چیزهایی از همه جا، همه وقت!
فراموشی سراغ همهٔ ما میآید. گاهی به یاد میآوریم و گاهی، چیزی که از یاد بردهایم دیگر به ما باز نمیگردد. یک نوع فراموشی دیگر هم هست، ما از یاد میبریم چه چیزی را فراموش کردهایم، حتی نمیدانیم دنبال چه هستیم! تنها میدانیم چیزی را از یاد بردهایم. نانسی در کتاب «نانسی میداند» دچار همین نوع از فراموشی شده است.
در طول روز، هفته، ماه و سالها چیزهای زیادی را میبینیم. از پیش چشممان میگذرند، نگاهی گذارا یا عمیق به آنها میکنیم و یا به تماشای آنها مینشینیم. چیزهایی را میخواهیم به خاطر سپاریم و چیزهایی را نه. مهم این است حتی اگر نخواهیم، تصویرهایی که میبینیم در حافظهمان میماند. خیال ما تابعی از حافظهٔ ماست. بدون حافظه، ما نمیتوانیم چیزی را به ذهن بیاوریم و تخیل، دوباره و دوباره به یاد آوردن است.
ما چگونه به یاد میآوریم؟ با فکر کردن؟ چگونه فکر میکنیم؟ از کجا آغاز میکنیم به فکر کردن؟ شاید بپرسید مگر فکر کردن هم راه و روش میخواهد؟ از خودمان بپرسیم چه چیزهایی سبب میشوند ما به یاد بیاوریم؟ برایمان اتفاق نیفتاده یک حرف، یک اتفاق، یک بو و حتی یک موسیقی ما را به یاد چیزی بیندازد و این به یادآوردن، زنجیرهای شود برای به یادآوردن چیزهای دیگر؟ ما را تا کجا خواهد برد؟ تا گذشتههای دور؟ شاید سبب شود حتی به آینده فکر کنیم. با این کتاب همراه شویم تا ببینیم نانسی چهطور فکر میکند و به یاد میآورد.
«نانسی میداند که چیزی را فراموش کرده، یک چیز خیلی مهم...» و دنبالهٔ خرطوم نانسی که این دو جمله بالایاش نوشته شده، زمینهٔ سفید و خالی تصویر است. نانسی در تصویر، یک فیل بیرنگ است! در زمینهٔ بیرنگِ سرِ نانسی، ما فکرهایاش را میبینیم. نانسی فیلی با خطهای سیاه و درونی بیرنگ است که تنها چیزهای رنگی این تصویرها، فکرهای او هستند.
فکر میکنید در این دو صفحهٔ اول، چه چیزهایی در سر نانسی است و چرا؟ تکههایی از چیزهایی که هیچ شکل مشخصی ندارند. کاغدهای سوراخ، حلقههای پلاستیکی و فلزی، تکه چوبها و پلاستیکها و همهٔ این خرده ریزها هیچ معنایی ندارند. یک بار دیگر متن این دو صفحه را بخوانیم: «نانسی میداند که چیزی را فراموش کرده، یک چیز خیلی مهم...» فکرهای نانسی هنوز هیچ شکل و معنایی ندارند. نانسی دچار فراموشی شده. او از یاد نبرده چه چیزی را کجا گذاشته، او میداند چیزی را از یاد برده اما نمیداند چه چیزی را!
بهنظرتان نانسی برای به یاد آوردن چه میکند؟: «او وقتی میخواهد چیزی را به یاد بیاورد،...» و در تصویر، ما نانسی را میبینیم که تمام بدناش، جز تکهای از دو پا و خرطوماش، پر از چیزهای رنگی است. نانسی دارد چهکار میکند؟: «فکر میکند و فکر میکند... نانسی به همه چیز فکر میکند.» و در تصویر روبهرویاش، دیگر در بدن نانسی جای خالی نمانده است و پاها و خرطوماش پر شده از تصویرها! در دو تصویر، نانسی سرش را به چپ و راست چرخانده. وقتی چیزی را از یاد میبریم چه میکنیم؟ راه میرویم؟ مینشینیم؟ سرمان را میگردانیم و اطرافمان را میبینیم؟ در همهٔ این حالتها ما داریم تصویرها را در ذهنمان مرور میکنیم. فکرهای نانسی در این تصویر چه شکلی هستند؟
هنوز همه چیز در ذهن نانسی بیشکل است. خرده ریزها، بزرگتر و بیشتر شدهاند و بینشان چیزهایی را پیدا میکنید که بفهمید تکهای از چه چیز هستند اما هنوز شکل کاملی در سر نانسی نیست!
و اتفاق بعدی!: «و چیزهایی را که میشناسد، یه یاد میآورد... مثلاً چیزهایی که چرخ دارند.» در چهار تصویر قبلی، نانسی فقط فکر کرد. ابتدا به چیزی که از یاد برده، بعد سعی کرد یه باد بیاورد، و به همه چیز فکر کرد. این مرحلهٔ بعدی است. نانسی به چیزهای توی ذهناش نظم داده است. اول به چیزهایی فکر میکند که چرخ دارند و ما انواع دوچرخه و چرخ دستی را در فکرهای نانسی میبینیم. این به یاد آوردن منظم، ادامه پیدا میکند: «یا لباسهایی که جورواجورند.» و ما کفش و لباس زنانه در فکرهای نانسی میبینیم. یک پرسش، نانسی مگر یک فیل نیست، این فکرها چیست توی ذهن نانسی؟ یادتان میآید از حافظهای گفتم که چیزهایی را که دیده ثبت میکند، حتی اگر نخواهد؟
«جاهایی که میشود استراحت کرد و جاهایی که میشود رفت و بازی کرد.» و انواع تخت و مبل و صندلی و همراهشان کتاب! و تاب و سرسره و وسیلههای بازی را میبینیم.
و اینبار به یاد آوردن نانسی متفاوت میشود: «و چیزهایی یادش میآید... چیزهایی که از آنها سردرنمیآورد...» اما اینها هم نظمی دارند: «چیزهایی همه رنگِ هم.» همه چیزهایی که در ذهن نانسی است، سبز هستند. ما انواع چراغ، آینه و تکههایی از زیورآلات را میبینیم: «و چیزهایی همه شکلِ هم.» و ما در ذهن نانسی بالنهایی شبیه به هم میبینیم.
برگردیم و دوباره فکرها و فکرکردن نانسی را مرور کنیم. او نمیداند چه چیزی را فراموش کرده، او کم کم فکر میکند و بیشتر فکر میکند تا اینکه به همه چیز فکر میکند. فکرهای او هیچ شکلی ندارند و بیشتر و بیشتر میشوند. سپس نظم پیدا میکنند. او به چیزهای چرخدار فکر میکند و لباسها و مکانها، جاهایی که میشود استراحت و یا بازی کرد. نانسی سپس با رنگها، فکرهایاش را دستهبندی میکند. او چیزهای همرنگ و همشکل را یه یاد میآورد که سردرنمیآورد چه هستند و این فکرهای منظم ادامه پیدا میکند با: «چیزهایی که رویشان به این طرف است... چیزهایی که رویشان به آن طرف است.» این دو تصویر مهم هستند. تمامی چیزهایی که در تصویر است، در تصویر روبهرویاش در جهتی دیگر است و تنها رنگها متفاوت شدهاند. نانسی چیزهایی توی ذهناش دارد که هیچ کارایی برای یک فیل ندارند. میبینید ذهنهای شلوغ چگونه از یاد میبرند؟: «چیزهایی که پشتشان به اوست،... چیزیهایی که رویشان به اوست.» و پشت نانسی به ماست و روی او به ما!: «چیزهایی که در یک ردیف، منظم چیده شدهاند و چیزهایی که درهم و برهم هستند.» این همه خرده ریزها و چیزهایی که حتی به هم ربط هم ندارند توی ذهن نانسی چه میکنند؟ به ذهن خودمان فکر کردهایم؟ چهقدر از این چیزها را ما در ذهنمان انباشتهایم که حتی نمیتوانیم به آنها نظم بدهیم و گاهی که میخواهیم به چیزی فکر کنیم، اینقدر ذهن ما آشفته میشود که فکر کردن برایمان مشکل است؟ ما باید چه کنیم؟ با نانسی همراه شویم تا ببینیم چه میکند برای به یادآوردن!
«نانسی فکر میکند و فکر میکند و چیزهایی را از گذشتههای دور به یاد میآورد.» و «بعد چیزهایی مربوط به همین دیروز.» نانسی به گذشتههای دور رفته و ما بین وسیلههایی که نانسی در فکرش دارد، چیزهای قدیمی و جدیدتر را میتوانیم از شکل و مدلشان تشخیص دهیم.
این کتاب در هر صفحهاش بازی زیبایی برای کودکان دارد. بازیای که هم فکر کردن را یادشان میدهد و هم توجه به خرده ریزها تا بتوانند حدس بزنند اینها چه هستند. این کتاب، پر از پرسش است و دیدن و فکرکردن برای کودکان!
«چیزهایی را که در هوا شناورند و دستاش به آنها نمیرسد. چیزهایی که در هوا به پرواز درمیآیند و بعد روی ساحل فرود میآیند.» واژهها را به کودکان نشان دهید و برایشان بخوانید و بخواهید چیزهایی که واژهها میگویند، در تصویر پیدا کنند. خودتان هم از پیدا کردنشان به وجد میآیید. چیزهای جالبی در این تصویر پیدا میکنید!
و یک جملهٔ مهم: «گاهی وقتها، گوشهای نانسی چیزهایی را به یادش میآورند» پس گوشهای ما هم سبب میشوند یه یاد بیاوریم و جملهٔ بعدی کتاب: «و گاهی، شکم و بینیاش.» پس نانسی با چیزهایی که میخورد یا بویشان میکند یا بویشان را میشنود هم به یاد میآورد.
و حالا نوبت به یک نوع دیگر از به یادآوردن رسیده!: «و بالاخره، قلب نانسی کمکاش میکند و جاهای مختلف را به یادش میآورد، چیزهایی از همه جا و همه وقت.» نانسی از تمامی حسهای خود برای به یادآوردن استفاده میکند. ما هم چنین هستیم. تصویرها را ببینید که وقتی قلب نانسی به یاد میآورد، چه شکلی هستند و صورت نانسی و حالت چهرهاش چه زیبا شده!
اما: «اما نانسی هنوز میداند که چیزی را فراموش کرده است، یک چیز خیلی مهم...» و نانسی در این دو تصویر راه میرود و دروناش شبیه نمایشگاهی از وسیلههای جورواجور است که همه در ذهناش قاب شدهاند.
«آخرش، از این همه به یاد آوردن خسته میشود.» و نانسی به جایی تکیه داده و توی ذهناش فقط چند تایی وسیله است: «و از فکر کردن دست میکشد.» و اینبار درون نانسی بیرنگِ بیرنگ است!
و چه میشود؟: «و ناگهان یادش میآید که» نانسی چگونه به خاطر آورد؟ گاهی لازم است به ذهنمان استراحت بدهیم و به هیچ چیز فکر نکنیم. نانسی بعد از یک استراحت، بین همه چیزهایی که بهخاطر آورده ارتباطی پیدا میکند: «ای واااااای، اسکار در پارک منتظر من است.» چرخ، برگ، بادبادک و وسیلههای بازی همه نشانههایی بودند برای قرار او با اسکار!