پروازی بیپایان
تاکنون برایتان رخ داده تا نیمهشبی، بامدادی از خواب برخیزید و ندانید کجا هستید یا چه زمانی است؟ برایتان پیش آمده از خواب برخیزید و ندانید چه کسی هستید و خودتان را در کالبدی دیگر حس کنید؟ شاید یاد گریگور زامزای کافکا افتادید که وقتی از خواب برخاست خودش را در کالبد یک سوسک دید!
تاکنون برایتان رخ داده که چیزی را به یاد بیاورید و ندانید آن را به خواب دیدهاید یا در واقعیت هم اتفاق افتاده است؟ مرز میان خواب و بیداری چهگونه است؟ این خواب چیست؟ بدن ما چه زمانی به خواب میرود؟ همزمان مغزمان میخوابد؟ حسمان چه؟ ارتباط ما و درک و دریافت ما از محیط بیرون با خواب قطع میشود؟ برایتان رخ نداده است که چنان در رویا فرو بروید که متوجهی پیرامونتان نباشید؟
برایتان رخ داده که یک فیلم، یک کتاب، یا یک اتفاق چنان تأثیری برشما بگذارد که بخواهید در زمان و مکان آن کتاب و فیلم یا اتفاق باشید؟ بخواهید در کالبد کس دیگری باشید؟
همایش پرندگان با این واژهها آغاز میشود:
«بامدادان، پس از خوابی ناآرام،
عطار شاعر از خواب برخاست
و خود را در پیکر هدهد یافت.»
در بالای این واژهها در تصویر، چشمی را میبینیم که در میانهی مردمکاش، انسانی ایستاده و قرنیهی این چشم، دهها پرندهی سفید بال گشوده است.
1) عطارِ شاعر چشم گشوده و ما را به سفر میخواند تا همراهاش شویم، همسفرش شویم. ما هم یکی از مرغان قرنیهی این چشم هستیم، همسفر او در این راه.
2) در چشمِ عطارِ شاعرِ، خودمان را میبینیم که به ما مینگرد. همهی ما میتوانیم انسانِ درونِ مردمک باشیم. همهی ما میتوانیم عطار باشیم. این چشم چیست؟ چشمِ جهان به روی ما گشوده است و سفر ما به جهان معنا آغاز شده است.
دو تفسیر از این تصویر را برایتان نوشتم که در هر دو، «سفر» مشترک بود. حالا برگردیم به عقب و تصویرهای پیش از آغاز داستان را با هم ببینیم و بخوانیم.
کتاب را که باز میکنیم، تصویر خیلی کوچک تخمی را میبینیم که پرندهای آن را شکافته و تا نیمه از آن بیرون آمده. در دو تصویر بعدی، دهها پرندهی سفیدی را میبینیم که به میانهی تصویر فرو میروند و بیرون میآیند. هم آغازی است در این تصویر و هم پایان در این رفت و برگشت.
پرندهای که از تخم بیرون آمده، هئیت همان انسانی را دارد که درون مردمک چشم میبینیم. پرندگان سفید، قرنیهی چشم شدهاند. پس سه تصویر اول پیش از آغاز داستان، همه در تصویر آغازین داستان یکجا آمدهاند. این سه تصویر را با تفسیرهایی که از تصویر چشم نوشتم، مقایسه کنید. میبینید تفسیرها، معنای همهی این تصویرهای پیشین هستند.
کتاب «همایش پرندگان» آغاز و انتهایاش بههم میرسد، مانند پروازِ پرندگان سفید به میانه و رفت و برگشتشان. کتاب هم با رفتن عطار در کالبد هدهد و برگشت او از کالبد هدهد به هئیت انسانیاش تمام میشود. دایره، کلیدِ خواندن و فهمیدن این کتاب است حرکتها در این کتاب دورانی است و چرخها و چرخشها را در همه جای کتاب میبینیم.
کتاب از انسان آغاز میکند و به انسان پایان میگیرد. جهان بیرون و درون، در انسان معنا میشود.
«بامدادان، پس از خوابی ناآرام...» چرا خوابی ناآرام؟ آرامش نوعی از سکون است، نوعی از بیحرکتی. در این خوابهای ناآرام، در این آشفتگیهای درونی است که چیزی در ما متولد میشود. در وجود عطار شاعر هم، هدهد متولد میشود و سفر او به جهان معنا که همان درون خودش است. گاهی همه چیز بههم میریزد، درونمان بههم میریزد تا ما خودمان را بازیابیم.
عطار مانند همان پرندهای که در تصویر پیش از آغاز داستان از تخم درآمده، بیپوشش است. پرنده بدون پر است و جوجهای است و عطار بدون لباس. عطار در آغاز راه است مانند جوجهای که از تخم بیرون آمده.
او با کاغذی لوله شده در دست، کم کم به هئیت هدهد درمیآید و سفر آغاز میشود. صفحه به صفحه و گام به گام تغییرهای او را در ظاهرش میبینیم تا اینکه هدهد به جهان پرندگان میرسد، جهان معنا. دو صفحه پوشیده و سرشار از پرندگانی است در حال پرواز. هدهد را متفاوت از پرندگان دیگر میبینیم، حتی در تصویر بعدی، در میان همهی پرندگان کوچک و همرنگ و همشکل کتاب، هدهد شکل و رنگی متفاوت دارد.
و آغازِ بخش نخست: «پرندگانی
از سراسر جهان
گرد هم آمدند
و هدهد رو به آنها
سخن راند:»
در تصویر، هدهد در میانهی دایرهای است و آن کاغذ لوله شده از نوکاش بیرون افتاده. پرندگان دور هدهد حلقه زدهاند و رنگی ندارند. دایره و حرکتهای دورانی را یادتان میآید؟ چرخها و چرخشها را؟
و در دو تصویر بعد، کاغذ باز شده و همه رنگ گرفتهاند. این رنگ به چه معناست؟ نشانهای از آغاز یک داستان، یک نمایش و آغاز یک گفتوگو. جهان با سخن گفتن آغاز میشود با گفتوگو! همهی ما در درونمان با خود در گفتوگو هستیم. در این کتاب، گفتوگو میان هدهد و پرندگان است:
«چه ناگوار رخدادها که بر جهان ما میبارد!
هرج و مرج- نابرابری – آشوب!
در نبردی بیهوده بر سرِ زمین، آب و غذا! هوای آلوده! ماتم و غصه!
میترسم که نابود شویم! کاری باید بکنیم!
من دنیا دیدهایم! رازهای بسیاری میدانم.» این جملهها برایمان آشنا نیست؟ همهی ما گرفتار نابرابری و آشوب نیستیم؟ ترس از نابود شدن و از بین رفتن آب و غذا نداریم؟ ماتم و غصه سراغمان نیامده؟ نمیخواهیم برای نجات خود کاری کنیم؟
«به من گوش بسپارید: پادشاهی را میشناسم که برای
همهی پرسشهای ما پاسخ دارد.
باید برویم و او را بیابیم.»
تصویرها را در این کتاب به دقت ببینیم و بخوانیم. بیش از واژهها، معنا در خود دارند.
و پرندگان چه پاسخی به هدهد میدهند: «پادشاه، پادشاه - ما فراوان پادشاه داشتهایم! پادشاهی دیگر چه گرهای از کار ما میگشاید.» پرسش پرندگان زیبا و درست و عمیق است. پادشاهی دیگر به چه کار پرندگان میآید؟ کدام گره را میگشاید؟ پادشاه کیست در سفر هدهد و جستوجو و یافتن او چه راهی را و به کجا میگشاید؟
و دو تصویر بعدی، قابهایی پوشیده از چهرهی پرندگان را میبینیم که به ما مینگرند و میپرسند: «چگونه پی ببریم چنین پادشاهی هست؟»
«به این نقش بنگرید!» کدام نقش را میگوید؟ همان کاغذی که عطار به دست داشت و پس از آن به نوک هدهد بود: «نقشی مانده از پر او، سندی در نگارستان چین که تردیدی بر بودن او نمیگذارد. در نیمه شبی، پری از او بر سرزمین چین افتاده است.» این پر چیست؟ نشانهای که درون همهما وجود دارد از جهان معنا. نشانهای که همهی ما را به خودمان باز میگرداند. همین پر، سبب آشوب درون عطار و تولد هدهد شده است. این نشانهها گاهی به دل و ذهن ما هم میافتد اما از آن میگذریم، از یاد میبریم و دنبالاش نمیرویم. سفر به جهان معنا، چنانکه در این کتاب میبینیم، آسان نیست. سخت است و هر پرندهای تاب و توان این سفر را ندارد.
در دو تصویر بعدی، هدهد را بال گشوده میبینیم، سایهای سیاه که مقابل پرندگان ایستاده: «ناگهان همهمهها خوابید. این پادشاه واقعی ماست! » و این جملهی بسیار بامعنا که تمامی دلیلِ سفر است: «او نزدیکِ نزدیک به ما و ما دورِ دور از او.» زمانهایی در زندگیمان نبوده که احساس کرده باشیم که چیزی، حسی یا کسی به ما نزدیکِ نزدیک و دورِ دور از ماست؟ مانند نقش همان پر در درونمان؟ این همان حس است که سبب همراهی پرندگان و سفر میشود، این همان حسی است که خواب عطار را ناآرام کرده و سبب سفر درونی او شده است.
این گفتوگوها را به دقت بخوانیم: «هدهد: سیمرغ پشت آن پرندههای ابر زندگی میکند.
پرندگان: کدام پردهها؟ کدام ابرها؟» هدهد از کدام پرده سخن میگوید؟: «هدهد: قلب شما پشت آن پرده است.»
در تصویر، پرندگان در حلقههایی در یک دایرهی بزرگ میبینیم. جهت پرندهها به سویی است که خواننده میتواند حرکت و چرخش این حلقه را ببینید، شبیه چرخش زمین!
قلبِ شما پشت آن پرده است... گمان میکنم اکنون بدانید مقصد پرندگان کجاست!
با همهی سخنهای هدهد، پرندگان نمیخواهند آسایش خود را رها کنند. سفری دشوار در پیش دارند و برایاش آماده نیستند، ذهنهایشان مانع این حرکت است. شناخت پرندگان از جهان خودشان است، چیزی که روزانه با آن زیستهاند و با این جهان تازه که هدهد برایشان از آن میگوید و تصویرش میکند، بیگانه هستند، جهان درون و معنا را نمیشناسند: «شماری از پرندگان دودل بودند و برخی میترسیدند.»
هرکدام دلیلی برای نیامدن دارند. شادمانی اردک در آب است، شاهین شهریاری دارد، جغد دلباختهی گنج در ویرانه است، بلبل به عشق گل سرخ زنده است، طوطی در قفس است و جای امناش را دوست دارد، طاووس همتایی برای خودش نمیبیند.
هدهد برای همهشان پاسخی دارد. به اردک میگوید جایی که میروند، آب فراوانی دارد. از شاهین میخواهد فرمانبر نباشد. به جغد پیشنهاد میدهد که برای جستوجوی مکانهای تازه همراه شود و از گل میخواهد بیشتر مراقب خارها باشد. به طوطی یادآوری میکند که این فقط تن او نیست که در قفس است. در قفس از او میخواهند که چگونه بیاندیشد و از طاووس میخواهد همراه شود تا همه رنگهای زیبای او را ببینند.
آبادانی، داشتن کسی که فرمان میدهد، گنج، عشق، امنیت و غرور، همه چیزهایی هستند که در زندگی تک تک ما مانع از تجربههای تازه میشوند. آیا بهراستی همهی اینها وجود دارند یا این خیال ماست که آنها را برایمان واقعی کرده تا حس آسایش داشته باشیم؟ در قفس امنیتی وجود دارد؟ در خرابه، گنج؟ عشق اسارت است یا آزادی؟
دلیلهای همهی این پرندگان، احساسهای درونی هر یک ماست. باید پادشاههای بیرونی را رها کنیم و پادشاه درونمان را بازیابیم.
تصویرهای این صفحهها را ببینید، حالتهای هدهد هنگام پاسخ به پرندگان. این کتاب پر از نکته و ظرایف در تصویرهاست.
و سرانجام شکوه پرواز!: «در چهار گوشهی جهان، آسمان پوشیده از پرندگان شد.» و ما از چشم پرندگان زمین را میبینیم، کوههایاش، درههایاش، زمینهایاش. چرخها و نشانهها را در این تصویر با دقت ببینیم و این واژههای زیبا را لمس کنیم: «بال بگشایید، پرواز کنید، اوج بگیرید. عشق از دشواری نمیهراسد و به جان نمیاندیشد. ما در این راهایم!»
دو تصویر بعدی، یکی از باشکوهترین تصویرهای این کتاب است. پرندگان از روی زمین عبور میکنند. چونان گردبادی زمین را درمینوردند: «بیابانهای بیپایان، پوشیده از شنهای بلوریناند. رشته کوهها چونان مهرههای به بنده کشیده میمانند.» این تصویری است که پرندگان از فراز آسمان میبینند.
و در همین آغاز سفر، پرسشها به سراغ پرندگان میآید. هدهد از آنها میخواهد که آرام و آسوده باشند اما پرندگان میپرسند: «اگر او آنجا نباشد چه؟ چهقدر دیگر باید پرواز کنیم؟ در اندیشهام که این سیمرغ به چه میماند؟ آیا او به خوراک خواهد داد؟ باید بدانیم.» "باید بدانیم"... این دو واژه مهم هستند. چون همان چیزی است که سبب سکون ما میشود و ما را از سفر و جستوجو میترساند. جستوجوی ناشناختهها، چیزهایی که فراتر از ادراک ما هستند و یا تاکنون دانشی دربارهشان نداشتهایم. پرسشهای پرندگان، پرسشهایی است که هرروزه به سراغ ما میآیند و مانع از درک تجربههای تازه میشوند و زیستن را تکراری و ملالآور میکنند.
«هفت گردون، همچون هفت ذره... هفت اقیانوس همچون هفت قطرهی باران...» و سرانجام پرندگان به وادیها میرسند، هفت وادی که باید پشت سر بگذارند.
وادی کاوش چه چیزهایی دارد؟: «صلحخواهی، نیکاختری، راستی، شوریدگی، مانایی، شگفتی، آرامش...» و سرانجام: «جاودانگی.» برای گام گذاشتن در این وادی و رسیدن به اینها باید چه کرد: «دست بشویید از دلمشغولیها، قدرت و هر آنچه بدان وابستهاید.» و پاسخ زیبای هدهد به پرندهای که برای پیدا کردن راه، خاک را الک میکند و همهجا را جستوجو: «هنگامی که احساس پوچی میکنی، قلبات را بگشای و بگذارد باد در آن بوزد.»
باقی این کتاب بسیار زیبا و وادیهای پرمعنایاش را خودتان بخوانید و ببینید. شما کلید خواندن تصویرها و واژههایاش را دارید.
برای پایان، این چند جمله را از کتاب مزه مزه کنید، گفتوگوی هدهد با پرندهای کوچک: «پرندهی کوچک: هرگز خود را باور ندارم. یک روز به خود باور دارم و روز دیگر بیباورم. یک روز نومیدم و فردای آن روز در اوج. من ناتوانام، شکنندهام. من... هرگز... شایسته نبودهام.
هدهد: هرکس فراز و فرود دارد، پرندهی کوچک، پرواز کن... و قلبات را پاک نگهدار.»