادن نخل نشان میدهد. با حساب یک سال قبلش، هشت سال جنگ سپری شده است. در سال هفتم، مترسک پیرمردی را میبیند که از نخل بالا میرود و خرما میچیند. شادی به مزرعه بازگشته است. چون مترسک خوشحال است. پیرمرد، پدر صالی است که پیش مترسک میآید و به مترسک میگوید که فردا برای درست کردنش میآید. یک آستین خالو محمد خالی است. متن نمیگوید چرا و به خواننده وامیگذارد. این عدم آگاهی عمدی متن، همان چیزی است که خواننده را در فهم داستان همراه میکند.
اما با همهٔ بازگشت شادی به مزرعه، کتاب نگاهی واقع بینانه به جنگ دارد و آسیبها را نشان میدهد به ویژه که صالی دیگر به مزرعه برنمیگردد و کلاه را که نشانهٔ دوستی و محافظت مترسک است، برایش نمیآورد: «اما مترسک هنوز غمگین بود. مترسک کلاه نداشت. صالی نمیآمد که برایش کلاه بیاورد.»
شخصیت مترسک برای اینکه شاهد ماجراهای داستان باشد، نکتهٔ هوشمندانه و انتخاب درستی است که کتاب از آن به خوبی استفاده کرده. آسیب وارده به مترسک، درد و خشونت کمرنگتری دارد و مترسک میتواند شاهد ماجراهای مزرعه باشد چون انسان نیست که فرار کند حتی موجود زنده نیست، همانند کلاغها که بتواند برود، و پایی هم بر فرار ندارد. این ناچاری برای ماندن، او را به راوی خوبی برای اتفاقات بدل کرده است. راویای که مخاطب کودک میتواند با آن ارتباط خوبی بگیرد. چون نمادی برای انسان است و دید بزرگسالانه هم ندارد. کتاب کلاه حصیری با نگاهی استعاری و هوشمندانه آسیبهای جنگ را نشان میدهد اما «امید» را در مزرعه با باقی گذاشتن نخلی که هر سال خرما میدهد، نگه میدارد اما با نگاهی واقع بینانه آسیبهای جنگ را هم نادیده نمیگیرد؛ با نبود یک دست خالو محمد، برنگشتن صالی و از بین رفتن کلاه حصیری مترسک.