سیاهچشم- دزد دریایی- در یک کشتی دزدهای دریایی زندگی میکرد. یک پرچم به نام جولی باجر از یک دکل آویزون بود و با وزش باد، به عقب و جلو تکون میخورد. سیاهچشم گفت: «آهای … های … های!» عدهٔ زیادی از دزدهای دریایی با اون توی کشتی زندگی میکردن که از اون خوششون نمیاومد. سیاهچشم آدم خوبی نبود. اون نمیگذاشت که اونها زیاد غذا بخورن و تازه وقتی هم که میخواستن غذا بخورن، تنها چیزی که براشون مونده بود، نون بیات و سیبهای کرمو بود.
سیاهچشم میوهها و سبزیجات رو میخورد؛ نمیگذاشت اونها بخوابن؛ وادارشون میکرد تا دیروقت بیدار بمونن تا عرشهٔ کشتی رو پاک کنن؛ و مجبور بودن طلاهای سیاهچشم رو براش برق بندازن. سیاهچشم طلاها و جواهراتش رو با کسی شریک نمیشد؛ همهٔ اونها رو برای خودش نگه میداشت. سیاهچشم دزد دریایی بدی بود.
یک روز که دو هفته از سفر کشتی در دریا میگذشت، یکی از دزدهای دریایی به نام اسکال، رفت روی عرشه و در برجک دیدهبانی کشتی ایستاد. اسکال دوربینش رو برداشت و دریا رو نگاه کرد: «آهای ملوانهای دریاندیده! اونجا یک جزیره میبینم!» ناخدا سیاهچشم به اسکال گفت که از برجک دیدهبانی بیاد پایین، و بعد بادبانها رو به سمت جزیره کشیدن.
اسکال به یکی از دزدهای دریایی دیگه گفت که لنگر رو بندازه. لنگر در عمق آب فرو رفت. سیاهچشم و چند نفر از دزدهای دیگه سوار یک قایق چوبی کوچک شدن و به سمت جزیره پارو زدن. سیاهچشم به اسکال گفت: «آهای … های … های! ازتون میخوام که وقتی به جزیره رسیدیم، برین چندتا نارگیل پیدا کنین. بقیهٔ ملوانها هم تو ساحل میمونن و طلاهای منو برق میاندازن و بعد اونها رو دفن میکنیم.»
اسکال از قایق در حال حرکت بیرون پرید و قایق رو به روی شنها کشید. بعد دوید میون درختها تا چندتا نارگیل پیدا کنه. دزدهای دیگه با پیراهنشون طلاها رو مالیدن و کاملاً براق کردن. سیاهچشم زیر درخت روی علفها نشست تا دیگران همهٔ کارها رو انجام بدن: «حالا طلاهام رو دفن کنین.» دزدهای دریایی یک گودال عمیق توی شنها کندن و طلاها رو توی اون گذاشتن. «حالا روش رو بپوشونین، ملوانهای بهدردنخور!» دزدها شنها رو روی طلاها ریختن و گودال رو پر کردن.
اسکال هم با چند تا نارگیل برگشت. سیاهچشم پرسید: «همهاش همینها رو گیر آوردی؟ … برگرد و چندتا دیگه هم پیدا کن. همهتون با اسکال برین و بهش کمک کنین. این نارگیلها برای من کمه!» وقتی همه توی جنگل رفتن تا به دنبال نارگیل بگردن، سیاهچشم هم دراز کشید و چرتی زد.
وقتی که بیدار شد، قایقش رو ندید. کشتی دزدهای دریایی رو هم ندید. موقعی که سیاهچشم خواب بود، اسکال و بقیهٔ دزدها با قایق به کشتی برگشته بودن و با کشتی از اونجا دور شده بودن. اونها همهٔ طلاهای سیاهچشم رو هم از توی گودال درآورده و با خودشون برده بودن! سیاهچشم داشت دیوونه میشد. توی یک جزیره مونده بود: تنها، بدون طلا. بدون کشتی، و بدون نوشیدنی.
در همین موقع یک طوطی از روی درخت پایین پرید و خوند: «آهای … های … های … دزد دریایی رو عشق است!»
اسم این طوطی، پَچِز بود. پچز و سیاهچشم تا آخر عمرشون در همون جزیره پیش هم موندن. سیاهچشم چارهای نداشت جز این که هر روز نارگیل بخوره و به صدای پچز گوش بده. اگر کمی با دزدهای دریایی دیگه خوشرفتارتر میبود، … چه میشه کرد … حالا که نبوده!